هوس ٦

Part 6 — 54321

چگونه می توانم کار را تمام کنم؟ نخستین ماه بهار به پایان خود رسیده بود و این پرسشی بود که تمام وقت در ذهن ستار می چرخید. ستار نشانی خانه آن مرد پاسدار را خواسته بود اما مریم فقط از محل سکونت او آگاهی داشت. رفتن به آنجا سخت بود. در نتیجه او از نشانی دقیق خانه و حتی مجتمعی که خانه آن پاسدار سپاهی در آن بود نا آگاه بود. ستار دانست که باید به تنهایی عمل کند. در این مورد هیچ کمکی از دختر جوان نمی باید انتظار می داشت. یک روز صبح ماشین را برداشت و به حوالی آن ناحیه رفت. قبلا توصیف آنجا را از مریم شنیده بود و تصویری که از آن توصیف در ذهن خود ساخته بود چندان با آنچه که می دید تفاوتی نداشت. ظاهرا یک شهرک کوچک با چندین مجتمع ساختمانی پنج یا شش طبقه بود. ستار دور تا دور آنجا را گشت زد و بازرسی نمود. بطور طبیعی و عادی از شش ورودی می شد وارد شد. اما در نبش هر ورودی یک کیوسک نگهبانی قرار داشت که یک یا دو سرباز مسلح درون آن کشیک می دادند و در یک مورد شاهد بود جلوی شخص ناشناسی که قصد ورود به آنجا را داشت گرفتند. آن شخص که مرد جوانی بود با نشان دادن یک کارت، سربازی که مانع از ورود او شده بود را کنار زد و به راه خود ادامه داد. این مشاهده بی درنگ در ذهن ستار تبدیل به طرحی برای ورود راحت و بی خطر به آنجا و حتی انجام چند پرسش و دریافت چند پاسخ کارساز شد. نمی دانست کارتی که آن مرد به سرباز نگهبان نشان داده بود چه نوع کارتی بود اما از دو چیز اطمینان داشت. نخست آنکه آن مرد از ساکنان مجتمعها نبود زیرا برای نگهبان کاملا نا آشنا بود و دیگر آنکه آن کارت در هر حال یک کارت شناسایی افراد سپاه پاسداران بود و یک چنین چیزی اگر معتبر می بود می توانست رمز ورود ساده و شاید هم انجام بی دردسر کار باشد.

      با این فکر ستار ماشین را به حرکت در آورد و به سوی جایی راند که می دانست هدف بر آورده خواهد شد. باز هم یکی از دوستان قدیمی. دوستانی که موازی با آموزشهای رژیم حاکم فعالیت می کردند و همانند آنان پول درمی آوردند. وقتی بزرگترین آموزش دولت به مردم کشور دروغ و فریب و تقلب باشد گردانندگان آن دولت خود در زمره نخستین قربانیان خواهند بود. ستار بعنوان یک مشتری بدیدار دوست خود رفت و پس از ساعتی گفتگو با هم قرار گذاشتند که در برابر یک میلیون و پانصد هزار تومان پول نقد که پرداختش از جانب ستار بود یک کارت شناسایی معتبر که ستار را یکی از پرسنل بخشی از بخشهای مهم سپاه معرفی می کرد تحویل او گردد. این نخستین بار بود که ستار خریدار یک مدرک جعلی می شد اما خوب بیاد داشت که خود قربانی یک جعل سند بود. جعل اسناد و مدارک کانند همه جنبه های منفی اجتماعی یک جامعه رو به تباهی در ایران بیداد می کرد. کار و کاسبی جاعلان نیز مانند فروشندگان مواد مخدر و دزدان و اختلاص گران اقتصادی متعدد حسابی گرم بود. در کشوری که یک کارمند دون پایه بانک اگر زرنگی می کرد می توانست یکی دو ملیارد تومان اختلاص کند و بعد هم ناپدید شود نباید هم سنگ روی سنگ بند می شد. آشنایی که ستار به او سر زده بود تنها یک رابط بود که قرار بود سفارش او را به جاعلی که از نزدیکان او بود ارائه دهد و در این میان او نیز حق دلالی خود را می گرفت.

      برای تهیه پول ستار به مریم نیاز داشت. در اولین فرصتی که پیش آمد دختر جوان را به حرف گرفت و جریان را برای او شرح داد. علارغم انتظارش مریم از برنامه او با روی خوش استقبال نکرد. ستار گمان برد که مطلب را خوب برای او بیان نکرده به همین جهت حدود یک ساعت دیگر با او گفتگو کرد. اما کوششش بی هوده بود. مریم با این استدلال که ورود به محل سکونت آن مردک پاسدار یک نوع خودکشی می باشد که امکان رسیدن به هدف را به صفر کاهش می دهد سرسختانه با خواسته ستار مخالفت می کرد. لجاجت او سرانجام ستار را به خشم آورد و گفت:

– تو برای جان من می ترسی یا پولت؟

مریم نیز در پاسخ به او با خشم اظهار داشت:

– هر جور دلت می خواهد فکر کن. من با ورود به جایی که مانند یک پادگان است موافق نیستم. چرا نمی خواهی بفهمی؟ درصد موفقیت یک به ده هم نیست.

      ستار سرش را میان دستانش گرفت و سعی کرد با کمی بیشتر آرامش خود را نگاهدارد. سپس در حالی که دختر جوان را هم دعوت به آرامش می کرد گفت:

– من در برابر انجام کار هنوز هفت میلیون تومان از تو می خواهم. تو تنها سه میلیون تومان به من داده ای. بسیار خوب خانم خانمها! حالا می خواهم این یک میلیون و نیم را از سهم باقی مانده خودم به من بدهی.

      مریم با دهانی نیمه باز به او نگریست. ستار خواست بر گفته های خود چیزی بیفزاید اما دختر جوان بی آنکه به او مجال سخن گفتن دهد گفت:

– تو هنوز کارت را تمام نکردی. بد نیست دوباره قراری که با هم گذاشتیم را به یاد آوری.

ستار این بار با دستانش صورت خود را پوشاند و در حالی که سر تکان می داد گفت:

– مشکل تو چیست دختر؟ پرا کمکم نمی کنی کار را به پایان برسانم. گویا همه چیز را فراموش کرده ای. من حالا.. .

مریم گفتار او را برید و با لحنی که تا حدودی آمیخته به هیجان بود گفت:

– نمی خواهم تو بمیری، فقط همین. دیگر دوست ندارم تو را در خطر قرار دهم.

ستار دوباره چهره خود را آشکار کرد و با لبخندی بر لب گفت:

– من همین حالا هم در خطر هستم. موقعیت مرا فراموش نکن. ما کاری را آغاز کرده ایم که باید به پایان برسانیم. هرچه می خواهی اسمش را بگذار، لجبازی، یکدندگی، حماقت، دیوانگی. اما من فکر می کنم راهی که برگزیده ام درست است.

مریم به او نزدیک شد و سر خود را بر شانه او گذاشت. اکنون براستی کاملا هیجان زده و احساساتی شده

بود.

– بیا از اینجا برو. بگذار تو را از کشور خارج کنم. خودم هم پس از مدتی همه چیز را می فروشم و به دنبالت می آیم. حالا دیگر تو را متعلق به خودم می دانم. نمی خواهم تو را از دست بدهم. نمی خواهم

بی تو بمانم.

      ستار در حالی که موهای او را نوازش می کرد در گوشش زمزمه کرد:

– من هم پایه تو نیستم. تو از هر نظر از من برتری. در یک زندگی طولانی ما جفت خوبی برای هم نخواهیم بود. زندگی چیزی نیست که بتوان از آن گریخت. زیرا ما در میان آن هستیم و تنها راه فرار از آن مرگ است. کسی هم که از این راه بگریزد دیگر چیزی بنام زندگی ندارد که بخواهد از آن فرار کند. جنگ یا بازی

هر چه که هست آغازش کردیم و باید آن را به پایان برسانیم. من یک و نیم میلیون از تو می خواهم تا همه چیز را آنطور که پیمان بستیم به انجام برسانم. بیا با هم تمامـش کنیم. این پول را از من دریغ نکن مریم.

      ستار پولی که درخواست می کرد را دریافت کرد و با تحویل آن کارت جعلی سفارشی خود را تحویل گرفت. اکنون با کمک این کارت می توانست خود را در بسیاری از جاها از درجه داران سپاه پاسداران معرفی کند و کار خود را پیش ببرد. کارتی که برای او بقیمت یک میلیون و پانصد هزار تومان تمام شده بود. به چه چیز اجتماع اسلام زده ایران می شد دل بست؟ دین اسلام و مذهب تشیع در ایران طبقه آخوندها را پدید آورده بودند و آخوندها از مردم ایران مشتی دزد و دروغگو و ریا کار و جاعل درست کرده بودند. هر روز که می گذشت چشمان ستار این لات عربده کش یک لاقبا بیشتر بسوی حقیقت و ماهیت راستین ملتش، دیانتش و حکومتش باز می شدند. گویی تنها چند ماه از زاده شدن او می گذشت. گویی بیست و نه سال در این جهان نبوده و اگر بوده خواب بوده. اکنون اندیشه هایی به ذهنش راه می یافتند که در گذشته شاید از صد فرسنگی آن می گذشتند آیا براستی همه مردم باید گرفتار بدبختی و ستم بزرگی گردند تا از خواب برخیزند یا این تنها و تنها ویژگی مردم ایران بود؟ ایرانیان خواب بدنیا می آیند، خواب زندگی می کنند و در خواب هم می میرند.

      گام اول برای ستار تنها شناسایی دقیق خانه آن مردک در میان انبوه آپارتمانهای آن ناحیه مسکونی نظامیان بود. ستار هنوز نام آن پاسدار را نمی دانست. تا آن روز شکارچیی بود که شکارهایش را از روی ظاهر آنها شناسایی می رکرد اما اکنون به نام این آخرین شکار نیاز پیدا کرده بود. شکاری که یک بار از چنگ او گریخته بود و امیدوار بود این بار به او مجال گریز ندهد. این مشکل را نیز مریم برای که پیش از این همه نوع تحقیقی در مورد او کرده بود برایش حل کرد.

      ستار به لطف کارت جعلیی که تهیه کرده بود براحتی از یکی از کیوسکهای نگهبانی آن منطقه گذشت و بسیار هم مورد احترام دو نگهبان آن قرار گرفت. سپس یکی از آن دو را که یک سرباز وظیفه بود که آخرین ماه خدمت نظام خود را پشت سر می گذاشت به کناری کشید و پس از کمی گپ زدن نام آن مرد سپاهی را بر زبان برد و خود را از آشنایان او نامید. آنگاه نشانی آپارتمان او را خواستار شد. سرباز بطور پنهانی سیگاری را که ستار به او تعارف کرده بود دریافت کرد و در جیب خود گذاشت. آنگاه نشانی دقیق آپارتمان کسی که ستار جویایش بود را به او داد. ستار خندید و از او دور شد. جوان نیز به درون کیوسک و نزد جوان دیگری که مافوق او و یک گروهبان دوم بود بازگشت. نام مجتمعی که مرد پاسدار در طبقه دوم آن یک آپارتمان داشت اما حسن عسکری بود. ستار بی هیچ دردسری آن را یافت و در برابر در ورودی آن که باز بود قرار گرفت. نگاهی به ساعت خود انداخت. یک ربع به یازده صبح بود. می دانست در آن هنگام آن مرد در خانه خود نیست اما باید این را هم در می یافت که آیا او تنها زندگی می کند یا همخانه ای با خود دارد. بهرحال دل را به دریا زند و وارد مجتمع شد. در برابر در آپارتمان او ایستاد و زنگ در را فشرد. اندکی بعد زنی که چادر سپید خود را بدندان گرفته و کودکی حدودا یک ساله را در آغوش گرفته داشت در را بروی او گشود. هنوز پرسش و پاسخی میان آن دو صورت نگرفته بود که یک کودک تقریبا دو ساله در حالی که گریه می کرد به دنبال زن آمد و چادر او را کشید. ستار در حالی که دستان خود را به نشانه پوزش خواهی تکان می داد گفت:

– ببخشید، اشتباه آمده ام. باید یک طبقه بالاتر بروم.

      و بی آنکه در انتظار سخنی از آن زن گرفتار با کودکان بماند از برابر چشمان او ناپدید شد. هنگامی که به خانه برگشت مریم بی درنگ او را زیر پرسش های گوناگون او گرفت. ستار در حالی که برای خود لیوانی آب می ریخت گفت:

– همین قدر بگویم که اگر بمیرد یک گله بچه یتیم از خودش باقی می گذارد!

– منظورت بچه شهید است؟ !

– زنش نای حرف زدن نداشت. از اون زنهای بدبختیه که سالی یک شکم برای آقا باید بزاید. بهرحال نبود چنین پدری لطفش خیلی بیشتر از بودنش است. سایه او شوم و جهنمی تر از هر آتشی است. هرگز پناهگاهی برای هیچ کس نخواهد بود.

– جز هوسهایش.

ستار لیوان آبش را سر کشید و اظهار داشت:

– فقط همین. اما هوسهایش را با خودش باید به درک ببرد.

– حالا می خواهی چکار کنی؟

– فعلا نمی دانم. فقط همین قدر بگویم که در خانه نمی توان ترتیبش را داد. ورود به انجا با داشتن این کارت ساده است اما من حیوانی نیستم که حیوانی دیگر را در برابر چشمان بچه هایش بکشم.

      مریم تازه از بیرون پا به داخل خانه گذاشته بود که متوجه شد خانه خالی است و ستار نیز بیرون رفته است. هر گاه او از خانه خارج می شد مریم براستی دچار نگرانی و استرس می گشت. بارها به او گوشزد کرده بود که نباید بی جهت خانه را ترک کند و در انظار عموم ظاهر شود. تهران با همه بزرگی و شکوه و انبوه جمعیتی که داشت برای نیروهای اطلاعاتی و ماهر رژیم در حد یک دهکده کوچک بود. کنترل این دهکده برای کدخدا و مزدورانش کار چندان سختی نبود. آن روز آن چه بیش از هر چیز دختر جوان را آزار می داد سر درد شدیدی بود که از صبح به آن گرفتار شده بود. شدت درد او را به ستوه آورده بود.

      ساعاتی پیش از خانه بیرون زده بود و به داروخانه رفته بود و یک آمپول مسکن تهیه کرده بود. سپس به یک تزریقاتی رفته و آمپول زده بود. اما هنوز آمپولی که زده بود با وجودی که داروخانه دار بسیار از کارایی آن در تسکین سر درد تعریف کردئه بود کمترین اثری در کاهش درد از خود نشان نداده بود. ناگزیر به اتاق خوابش رفت و پرده های اتاق را کشید و فضای آنجا را تا حد ممکن تاریک نمود. دو ساعت در بستر داراز کشید تا سرانجام احساس کرد سر دردش کمی بهبود یافته است. اما یک ساعت دیگر طول کشید تا هم سر دردش کاملا خوب شود و هم ستار به خانه بازگردد. مریم ابتدا او را سرزنش کرد که چرا تا آن حد بی احتیاط است و سپس بازخواستش کرد که کجا رفته بود. ستار باز هم به آن منطقه پاسدار نشین رفته بود و این بار به یکی دیگر از کیوسکهای نگهبانی سر زده و با یک ترفند ساده پیش شماره تلفن آن سکونتگاه بزرگ دولتی را از نگهبانان گرفته بود. اکنون با توجه به دانستن نام و نام خانوادگی آن مردک پاسدار هر گاه می خواست می توانست از طریق اپراطور با خانه او تماس بگیرد. مریم در حالی که دوباره به درون اتاقش بر می گشت بطنز گفت:

– این هم از مزایای نداشتن تلفن مستقیم و سکونت در خانه های دولتی است. آن هم چه خانه هایی و چه

دولتی. مانند در و پنچره در این یک جا موجر و مستاجر را به بهترین شکل با هم جور کرده اند.

      مریم روی تخت داراز کشیده و سگ سپید و کوچولوی خود را در آغوش گرفته و نوازش می کرد. ستار نیز در دو، سه متری او روی زمین نشسته بود و خود را با یک دست ورق سرگرم می کرد. مریم با لحنی خندان به او گفت:

– الان چه ورقی در دستت است؟

– سرباز.

– اگر شاه بود بهتر بود.

– می خواهی یک دست بازی کنیم؟

– نمی خواهم سگ کوچولویم ناراحت شود.

– بگذار کنار آن حیوان عوضی را.

– واقعا متاسفم، تهرانی ها آدمهای مودبی نیستند.

– خوشبختانه من اصالتا تهرانی نیستم.   

– تو در این لحظه به این سگ حسودیت می شود. قطعا آرزو می کنی تو در جایی که حالا این حیوان داراز کشیده قرار داشتی.

– به اندازه کافی در آن جا بوده ام.

مریم از حالت خوابیده به نیم خیز درآمد و باز هم با خنده گفت:

– خوب، چطور بود؟

– فکر می کنم احساسم خیلی قشنگتر از احساس این سگ بود.

مریم سگ را روی زمین گذاشت و از جا برخواست و گفت:

– بی احساس. تو هیچ وقت نمی توانی احساس سگها را درک کنی.

– احساسات سگی! تو این مملکت احساسات انسانها درک نمی شود تو انتظار داری احساسات سگها درک شود.

مریم اظهار داشت:

– مهم نیست. این مملکت هم روزی درست خواهد شد. حالا بیا بازی کنیم.

بازی را ستار برد و پس از برد با خنده گفت:

– باخت چیز خوبی نیست.

– اگر یکبار باشد اهمیتی ندارد. یکبار دیگر بازی می کنیم. اما بازی دوم را هم ستار برد و این بار با لبخندی بر لب گفت:

– شکست دوم همیشه درد شکست اول را غیر قابل تسکین می کند.

– و اگر شکست سوم پیش آید.

– اگر کسی در یک زمینه سه بار شکست بخورد پوست کلفت و بیعار می شود. با او دیگر از اهمیت شکست و پیروزی سخن گفتن بیهوده است. بازنده ای است که به باخت عادت کرده.

مریم ابرو درهم کشید و اظهار داشت:

– چیزی که ما به آن عادت نداریم.

ستار صورتش را به صورت دختر جوان نزدیک کرد و آهسته گفت:

– نه، عادت نداریم.

      مریم مانند هر سال بمحض فروکش کردن سرمای سخت زمستان دوش گرفتن با آب سرد را آغاز کــــــــرد. بسیاری از مردم حتی در قلب تابستان هم تا آب گرم کن را به کار نمی انداختند پا به درون حمام نمی گذاشتند اما او از این گروه نبود. آب سرد به او آرامش می بخشید و تمرکز فکریش را افزایش می داد. پس از خروج از حمام و لباس به تن کردن و کمی آرایش نمودن متوجه ستار شد که در گوشه ای نشیسته و به فکر فرو رفته بود. لبخندی زد و گفت:

– باز هم داری نقشه می کشی؟

– این آخرین بار است، پس باید تا حد ممکن دقیق بود.

      سپس برخواست و بسوی تلفن رفت و گوشی را برداشت و سرگرم شماره گرفتن شد. سرانجام موفق شد با خانه آن مرد تماس برقرار کند. زن او به تلفن پاسخ داد. ساعت حدود یک بعد از ظهر بود. ستار به او گفت از همرزمان و آشنایان شوهرش می باشد که تازه از زیارت کربلا آمده و سوغاتی های سفارشی او را با خود آورده اما چون شماره موبایل او را گم کرده نتوانسته با او تماس بگیرد. سپس افزود که بعد از ظهر برای تحویل دادن هدیه ها و دید و بازید به خانه آنها خواهد آمد. اما آنچه در پاسخ به سخن خود از زبان آن زن شنید سخت برای او شگفت آور و جالب بود. شوهرش برای یک ماموریت کاری به استان پارس فرستاده شده است

ستار که یک بار هم این زن را از نزدیک دیده بود و حماقت و سادگی زیادی را در او تشخیص داده بود بی درنگ شروع به پرسش و پاسخ در مورد ماموریت و جا و مکان آن مردک پاسدار نمود. سرانجام پس از آن که هر گونه اطلاعاتی که نیاز داشت را از او بیرون کشید با این گفته که عصر حتما به خانه آنها سر خواهد زد تا سوغاتی های کربلا را به او تحویل دهد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. مریم در حالی که دسته ای

از موهایش را در دست گرفته بود و با آنها ور می رفت به مرد جوان نزدیک شد و گفت:

– خوب، نتیجه این گفتگو چه بود؟

ستار بوسه ای بر گونه او زد و گفت:

– هر آن چه نیاز بود. جاها، اسمها، نوع ماموریت، مدت زمان آن، مکان دقیق اجرای آن، شماره موبایلی که نداشتم و چیزهای دیگر.

– کمی در مورد ماموریتش توضیح بده.

– بظاهر یک جنبه فرهنگی دارد. بخش عمده آن مربوط به دوازدهم اردیبهشت و روز معلم می شود. سپاه مانند هر سال در چنین روزی یکسری مانورهای تبلیغاتی و اصطلاحا فرهنگی در سراسر کشــــــــــــــور

می دهد.

– دوازده اردیبهشت، روز معلم. چه روزی را روز معلم نام گذاری کرده اند. مانند آن است که سال روز یا سالمرگ آدولف هیتلر را بعنوان بزرگداشت او روز صلح و برابری نژادها رنگارنگ بنامند.

ستار در حالی که از دختر جوان دور می شد گفت:

– بله می دانم. خیلی مسخره است. تنها درسی که آن مردک و امثال او به ایرانیان دادند درس وطن فروشی بود.

مریم او را دنبال کرد و پرسید:

– حالا می خواهی چکار کنی؟

– به شیراز می روم. فرصت خیلی خوبی است. همان جا او را به درک می فرستم. اگر زمان بگذرد و به تهران بازگردد دوباره دسترسی به او سخت خواهد شد.

مریم محتاطانه اظهار داشت:

– ریسک زیادی دارد. مطمئنی که این کار عاقلانه است.

– نترس، عملی است. زن ابله اش نگفته ای را باقی نگذاشت. بقیه چیزها را هم توسط همین شماره موبایلی که از او بدست آوردم از خودش می گیرم. اگر تنها یک بخت برای نابود کردن او داشته باشیم آن در شیراز است.

مریم پس از اندکی درنگ تصمیم خود را گرفت و گفت:

– بسیار خوب، موافقم. پس با همدیگر به شیراز می رویم.

      ستار خواست دهان بگشاید و شروع به اعتراض کند اما مریم دستش را جلوی دهان او گذاشت و گفت:

– آه نه، شروع نکن. وقتی می گویم با هم به شیراز می رویم یعنی با هم می رویم و هیچ چیز هم این موضوع را تغیر نخواهد داد. ضمنا به یاد داشته باش که این کین خواهی من است نه تو.

      سپس دستش را از دهان ستار برداشت و با نوعی بی تفاوتی دخترانه گفت:

– واقعا هم دلم برای شیراز و آن همه جاهای دیدنیش تنگ شده. حالا کی می رویم؟

– فردا حرکت می کنیم. باید ببینیم به چه چیزهایی نیاز داریم. می خواهم با تدارک کامل به شیراز بروم. نباید در آنجا کمبودی احساس کنیم. تو هم فکری برای سگت بکن. نمی توانیم سگ را هم با خودمان ببریم.

مریم خندید و اظهار داشت:

– سگ را به یکی از دوستانم می سپارم. آه خدای من چه خوب شد. براستی به یک مسافرت نیاز داشتم. چه خوب شد به جای شیراز به یک جای عجیب و غریب نفرستادنش. نمی دانم خوش شانسی ما و بد شانسی او

است یا بر عکس.

      سپیده دم روز بعد آن دو حرکت خود را بسوی شیراز آغاز کردند. نخست مریم پشت فرمان بود و تا نیمروز و حوالی اصفهان او رانندگی کرد. دشت و کوه و همه اجزای طبیعت رنگ و بوی بهاری داشتند و بیننده از دیدن محیط سرسبز و رنگارتگ اطراف جاده خسته نمی شد. نرسیده به اصفان و در محلی بنام مورچه خورت رستورانی سر راه دیدند که از مسافران پذیرایی می کرد. از هنگام نهار گذشته بود و هر دو گرسنه بودند. مریم خودرو را پشت سر یک اتوبوس مسافربری متوقف کرد و گفت:

– نمی دانم این مردم چطور مسافرت کردن با اتوبوس را تحمل می کنند؟ در کشوری به پهناوری ایران هنوز هم مردم باید مانند نیم قرن پیش مسافرت کنند.

ستار در حالی که می خواست از اتومبیل پیاده شود اظهار داشت:

– بخاطر کمبود فرودگاه و هواپیما است. بهرحال باز هم خدا پدر رضا شاه را بیامرزد که چند تا جاده و یک راه آهن برای این مردم درست کرد و گرنه این بدبختها هنوز باید با الاغ و قاطر از این شهر به آن شهـــــــر

می رفتند.

مریم پیش از دور شدن او از اتومبیل سرش را از پنجره بیرون برد و گفت:

– میز رزو نکنی ها. غذا را با خودمان می بریم.

و سپس زمزمه وار طوری که تنها خود می شنید افزود:

– اینجا خیلی کثیف است.

      تا بازگشتن ستار مریم با ور رفتن با آینه اتومبیل و تا حدودی نیز با کمی دیگر آرایش سر و صورت، خود را سرگرم کرد. بمحض بازگشت و سوار شدن ستار، خودرو را دوباره به راه انداخت و تقریبا پنج کیلومتر پس از رستوران در محیطی پر از درخت و دلگشا اتومبیل را از جاده اصلی خارج کرد و تا آنجا که ممکن بود آن را جلو برد. سپس هر دو از خودرد پیاده شدند و غذایی که از رستوران خریده بودند را همراه با آب و زیر انداز با خود به زیر سایه درختی بردند. در حال صرف غذا که با آواز پرندگان و نسیمی خنک و بهاری همراه بود ستار به حرف امد و گفت:

– رستورانی که از آن غذا گرفتم پر از نقاشی هایی بود که بر دیوار نصب کرده بودند. یاد تو افتادم.

سوژه ات برای تابلوی بعدی چیست؟

– نمی دانم. تو بگو. نظر تو چیست؟

– مرا بکش. دوست دارم یک تصویر از من داشته باشی که هرگاه به ان نگاه می کنی یادم کنی.

مریم خندید و گفت:

– فکر خوبی است. قول می دهم اگر دوباره توانستم دست به قلم ببرم چهره تو را نقاشی کنم. راستی

نقاشی های درون رستوران بیشتر در چه زمینه ای بودند؟

      ستار پیش از آنکه تکه ای غذا در دهان خود بگذارد تا حدودی اندیشناک و مبهم گفت:

– بیشتر آنها تصاویر مربوط به یکی از شاهان ایران بودند. فکر می کنم نادر شاه بود.

مریم نگاهی به آسمان و زمین آنجا انداخت و با لبخندی بر لب گفت:

– اینجا مورچه خورت است. جایی که نادر کار افغانها را تمام کرد و اصفهان را دوباره به ایران بازگرداند. خنده دار نیست؟ افغانها با ده هزار سرباز از آن سوی دنیا آمدند و ایرانی که حداقل ده میلیون جمعیت داشت را اشغال کردند. هفتصد هزار جمعیت شهر اصفهان در طول هفت ماه محاصره حتی حاضر شدند بچه های مرده از گرسنگی خود را بپزند و بخورند اما از شهر خارج نشوند و با ده هزار جنگجوی آماتور و نیمه مسلح افغانی نبرد نکنند. نمی دانیم ما ایرانی ها به چه چیز خود می نازیم. نشان داده ایم هر گاه در تنگنا قرار بگیریم بازنده های بزرگی خواهیم بود. مانند موشها به سوراخها می خزیم و تا سگی پیدا نشود و با چهار تا پارس گربه ای که بالای سرمان ایستاده است را فراری ندهد از سوراخمان بیرون نمی آییم. وقتی هم بیرون آمدیم به جان آن سگ می افتیم و از سر تا دمش را می جویم و تکه تکه اش می کنیم.

      ساعتی بعد در شهر بزرگ و با شکوه اصفهان بودند بی آنکه توقفی در آنجا داشته باشند و یا هوس بازدید از اماکن دیدنی بی نظیر شهر را در سر بپرورانند از آنجا تنها بعنوان یک گذرگاه استفاده کرده بسوی شیراز راندند. در این هنگام دیگر ستار پشت فرمان خودرو بود و مریم استراحت می کرد. هنگامی که به شیراز رسیدند آفتاب غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود. اکنون مشکل کرایه کردن یک مکان برای گذراندن شب در میان بود. پس از کمی چرخ زدن در شهر ستار در برابر یک مهمان خانه معمولی توقف کرد و گفت:

– حالا بیا و درستش کن. زن و شوهر که نیستیم، پارتی که نداریم، زنان مجرد را اگر شصت ساله هم باشند راه نمی دهند و می گویند خلاف قانون است برو تو پارک بخواب و کارت شناسایی هم که گرو گذاشتنش ممکن است به قیمت لو رفتن تمام شود. نمی دانم کجای این دنیا برای کرایه کردن یک اتاق خواب در یک هتل یا مسافرخانه باید بروی ازدواج کنی بعد الف تا یای مشخصات را نشان دهی و کلی هم منت بپذیری.

مریم دسته ای اسکناس هزار تومانی بطرف او گرفت و گفت:

– حداقل پول که داریم. این صد هزار تومان پول نقد است. فکر نمی کنم در این خراب شده اتاقی گرانتر از ده هزار تومان گیر بیاید. بگیر برو داخل حلش کن.

ستار پول را گرفت و از خودرو پیاده شد. او بدرون مسافرخانه رفت. کما بیش پنچ دقیقه بعد از آنجا خارج شد و بطرف خودرو آمد و به مریم گفت:

– پیاده شو برویم داخل. تو این دنیا پول کار خدا را هم راه می اندازد.

مریم از ماشین پیاده شد و ستار بمحض بیرون آمدن او از اتومبیل درهای آن را قفل کرد. مریم به او نگاه کرد و گفت:

– ماشین را به پارگینگ نمی بری؟

– پارکینگشان کجا بود؟ این خراب شده که هتل نیست. تابلو را ببین. نوشته است مهمانسرا. در این جا، جای پارک فقط برای آدمها وجود دارد. آن هم شبی چهل هزار تومان البته بدون پلاک و سند.

پیش از ورود مریم از ستار پرسید:

– چند شب اینجا می مانیم؟

– امشب و فردا شب. پس فردا که دوازدهم اردیبهشت و روز معلم است اگر توانستیم کارمان را انجام دهیم به تهران برمی گردیم و دیگر همه چیز تمام می شود.

      پس از ورود و هنگامی که ستار داشت کلید اتاق را از مسئول پذیرش دریافت می کرد مریم متوجه شد مردک در حال تحویل کلید با نگاهی غیر عادی او را می نگرد. مریم ظاهرا به این نکته اهمیتی نداد اما در درون بسختی خشمگین شد. می دانست در ذهن گندیده این مرد مسلمان بدبین چه می گذشت. حتما به چشم یک روسپی کرایه ای به او می نگریست. مریم دوست داشت یک سیلی به گوش او بزند و بگوید مردک پدر

سوخته هم رشوه می گیری و هم به همه بندگان خدا بدبینی و قطعا انتظار رحمت خدا و عمر داراز و مرگ راحت و پس از آن هم یکراست به بهشت رفتن و خود را در آغوش حوریهای بدبخت انداختن هستی؟ بزودی یک پسر جوان که مهماندار آنجا بود مریم و ستار را به طبقه بالا و بسوی اتاقی که شماره آن پانزده بود راهنمایی کرد. ستار دو اسکناس هزار تومانی بعنوان انعام به پسر داد و از او سپاسگذاری نمود. سپس در را گشود و همراه با مریم وارد اتاق شد. مریم هنوز هم احساس اختناق می کرد. روسری را از سر برداشت و مانتو را از تن درآورد و هر دو را به جارختی اتاق آویزان کرد. در کل اتاق بزرگ و تر و تمیزی بود. یک تختخواب دو نفره در وسط آنجا قرار داشت که در آن هنگام که اوج خستگی او از سفری سنگین بود برایش از چیزهای دیگر مهمتر بود. مریم بسوی تخت رفت و خود را روی آن انداخت. ستار نیز که تازه آبی به سر و صورت خود زده بود بسوی او رفت و بر لبه تخت نشست. مریم روی تخت نیم خیز شد و گفت:

– هنوز هم می توانیم برگردیم.

ستار لبخندی بر لب آورد و اظهار داشت:

– تو می توانی اما من باید کارم را تمام کنم.

– چرا تا این حد بر این کار اصرار داری؟

ستار از روی تخت بلند شد و بسوی در اتاق رفت. می خواست برود و از درون اتومبیل چند چیزی را که جا گذاشته بودند با خود بالا بیاورد. پیش از بیرون رفتن رو بسوی مریم برگرداند و گفت:

– چون برایم تبدیل به یک هدف شده است.

      روز بعد با تشویق مریم از صبح زود با هدف گشت و کذار مسافرخانه را ترک کردند و نخستین جایی که برای دیدن برگزیدند آرامگاه حافظ بود. برخلاف دیگر بازدید کنندگان مریم و ستار هیچ یک بر روی آرامگاه شاعر بزرگ خم نشدند تا برای شادی روان شاعر بزرگ ناتحه بخوانند. نگاهی گذرا بر سنگ گور زیبای او انداختند و از گور دور شدند. این جا مانند همه اماکن فرهنگی و تاریخی پارس و قلب آن، شهر شیراز زیبا و دلگشا بود. انبوه درختان و سکوت دلپذیر دیدارکنندگان که همیشه در این جا هر چقدر هم حراف بودند گویی در برابر شکوه شاعری که فریاد خشمگینانه اش از دست ریاکاران همچنان در فضا طنین انداز بود سکوت می کردند دل کندن از آنجا را سخت می کرد. مریم و ستار کمابیش یک ساعت را در آنجا گذارندند و از همه جای محوطه که گرداگرد آرامگاه در طول قرنها بدست شاهان و حاکمان رنگارنگ بنا شده بود دیدن نمودند. شاهان و فرمانروایانی که امروز هیچ کس نمی دانست استخوانهایشان مهمان کدامین گور است اما همگی در روزگار زندگانی خود را همپای مردی می دانستند که در این جایگاه دفن شده است.

      آرامگاه سعدی، ارگ کریم خان زند، بازار وکیل و حتی شاه چراغ دیگر مکانهایی در شهر شیراز بودند که مریم و ستار از آن جاها دیدن کردند. هوای آن روز شیراز خنک و بهاری بود و بسیار مناسب برای گردش و خوش گذرانی. آن دو نهار را در رستورانی که با همه شیک و مجلل بودن بخاطر نوع دکورش حال و هوای سنتی داشت و در آن نیز بیشتر غذاهای سنتی و محلی عرضه می شد صرف کردند. هنگامی که رستوران را ترک کردند ساعت یک ظهر بود. در حالی که بسوی اتومبیل می رفتند ستار گفت:

– دیگر جایی در شهر باقی نماند. حالا کجا برویم؟

مریم لبخندی زد و گفت:

– شیراز را دست کم گرفتی. این جا فقط یک شهر نیست. شیراز یک مینیاتور از ایران بزرگ است. شیراز یک ایران کوچک است. تمام ایران را با تمام بزرگی اش می توان در شیراز و حومه اش جای داد.

ستار در حال سوار شدن برخودرو با لبخندی بر لب اظهار داشت:

– پس حتما حالا باید سری به حومه آن بزنیم.

– درست است.

      این چهارمین بار بود که مریم از تخت جمشید دیدار می کرد. آخرین بار شش سال پیش بود. در برابر، ستار دومین بار بود که به این شهر سنگی عهد باستان می آمد. او نیز نخستین بار شش سال پیش با چند تن از دوستانش به اینجا آمده بود. آن دو در برابر دیواری که نقش سربازان گارد جاویدان بر آن حجاری شده بود ایستاده بودند. مریم به حرف آمد و گفت:

– گویا با انسان سخن می گویند. چقدر زنده بنظر می آیند.

بازدید کننده دیگری که یک پسر جوان بود و تقریبا در یک متری او ایستاده بود سخن او را شنید و بی آنکه دعوت به گفتگوشده باشد اظهار داشت:

– در واقع زنده هم هستند. حداقل زنده تر از ما امروزی ها.

      مریم و ستار هر دو با هم به او نگریستند. جوانی بود بسیار شیک پوش با عینکی آفتابی بر چشم و کیفی مطابق مد روز بر دوش. مریم لبخندی بر لب آورد و گفت:

– همه چیز طبیعی جلوه می کند. گویا حجار هر آنچه را در درون خود داشته با این نفشها بیرون ریخته.

– آن چیز تنها هنر ناب یک هنرمند بوده. چیزی که امروزه کم پیدا می شود. دقت کرده اید چقدر از این حجاریهای کهن ایرانی و مصری و یونانی در سرتاسر دنیا کپی برداری می شود اما هرگز بدین جانداری

به چشم نمی آیند.

مریم نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:

– همه اینها به فرمان داریوش ساخته شده اند؟

پسر جوان عینکش را از چشمانش برداشت و پاسخ داد:

– در حقیقت این آثار به نام داریوش ثبت شده اند اما سازنده اصلی تخت جمشید خشایارشا است.

– بنظر اطلاعات فراوانی در این باره دارید.

جوان دوباره عینک آفتابیش را بر چشمانش گذاشت و گفت:

– دانشجوی تاریخ و باستانشناسی بودم.

مریم تا حدودی هیجان زده شد و گفت:

– چه خوب. من پرسشهای زیادی در مورد اینجا دارم. در واقع هر ستون، هر سنگ و هر نقشی را که می بینم صد تا سوال بی جواب در ذهنم پدید می آید. شاید بتوانید کمکم کنید.

– با کمال میل خانم.

– پیش از همه دوست دارم بدانم چرا شهری چنین بزرگ باید بدون هیچ مقاومتی بدست مقدونی ها بیفتد و چپاول شود.

پسر جوان به دور تا دور خود اشاره کرد و گفت:

– در این شهر شما همه چیز می بینید اما آیا می توانید یک برج و بارو هم به من نشان دهید؟

– آه خیلی جالب است. اصلا به این فکر نکرده بودم. راستی مگر در دنیای باستان گرداگرد شهرها دیوارهای بزرگ و محکم نمی کشیدند؟

– پیش از پارسها و بعد از آنها چرا. اما در دوران آنها چون دشمنی متصور نبود که بتواند به درون امپراطوری نفوذ کند و بویژه خود را به قلب آن برساند به دور شهرهایی که از مرزها دور بودند

دیوار نمی کشیدند.

– امنیتی که امروز از آن خبری نیست.

پسر جوان حالتی فیلسوفانه بخود گرفت و گفت:

– دقیقا با شما موافقم. شهرها مانند امروز آزاد و رها از دیوارهای دلگیر و بلند ساخته می شدند که شهر را شبیه به یک زندان بزرگ می ساختند اما در مقابل هیچ دزدی از این عدم دیوار نمی توانست استفاده کند زیرا

دولت خود دولت دزدان نبود. بسیار خوب خانم، دوست دارید از بخشهای دیگر هم دیدن کنید؟

مریم با لحنی مهربانانه گفت:

– بله حتما. البته اگر شما هم ما را همراهی کنید و اجازه دهید همچنان از دانش تاریخیتان بهرهمند باشیم.

جوان لبخندی زد و اظهار داشت:

– فکر کنم بهتر است اول از تالار صد ستون شروع کنیم. جایی که نماد شکوه شاهنشاهی و اقتدار شاه شاهان بر ملل و فرمانروایان دیگر بود.

پیش از آنکه بسوی بازمانده های تالار صد ستون به راه افتند سرانجان ستار نیز به حرف آمد و گفت:

– ببینم رفیق. تو جغرافیایت هم به اندازه تاریخت خوب است؟ منظورم این است که می توانی کمی هم اطلاعات جغرافیایی به ما بدهی؟

پسر جوان سری تکان داد و با اطمینان گفت:

– من در همین شیراز بزرگ شدم. همه این شهر و اطراف شهر و شهرستانهای این استان را خیلی خوب

می شناسم.

ستار که یک فرصت طلایی پیدا کرده بود بی درنگ پرسید:

– آیا در نزدیکیهای شیراز جایی بنام پس کوهک وجود دارد؟

پسر جوان پاسخ داد:

– پس کوهک یک روستای دورافتاده اما خیلی جذاب و توریستی در شرق شیراز است. هر چند مسیرش بسیار صعب و العبور است اما طرفداران زیادی دارد. ویلاهای بسیار زیادی هم در آنجا وجود دارد که

متعلق به افراد ثروتمند است.

– که اینطور! فکر می کردم یک روستا باشد. حالا تا آنجا چقدر فاصله است؟

– حدودا یک ساعت تا شیراز فاصله دارد.

– شهرت آن روستای دور افتاده به خاطر چیست؟

– یک مکان زیارتی بنام امامزاده عبدلله در آنجا قرار دارد. هر سال تعداد زیادی به زیارت آن می روند. معتقدند بیماریها را شفا می دهد و بدبختیها را حل می کند.

– گروه های وابسته به بسیج هم زیاد به آنجا می روند؟

– خیلی زیاد. در بعضی روزهای معین دسته های بسیجی و سپاهی گروه، گروه در آنجا برنامه

می گذارند.

– می توانی دقیقا نشانی و مسیر رفتن به آنجا را در یک تکه کاغذ برایم بنویسی؟

پسر جوان لبخندی زد و با لحنی کنایه آمیز گفت:

– شماها نه بیمار بنظر می رسد و نه بسیجی و پاسدار. اما بهرحال اگر براستی دوست دارید سری به آنجا بزنید به خودتان مربوط است.

سپس دست در جیب پیراهنش کرد و خودنویس مشکی رنگی را درآورد و گفت:

– من کاغذ ندارم. چیزی بدهید که بتوانم روی آن آدرس دقیق آنجا را برایتان یادداشت کنم.

مریم تکه ای کاغذ از تقویم کوچکی که در کیف خود داشت کند و به او داد و گفت:

– ما خوش شانسیم که با شما آشنا شدیم. اما تالار صد ستون را فراموش نکنید.

جوان به آرامی خندید و تکه کاغذ را از مریم گرفت و گفت:

– نه امامزاده عبدالله به تالار صد ستون شباهتی دارد و نه پس کوهک به تخت جمشید. اما در هر حال اینجا ایران است، سرزمین تضادها.

      مریم بسیار دوست داشت از پاسارگارد و نقش رستم هم دیدن کند اما ساعت به حدود پنج بعد از ظهر رسیده بود و فرصتی برای دیدار از آن مکانها وجود نداشت. براستی که هفته ای زمان نیاز بود تا تنها بتوان از آثار باستانی یک شهرستان ایرانی دیدن کرد. سخن از هر چه به میان می آمد ایران عنوان بهشت آن چیز را می یافت. بهشت باستان شناسان، بهشت قاچاقچیان عتیقه و حفاران غیر مجاز. بهشت ثروتمندان، بهشت گدایان. بهشت جفاکاران، بهشت گوسفندان. بهشت ریاکاران، بهشت دروغ گویان، بهشت ترسویان. بهشتی برای کشاورزی، بهشتی برای دامپروری و بهشتی از اقوام و زبانهای رنگارنگ. سرزمینی بهشتی و چهار فصل. بهشتی که در آن انواع گونه های گیاهی و حیوانی نایاب یکجا گرد آمده بودند و بسا از آنها که در حال انقراض بودند. بهشت شاعران بزرگ و بهشت شاهان نامدار. بهشتی که هزاران بهشت را در خود جای داده بود اما با همه شکوهش رو به تباهی می رفت و بدست مشتی آخوند و انبوهی از مفت خوران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تبدیل به جهنمی بی نظیر برای رنج دادن بی گناهان شده بود.

      مریم و ستار به شهر برگشتند. پیش از آنکه به مسافرخانه بروند و دومین و آخرین شب اقامت خود در شیراز را هم در آنجا بگذرانند تصمیم گرفتند به رستورانی بروند و شام را زود هنگام صرف کنند. در حالی که در یک رستوران پشت میزی نشسته بودند و در سکوت با یکدیگر شام می خوردند ستار ناگهان بدون مقدمه خندید. خنده او آرام و کوتاه بود اما کنجکاوی مریم را برانگیخت. دختر جوان قاشق و چنگال خود را در ظرف غذایش انداخت و با نگاهی عمیق به ستار نگریست و گفت:

– به چه می خندی؟

ستار نیز دست از خوردن کشید و به او نگاه کرد. سپس لبخندی بر لب آورد و گفت:

– به این که ممکن است این آخرین شامی باشد که ما در کنار یکدیگر می خوریم.

– آیا این خنده دار است؟

ستار سری تکان داد و گفت:

– نمی دانم.

      صبح روز بعد پانزده دقیقه مانده به ساعت شش آن دو بسوی روستای پس کوهک حرکت کردند. ستار پشت فرمان بود و چون با سرعت بالایی حرکت می کرد بیشتر از چهل دقیقه طول نکشید که به جاده ای فرعی و خاکی که برای رسیدن به پس کوهک باید از آن می گذشتند رسیدند. براستی جاده صعب و العبور و بد مسیری بود. علاوه بر این که جاده ای خاکی و ناهموار بود فراز و نشیبهای بسیار فراوان و تندی داشت که اگر ماشین زیر پای آنها یک بنز پر قدرت نبود هر آن ممکن بود در جاده بمانند. واقعا هم نام روستا مناسب احوال آن بود. روستایی بود در یک دره در میان کوه ها. منظره بسیار زیبا و دلپذیری داشت. از آن بالا همه چیز رویایی بنظر می آمد. مریم که از آن همه زیبایی به وجد آمده بود گفت:

– آه خدای من، مگر ممکن است چنین تصویر زیبایی وجود داشته باشد و مدل نقاشی هیچ نقاشی قرار نگرفته باشد. تا به امروز هیچ منظره ای زیباتر از این دهکده ندیده ام.

سپس رو به ستار کرد و گفت:

– آن مردک تو را می شناسد. کجا می خواهی بروی؟

      ستار در حالی که به آرامی و با احتیاط داشت ماشین را از یک سراشیبی پایین می برد گفت:

– یکراست به خود امامزاده می رویم. آنجا را ببین. سمت چپ روست است. آن بی شرف و دارودسته اش کاری با امامزده ندارند و می خواهند تعدادی از جوجه بسیجی هایشان را به کوه ببرند. هر دسته ای را یک نفر رهبری می کند. قطعا یک گروه را هم او هدایت می کند، البته با کمک یک فرد بومی. تو باید همراه ماشین در امامزاده بمانی و من باید بدنبال آن نامرد شروع به کوهنوردی و جستجو در میان آن جوجه های بی مغز کنم.

چندین ویلای بزرگ هم در آنجا به چشم می خوردند. پس ثروتمندان این جای پرت را هم فراموش نکرده بودند. مریم در حالی که از پنجره بیرون را می نگریست با نگرانی گفت:

– اسلحه را با خودت آورده ای؟

– آره آورده ام.

– به اندازه کافی تیر دارد؟  

– برای کشتن او کافی است.

       ستار ماشین را پیرامون امامزاده متوقف کرد و همراه با مریم از آن پیاده شد. ساعت هفت صبح برای زیارت یک امامزاده دور افتاده خیلی زود و غیر عادی بود. بمحض آن که پا به درون حیاطی که گرداگرد زیارتگاه کشیده بود شدند متولی آنجا که یک پیرمرد تقریبا شصت ساله بود و معلوم بود از آنانی است که همیشه سحرخیزند خطاب به آنها گفت:

– شما جوانها این موقع صبح اینجا چکار می کنید؟

بجای ستار مریم پاسخ داد:

– آمده ایم برای بچه دار شدن دعا کنیم.

مرد خندید و گفت:

– خدا مرادتان را بدهد. بفرمایید بروید داخل.

      شاید فقط از روی عادت بود که پس از وارد شدن به زیارتگاه ستار بسوی زریهی که به همه جای آن نوارهای پارچه ای سبز رنگ بسته بودند رفت و یک اسکناس دویست تومانی بدرون حرم انداخت. اسکناس بروی قبری که معلوم نبود درون آن براستی چه موجودی دفن بود و بر روی انبوه اسکناسهای دیگر افتاد. اندیشیدن به درآمد دولت از راه همین پولهایی که مردم به درون این امامزاده های ریز و درشتی که در همه جای ایران قرار داشتند می ریختند براستی شگفت آور بود. مبلغ سالیانه ای که از این راه بدست می آمد قطعا رقمی سرسام آور بود. مریم ساکت و آرام در گوشه ای نشسته بود. ستار نیز به او پیوست و کنارش نشست. اندکی بعد متولی پیر آنجا با یک سینی در دست وارد شد و به آن دو نزدیک گشت. سینی که در آن دو فنجان چایی و یک قندان قرار داشت را در برابر آنها گذاشت و گفت:

– شما امروز اولین زائران آقا هستید. مطمئنم هر چه از او درخواست کنید بی پاسخ نمی گذارد.

او سپس آنجا را ترک کرد و دوباره ستار و مریم را با هم تنها گذاشت. ستار نگاهی به سینی و فنجانهای چای درون آن انداخت و با لحنی آرام گفت:

– آیا سادگی براستی همیشه مقدس است؟

      حوالی ساعت ده ستار پس از آنکه چندین بار تاکید کرد مریم در همان زیارتگاه تا حدود ساعت یک در انتظار او بماند و در صورت عدم بازگشت او تا آن هنگام بی درنگ به شهر بازگردد آن جا را ترک کرد و راه کوه و دشت را در پیش گرفت. از روستا نیز دور شد و تلاش کرد بهترین مسیری را که برای کوهنوردی دسته جمعی آماتورها مناسب بنظر می آید برای کمین برگزیند. اما او هیچ شناختی از آن محیط نداشت. در یکی از کوهپایه ها پسر چوپانی را با لباس محلی دید که مرافب ده، پانزده تا گوسفند بود. ستار تا حدودی امیدوار شد و بسوی او رفت. ابتدا تا حد ممکن عامیانه با او احوالپرسی کرد و حتی یک نخ سیگار به او تعارف نمود اما پسر از گرفتن سیگار خود داری کرد. ستار سرانجام رفت سر اصل موضوع و گفت:

– بعضی ها برخی روزها بطور گروهی می آیند اینجا گردش و کوهنوردی، درست است؟

– آره، بیشتر بچه های بسیج هستند.

– خوب معمولا کجا را برای گردش و راه پیمایی انتخاب می کنند؟

ستار خندید و اظهار داشت:

– برادرم با آنهاست. می خواهم او را برگردانم. بدون اجازه با راه افتاده آمده اینجا. او امروز باید پدرمان را به بیمارستان می برد. نامرد همه کارها را انداخته گردن من و خودش آمده تفریح.

پسر چوپان با انگشت به نقطه ای اشاره کرد و گفت:

– آنجا را می بینی؟ آن کوه را می گویم که پایینش پر از درخت است. اگر آن کوه را دور بزنی پشتش یک جوی آب است و اطرافش هم پر از درخت. آنجا طرفداران زیاد دارد. بچه های بسیج هم هر موقع می آیند می روند آن ور.

– چطور می توانم از کوه رد شوم؟ من وسایل صعود کردن ندارم. خیلی بلند بنظر می آید. اگر بخواهم چهار دست و پا هم بالا بروم دو ساعتی طول می کشد.

– نه نمی خواهد این کار را بکنی. سمت راستش یک تنگه است که خیلی راحت می توانی از آن بگذری و خودت را به آنجا برسانی.

پس از رفتن ستار مریم نیز از درون زیارتگاه بیرون زد. ابتدا متوجه پیرمرد متولی شد که وسط حیاط وسیع امامزاده کنار حوض نشسته بود و ظرفهایی که احتمالا در آنها صبحانه خورده بود را می شست. حوض آب نیز زیر یک درخت بزرگ گردو قرار داشت که از درختان بومی آن ناحیه بشمار می رفت. دختر جوان در حالی که دستانش را در جیب مانتویش گذاشته بود با لبی خندان به پیرمرد نزدیک شد و با لحنی محبت آمیز گفت:

– از بابت چایی ممنون پدر جان.

پیرمرد به او نگریست و متقابلا با گفتاری محبت آمیز به سپاس گویی او پاسخ داد. مریم در مورد قدمت روستا، تاریخ منطقه و مردم آنجا واوضاع و امکانات رفاهی چند پرسش کرد و پاسخ شنید. جز همان امامزاده ای که در حیاط آن ایستاده بود دیگر هیچ جایی در روستا از لطف داشتن برق برخوردار نبود.

      گاز و آب لوله کشی نیز وجود نداشت. تلفن را هم که اصلا مردم نمی شناختند. این یعنی این که مردم روستای دور افتاده اما بسیار خوش آب و هوای پس کوهک به روش مردمان عهد باستان زندگی می کردند. بجای لامپ خانه ها را با شمع روشن می کردند، در هر خانه ای یک چاه آب وجود داشت، بجای اجاق گاز غذای خود را روی هیزم می پختند و زمستانها با همان هیزم نیز خانه هایشان را در میان برف و یخ کوهستان گرم نگه می داشتند و طبعا به طور کامل هم از اوضاع و احوال دنیای خارج بی خبر بودند. مریم آن همه پولی که زائران بدرون زریه و روی گور انداخته بودند را بیاد آورد. پس این پولها خرج چه می شد؟ بدون هیچ نیازی به پول سرسام آور نفت و گاز کشور ایران این روستای نگونبخت را ظرف کمتر از یک سال می شد تنها با درآمدی که سازمان اوقاف از همین امامزاده بدست می آورد بشکلی جدید و مدرن ساخت. با همین پول می شد برای مردمی که در کنار این امامزاده می زیستند برق و گاز و آب بهداشتی درست کرد. آخوندها این روش ساده زندگی کردن مردم در قرن بیستم را قناعت و دلاوری آنها می نامیدند اما مریم می دانست این تنها حماقت و بی سوادی امثال مردم این روستا است که اجازه می دهد آخوند و پاسدار سپاه این چنین سرشان را کلاه بگذارند و با وعده زندگی آرمانی در جهانی دیگر در بهشتی جاویدان آنها را از حق مسلم خود بازدارد و نسبت به آن نا آگاه نگاه دارد.

      مریم از امامزاده بیرون زد. نمی خواست زیاد از انجا دور شود. فقط در نظر داشت در همان اطراف گشتی بزند و کمی خود را سرگرم کند. انبوه درختان سبز و رنگارنگ در همه جای محیط جلب توجه می کردند. اینها درختانی نبودند که فقط سایه آنها مورد استفاده قرار گیرد. انواع و اقسام درختان مرکبات در آنجا بچشم می خوردند. مریم در کمتر جایی چنین تنوعی از درختان میوه دیده بود. درختان نارنج، سیب، پرتغال، انار، گردو، زرشک و بسیاری دیگر. اما آنچه در آن میان توجه او را خیلی بیشتر به خود جلب کرده بود بوته های وحشی تمشک بودند که در همه جا بصورت خودرو روییده بودند. مریم بسوی یکی از بوته ها رفت و چند تمشک وحشی و خوش رنگ از آن چید و در دهان گذاشت. از طعم تمشکها بسیار لذت برد. هرگز میوه ای خوش طعم تر از این چند تمشک نخورده بود. باز هم چندتایی چید و خورد. اکنون اطمینان داشت که حتی اگر یکصد سال دیگر عمر کند طعم این چند تمشک را هرگز از یاد نخواهد برد.

      ستار تقریبا بی دردسر خود را به جایگاه پر آب و درخت رساند. براستی جای بسیار باصفایی بود. دیگر تردید نداشت که آن جوجه بسیجی ها و سرگروه های پاسدارشان توقفی در آنجا خواهند داشت. اینجا مکانی نبود که گردشگران از هر قماشی، براحتی از کنار آن بگذرند. پس از اندکی اندیشیدن شروع شروع به

گشتن در میان انبوه درختان آنجا کرد. سرانجام از میان آن همه درخت یکی که بسیار پر شاخ و پر شاخ و برگ اما کوتاه بود و حدود پنجاه متر با جویبار فاصله داشت را برگزید و از آن بالا رفت و در میان شاخ و برگهای آن پنهان شد. انتظارش چندان طولانی نشد. نزدیک به چهل نفر جوان که در آستانه خدمت سربازی بودند با چند مرد میان سال در آن حوالی پدیدار شدند. همگی نزدیک به جویبار اطراق کردند و ساکهای خود

را بر زمین نهادند. لباس جوانها شلواری سیاه و ساده و پیراهنی آستین بلند بود که همگی بشکلی ژولیده پیراهنهای خود را روی شلوار انداخته بودند. از نظم و زیبایی و آرایش هیچ خبری نبود. صورتهای بعضاً سبز شده خود را هنوز با ریش تراش آشنا نکرده بودند. پاسدارها لباس فرم سبز رنگ سپاه را بر تن داشتند و در ژولیدگی و کثافت دست کمی از آن نوجوانان بدبخت و مغز شویی شده نداشتند. هر دو گروه چفیه ای که متعلق به گروه های حزب اللهی مرتبط با رژیم چه در داخل و چه در بیرون بود را برگردن آویخته بودند که دیگر بجای پرچم نماد رژیم جمهوری اسلامی شده بود و حال مردم را بر هم می زد.

      جوجه بسیجی ها با صدای بلند با هم حرف می زدند و می خندیدند. سبکسری در میان آنان بیداد می کرد. با هم شوجی های پرسرصدا و بسیار بی شرمانه می کردند و سخنان رکیکی بر لب می آوردند. ستار فهمید می خواهند همانجا کنار جویبار نهارشان را بخورند. او خیلی زود کسی را که بدنبالش آمده بود در میان آنها تشخیص داد. یکی از افراد میان سال آن گروه بود که لباس پاسدارها را بر تن داشت و در سبکسری و بی شرمی بسیار هم فعال بود. بدبخت این جوانان که چه معلمانی داشتند. در آن هنگام کاری جز انتظار از ستار برنمی آمد. از بالای درخت تماشاگر غذا خوردن آنان بود. بنظر می آمد غذایشان فقط مواد کنسرو شده بود زیرا مدام با صدای بلند از هم دیگر در باز کن می خواستند و هر بار نکته شرم آوری هم همراه با درخواست خود بر زبان می آوردند. غذای خود را خیلی تند خوردند و اماده حرکت شدند. پیش از راه افتادن به سه گروه تقسیم شدند و قرار گذاشتند هر یک به راهی بروند و پیش از غروب آفتاب دوباره در همین جا برای بازگشتن به هم بپیوندند. کسی که ستار در کمین او بود به عنوان سرگروه یکی از آن سه دسته برگزیده شد. دو دسته دیگر حرکت خود را آغاز کردند اما دسته ای که به آن مردک سپرده بودند همچنان بر جای خود باقی ماند. یک ربع ساعت گذشت اما آنها هنوز بر جای خود نشسته بودند. سرانجام مرد پاسدار از جای خود بلند شد و همراه با یکی از جوانان بسیجی از دیگران دور شد. ستار تا حدودی جا خورد و نگران شد زیرا آن دو نفر درست داشتند به سمت درختها و جایی که او کمین کرده بود می آمدند. یک نفر با صدای بلند فریاد زد:

– حاجی مواظب باش زیاد فشار ندهی. هر دو نفرتان تازه غذا خورده اید.

      ستار گمان کرد که شاید آن دو دارند برای تخلیه روده و مثانه از جمع دور می شوند و بدرون درختان می آیند. بهر حال این بی شرفها هر چقدر هم که بی شرف باشند دیگر نمی توانند که در برابر چشمان همدیگر ادرار و مدفوع کنند. آن دو درست از زیر درختی که ستار روی آن بود گذاشتند بی آنکه متوجه او شوند. اما رفتاری که مردک پاسدار هنگام گذر از آن جا انجام داد همراه با سخنی که بر زبان آورد ستار را از قصد واقعی آنان برای دوری گزیدن از دیگران و آمدن به میان درختان آشکار کرد. ستار مسیر رفتن آن دو را با چشمانش دنبال کرد. خشم و انزجار او از این اشخاص بی آزرم و فرومایه به حد نهایت خود رسیده بود. همیشه در خبرها می شنید که دو یا چند جوان را دار و دسته همین عوضی ها به جرم رفتاری که اکنون خودشان می رفتند نمونه آن را انجام دهند درون گونی گذاشته اند و از کوه پرتاب کرده اند و یا زنده، زنده در آتش سوزانده اند. به یاد داستانهایی افتاد که همه جا در مورد آخوندها و پاسداران و حوضه های علمیه ای که پرورشگاه آخوندها بودند گفته می شدند. داستانهایی که از گله گنده ترین آخوندها و سرداران سپاه پاسداران شنیده بود را به یاد آورد و دوباره کثافت کاریهای آنان را در ذهن خود تجسم کرد. مردم را به جرمهایی می کشتند که خود وارد این کشور کرده بودند و خود استاد اجرای آنها بودند. اما در هر حال اکنون فرصت خوبی بود. شاید دیگر هرگز چنین مجالی برای تمام کردن کاری که برایش لحظه شماری می کرد نمی یافت. موبایل را از جیب خود در آورد و شماره مریم را گرفت. پس از شنیدن صدای دختر جوان با صدایی که تا حد ممکن کوشش می کرد آهسته و زمزمه وار باشد گفت:

– گوش کن مریم. همین حالا ماشین را بردار و به کنار جاده ببر. کمی از روستا فاصله بگیر اما نه خیلی زیاد.

      حدود صد تا دویست متر. من سعی می کنم تا نیم ساعت دیگر خود را به تو برسانم. اما اگر تا یک ساعت دیگر نیامدم بدان دیگر هرگز نخواهم آمد. آن وقت باید بی درنگ حرکت کنی و به تهران برگردی.

پس فراموش نکن، نیم ساعت تا یک ساعت. بیشتر از این اگر منتظرم بمانی ممکن است دوباره به تخت بسته شوی.

      ستار بی آنکه در انتظار شنیدن اظهار نظری از مریم شود تماس را قطع کرد. هر چند گفتن نکته آخر را تا حدودی ظالمانه می دانست اما می خواست دختر جوان را یاد آوری کند که اگر بی احتیاطی کند و گیر بیفتد ممکن است دوباره به سرانجام پیشین گرفتار شود. ستار هنوز هم از سرانجام کار و کامیابی خود اطمینان نداشت. بی درنگ تمام مطالب و شماره های درون موبایل را پاک کرد. حتی به آن هم بسنده نکرد و سیم کارت را از درون گوشی درآورد و در دهان نهاد و جوید. آنگاه به آرامی از درخت پایین آمد. کمی که از آنجا دور شد گوشی موبایل را هم با همه توانش به سویی پرتاپ کرد تا در میان درختان و گیاهان گم شود. اکنون با خیالی راحت می توانست بدنبال آن دو برود. شهوت آن مردک پاسدار شانس پیروزی ستار را بالا برده بود. آن دو را در حالتی یافت که انتظار دیدنشان را داشت. حالش از دیدن آن منظره بهم خورد اما باید تحمل می کرد. روبرگرداند و به درختی که پشت آن پنهان بود تکیه داد. ناخودآگاه دستش بسوی اسلحه اش رفت اما بی درنگ از کاربرد آن منصرف شد. صدایش دیگران را بسوی آنجا می کشاند و ممکن بود شانس فرار از او گرفته شود.

      دوباره سرک کشید و آن دو را نگریست. پسر جوان نوجوانی خوب رو و خوش پیکر بود. دستانش را بر تنه درختی گذاشته بود و آن مردک پاسدار پشت سر او ایستاده و به کار خود سرگرم بود.

پای ستار به جسمی برخورد کرد. به پایین نگاه کرد و سنگی بزرگ و خوش دست را کنار پایش دید. خم شد

و آن را از روی زمین بلند کرد. براستی هم خوش تراش بود. براحتی در دست او جا گرفت. اکنون سلاح خود را انتخاب کرده بود. می توانست آنها را غافلگیر کند اما شرم داشت که در آن هنگام به آن دو یورش ببرد. سرانجام کار آن مردک پاسدار با آن جوان به پایان رسید و آماده بازگشت به دسته خود شدند. هنگامی که به فاصله دو متری ستار رسیدند ناگهان از پشت درخت بر آنان ظاهر شد و بتندی بسویشان خیز برداشت. با سنگی که در دست داشت چنان ضربه سختی به صورت مرد پاسدار کوبید که بی آنکه صدایی از او برخیزد بر زمین افتاد و بی هوش شد. خواست ضربه ای هم به همان شکل به پسر جوان بزند اما دستش در نیمه راه از حرکت باز ایستاد. معلوم بود حتی از برادرهای دوقلویش هم دو، سه سالی جوانتر است. اما پسر جوان که به خود آمده بود با دیدن درنگ ستار خود بسوی او یورش برد. ستار جا خالی داد و یک پشت پا به او زد. پسر جوان بسختی به زمین خورد. ستار لگد محکمی به شکم او کوبید و به حال خود رهایش کرد تا از درد به خود بپیچد. هدف او کس دیگری بود. کسی که بی هوش و طاقباز روی زمین افتاده بود و از همه جای صورتش خون می آمد.

      ستار روی سینه مرد پاسدار نشست. لحظاتی درنگ کرد و به چهره زشت و پلید او خیره شد. چه کس می دانست این مردک که یکی از راهزنان دست پرورده آخوندها بود در طول حیات ننگینش دست به چه تعداد جنایات هراس انگیز زده است. اکنون زمان تاوان پس دادن بود. ستار می خواست بجای تمام قربانیان این مرد پست و فرومایه از او انتقام بگیرد و مجازاتش کند. دستی را که سنگ در آن بود بالا برد و بسختی بر صورت او فرود آورد. این کار را حداقل چهل بار دیگر تکرار کرد. نه چهره ای برای آن مرد حیوان صفت باقی مانده بود و نه توانی در بازوی ستار. اما هنوز اندکی خشم در او وجود داشت که شاید تنها یک ضربه دیگر آن را هم از بین می برد. یکبار دیگر دست خود را بالا برد اما ناگهان درد و سوزش عمیقی در شانه چپ خود احساس کرد. سنگ از دستش افتاد و کمی خون از دهانش بیرون زد. رو برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد. پسر جوان را پنچ، شش متر دورتر از خود دید در حالی که چاقویی بران در دست داشت. از چشمانش هراس می بارید. ضربه را زده بود و خود را عقب کشیده بود. ستار لبخندی بر لب آورد و از جا برخواست. هر دو رو در روی هم ایستاده و چشم در چشم هم دوخته بودند. ستار درست برخلاف جوان که بسیار عصبی و وحشت زده نشان می داد آرام و خونسرد بود و همچنان لبخند بر لب داشت. گامی به جلو برداشت و گفت:

– خوب آقا کوچولو، منتظر چه هستی؟ بیا تمامش کن.

      پسر جوان بسوی او یورش برد و خواست ضربه دیگری به او بزند. اما ستار دست او را گرفت و بسختی پیچاند. تن او را به تن خود چسباند و توان تحرک را از او گرفت. مشت او را درون مشت خود گرفت و نگذاشت چاقو از دستش بر زمین بیفتد. تقلاهای پسر جوان بی اثر بودند و او کاملا در برابر ستار ناتوان بود. ستار دست او را بالا آورد و نوک تیز چاقو را به زیر گلوی او رساند. آنگاه گفت:

– می توانم تو را بکشم و بخدا که سزایت مرگ است. اما بمان و زندگی کن. زندگی آنچنان تو را می کشد که هزار مرد ناتوان از آنند.

      سپس او را به عقب هل داد و تنها با هدف بی هوش کردن او ضربه ای نرم و ماهرانه به گیجگاهش زد. پسر جوان بر زمین افتاد و این بی هوشی او به ستار فرصت گریز می داد. تا او بهوش آید یا دوستانشان بدنبالشان بیایند او می توانست خود را به مریم برساند. با وجود درد و ضعف شتابان به راه افتاد. اما پس از صد گام ناتوانی چنان بر او چیره شد که بر زمین افتاد و توان حرکت را از دست داد. همچنان لبخند بر لب داشت و از سرنوشت و آنچه پیش آمده بود متاسف نبود. در آن ضعف و ناتوانی با خود زمزمه کرد:

– آه ای ستار، چه زود می میری. زیستی به امیده آینده، بمیر به یاد گذاشته. اگر زندگی نتوانست، بگذار مرگ تو را پیش ببرد.

      و تنها با همین اندیشه بود که دوباره توانست از جا برخیزد و حتی با گامهایی تندتر از پیش به راه خود ادامه دهد. اگر چه تمام راه را تلو تلو خوران و نا متعادل طی کرد اما دیگر بر زمین نیفتاد و سرانجام خود را به جاده رساند. مریم با دیدن او از ماشین پیاده شد و چون او را در راه رفتن ناتوان و نامتعادل دید بسویش دوید. هر دو رو در روی یکدیگر ایستادند. ستار با دست راست شانه چپش را گرفته بود و رنگ از رخسارش پریده بود. رنگ از روی مریم نیز پریده بود. آرام به مرد جوان نزدیک شد و آهسته گفت:

– دوباره زخمی شدی؟

ستار لبخندی زد و با نگاهی بی فروغ که هر لحظه بی فروغ تر می شد گفت:

– او را کشتم. آخرین دشمن را هم از بین بردم. آنطور مرد که زندگی کرده بود. بد و زشت و ننگین، بدون چهره و بدون غرور.

– و تو؟

– من نیز خواهم مرد. اما همراه با چهره ام و همراه با غرورم.

مریم نگاهی به اطراف افکند و گفت:

– زود باش، باید از این جا برویم.

      دختر جوان پشت فرمان قرار گرفت و ستار کنار او نشست. مریم در حالی که با دستان لرزان فرمان را می چرخاند ماشین را به راه انداخت. اما پیش از آن که به جاده اصلی برسند و از فرعی خاکی بیرون شوند ستار نگاهی به او که اشک از چشمانش بر صورتش روان بود انداخت و با صدایی خفه گفت:

– ماشین را بزن کنار.

      مریم پایش را بر ترمز کوبید و خودرو متوقف شد. ستار دوباره به حرف آمد و گفت:

– پیاد شو و کمک کن پیاده شوم.

      مریم نمی خواست با او مخالفت کند. می دانست او در چه وضعی بسر می برد. از اتومبیل پیاده شد و جلوی آن را دور زد و به آن سوی آن رفت. در را گشود و به مرد زخمی کمک کرد تا از ماشین پیاده شود. ستار بزور چشمان خود را باز نگهداشته بود با این حال همچنان کوشش می کرد بر پا بیستد. به تپه کوتاه و سر

سبزی که در برابرشان بود اشاره کرد و گفت:

– باید برویم پشت آن.

      ده دقیقه طول کشید تا راهی که کمابیش پانزده متر بیشتر نبود را طی کنند. دیگر توانی در زانوان ستار باقی نمانده بود. از آغوش مریم رها شد و بر زمین افتاد. مریم بالای سر او بر زمین زانو زد و بر روی او خم شد و صورت خود را به صورت او نزدیک کرد. قطراتی از اشکهای او بر صورت ستار چکیدند. ستار چشم گشود و با لحنی آرام و بی رمق گفت:

– چه زیباست که زنی زیبا هنگام مرگ بر بالینت بگرید.

      مریم سر او را از روی زمین بلند کرد و بر روی ران خود قرار داد. در حالی که صورت ستار را به آرامی نوازش می کرد تنها توانست بگوید:

– نخواب.

و باز هم اشکهای او بر صورتش چکیدند. ستار دوباره چشم گشود و گفت:

– اشکهای تو فقط می توانند مرا بیدار کنند.

      لبخندی کمرنگ بر لبانش نقش بسته بود. دست داراز کرد و متقابلا صورت زیبا و دلپذیر دختر جوان را لمس کرد. لبهایش تکان می خوردند اما ناتوان تر از آن بود که با صدایی رسا سخن بگوید. مریم آنقدر صورت خود را به صورت او نزدیک کرد که هم می توانست نفسهای کوتاه و پایانی او را بر صورت خود احساس کند و هم گفته های زمزمه گونه او را بشنود. ستار گفت:

– من در بهار و در آغوش بهاری نشسته در بهار می میرم.

گریه تنها پاسخ مریم بود.

– یادت است یکبار گفتی همیشه از خود می پرسی افتخار بستن چشمانت نصیب چه کس می شود؟

مریم با تکان سر به او پاسخ مثبت داد.

– حالا این منم که چشمانم را تو باید ببندی.

مریم لبخندی مهربانانه بر لب آورد.

– یادت نرود نقاشی مرا بکشی.

این بار سرانجام مریم به حرف آمد و اظهار داشت:

– تو را آنطور که هستی می کشم. حتی اگر آخرین نقاشی من باشد.

      چشمان ستار گشاد تر شدند و لرزشی لبهایش را فرا گرفت. فروغی در چشمانش پدیدار شد اما ناگهان ناپدید گشت و دیدگانش در چشمان مریم خیره ماندند. لبخند کمرنگش بر لبانش خشک شد و دستش از صورت مریم جدا گشت و بر زمین خورد. کار جهان برای او پایان یافت. مریم چشمان او را بست و صورت خیس از اشک خود را بر صورت او چسپاند. لحظاتی را در آن حال گذارند. سپس بوسه ای بر پیشانی او زد و سر او را به آرامی از روی پای خود بروی زمین گذاشت. آنگاه از جا برخواست و اشکهای خود را پاک کرد.

می خواست برود اما دل کندن و دور شدن از آن مرد بی جان برایش سخت بود. برای آخرین بار نگاهی به او انداخت و اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد. سرانجام گام برداشت و بتندی از آن جا دور شد. بسوی ماشین رفت و سوار آن شد. چشمانش اشکبار بودند و قلبش بتندی می طپید. پایش را بر پدال فشرد و خودرو را به راه انداخت. اندکی بعد از فرعی وارد اصلی شد و ساعتی بعد با سرعت بالا در حال بازگشت به تهران بود.

  به محض بازگشت به تهران و رسیدن به خانه با کسی که قرار بود ستار را از کشور خارج کند تماس گرفت و درخواست کرد ترتیب خروج خود او را بدهد. دیگر تحمل ماندن در ایران را نداشت. انگیزه ای هم برای ماندن نداشت. او نیز می توانست به انبوه مهاجران و فراریان ایرانی افزده شود. انقلاب هیولایی است که مردم با میل و شادی به پیشواز آن می روند اما با گذر زمان با ترس و نفرت از آن می گریزند. ایران یکی از کشورهایی بود که مردمش در تاریکی و نادانی با روی خوش به پسشواز این هیولا رفتند و اکنون همه می خواستند از آن بگریزند. این هیولا دو تخم در ایران گذاشت که هر دو ثمر دادند، رشد کردند و اکنون همراه با مادر خویش که در لباس آخوند ها وارد شده بود به هیولاهایی خونریز و آدم خوار تبدیل شده بودند. یکی جهل و خرافات و دیگری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.

      مریم یک روز پیش از حرکت همه تابلوهای نقاشیش را در برابر خود گذاشت و برای آخرین بار به تماشای آنها پرداخت. این نقاشی ها که بیان کننده بسیاری از احساسات او در فراز و نشیب زندگی بودند تنها چیزهایی بودند که او بخاطر بر جای گذاشتنشان غمگین بود. روز گذشته او به خانه ستار سری زده بود و بقیه مبلغی را که قرار بود به او بپردازد به خانواده او پرداخت. در میان تابلوها چشمش به تابلویی خورد که پس از یک سال رکود فکری با تشویق ستار کشیدن آن را آغاز کرده بود. زن و مردی که یکدیگر را می بوسیدنـد.

می دانست که بزودی در فضایی آزاد و دور از ایران استبداد زده زمان زیادی برای نقاشی خواهد داشت. اما این تابلو برای او از همه تابلوهای دیگر ارزشمندتر بود. مریم تابلو را در آغوش گرفت. به سینه فشرد و بر زمین زانو زد. آنگاه با همه مهر و احساسات برافروخته خود بسختی گریه کرد.  
 

پایان

Part 6 — 54321

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!