سرنوشت شهریار میخواهم این بار برای دوستان گرام سرگذشت و سرنوشت شهریار را بنویسم. شاید برای عده ای سرمشق باشد و شاید بقول ویکتورهوگو نویسنده کتابهای معروف بینوایان و کوژ پشت نتردام این سرنوشت های و سرگذشتهای واقعی بتواند راه گشا باشند. درست است که زندگی برای عده ای شادی و خوش گذرانی و عیاشی است ولی عده بسیار زیادی هم بایست با همه محرومیت ها دست و پنجه نرم کنند. آیا شما خودتان را جای آنانی که بایست با ستم ها روبرو شوند گذارده اید؟
زنی که مجبور است بخاطر فقر یا بخاطر سیاسی و مذهبی زن مردی شود که او را نمیشناسد و او را دوست ندارد. یکی از همین زنها بهیه بود که بعلت فقرمجبور شده بود در چهارده سالگی همسر یک مرد زشت و شصت و پنج ساله شود. بهیه خانم میگفت که او یک سر بسیار کوچک داشت و یک هیکل تنومند. یک دست او را هم در اثر بیماری قطع کرده بودند. این عروسک زیبای چهارده ساله مجبور شده بود که به عقد این هیولای بیسواد در بیاید. بهیه شب عروسی از خانه فرار میکند و به منزل خاله اش پناه میبرد. بهیه که قبل از بدنیا آمدن پدرش را از دست داده بود بعنوان یک بچه شوم قدم به دنیا میگذارد. خاله خانباجی ها او را دوست نداشتند میگفتند که این دختر بد یمن است و پدرش مرده است. قرار بود که اورا سر راه بگذارند. مادرش نمیتوانست خرجی او را بدهد چون شوهرش را از دست داده بود. عروس جوان به خانه برادر شوهر میرود و از او تمنا میکند که کمکشان کند. عمو بهیه که مردی ثروتمند ولی خسیس بوده میگوید بچه را بگذار سر راه و خودت هم کلفت بشو. مادر بینوا نالان و گریان از خانه او بیرون میآید و خوب اولین مردی که او را به زنی میخواهد همسرش میشود. خوشبختانه مردی که اورا میگیرد قبول میکند که از دختر نوزاد هم رسیدگی کند. و او را به فرزندی خود قبول میکند. ولی خوب وقتی بهیه به چهارده سالگی میرسد میخواهند او را شوهر دهند. ولی این دختر خوشگل و جوان نمیتواند که همسری مردی را قبول کند که از او پنجاه یک سال بزرگتر است و نه سوادی دارد و نه قیافه ای فقط از لحاظ مادی وضعش بد نبوده است. گویا پیشکار یک ارباب ده بوده و برای خودش برو بیایی داشته. بهیه بالاخره با پا در میانی فامیل و آشنایان با شوهرش میرزا علی چند سالی زندگی میکند و برایش یک پسر میزاید که نامش را شهریار گذاردند. ولی این عروس از داماد مسن همیشه فراری بوده است و بیشتر نزد فامیل میآمده تا در کنار او نباشد. دختری زیبا و بلند قد و با پوست سفید و لطیف و هیکل خوش تراش نوجوانانه همسر مردی مسن یک دست و بیسواد با یک اختلاف سنی شدید.
خوب معلوم است که بین آنها هیچ عشق و عاشقی که نبوده بلکه یک تنفر هم بوجود میآمده که با مرور زمان بزرگتر میشده. فامیل بهیه خانم همه خوب و ثروتمند بودند. حتی پدرش هم دارای اسم و رسم بوده ولی خوب بدی قضا بایست پدر قبل از تولد دختر بمیرد و دختر را مارک بد شگونی بدهد. داماد مسلمان و عروس از خانواده بهایی بوده است. فامیل عروس همه بهاییان مهمی بودند. ولی داماد فک و فامیل مهم نداشته است. گویا بهیه خانم دوسالی با او جنگ و گریز داشته تا بالاخره از او تلاق میگیرد. شاید آنها جمعا دو ماه با هم زیر یک سقف زندگی نکرده بودند. و این اشتباه مادر بهیه و نا پدریش بوده که او را خیلی زود و به اولین خواستگارش تقدیم کرده بودند. و حتی نظر او را نپرسیده بودند. بهرحال بعد از چند ماهی که از تلاق آنان میگذرد. میرزا علی هم در میگذرد. و چون بهیه خانم تلاق گرفته بود و او هم از این موضوع عصبانی بوده هم بهیه خانم و هم فرزندش را از ارث محروم مینماید.
این هم یک بدشانسی دیگر بهیه بود که اگر دو سه ماهی صبر کرده بود و بسوز و بساز کرده بود اقلا یک ارث خوبی نصیبش میشد. بهیه خانم با شهریار به منزل خواهر ناتنی اش که خانمی تحصیکرده بود و کارمند دولت آنهم در زمان محمد رضا شاه بود میرود. رضوانیه خانم خواهر ناتنی بهیه خانم یک مامای لیسانس بود که برای دولت کار میکرده و حقوق و مزایای خوبی داشته. این خانم مهربان و شوهرش علی آقا که او هم لیسانسیه بوده از خواهر دردمند با کمال خوش رویی پذیرایی میکنند. بهیه و پسرش در زیر توجه علی آقا و رضوانیه خانم زندگی خوبی را سپری میکنند. شهریار تعریف میکند که شاید سیزده ساله بود که عشق و عاشقی گریبانش را گرفت در همسایگی آنان یک دختر بسیار خوشگل و سفید برفی زندگی میکرد. آنان یک باغ بزرگ داشتند. ربابه هم دختر تیزی بود و از شهریار خوشش میآمد. بعضی وقت ها آنها هر جوری بود خودشان را بهم میرساندند و در کنجی خلوت بماچ ملوچ میپرداختند. و با ترس و لرز که ممکن است کسی سر برسد.
ولی خانه و باغ بزرگ بود و آنها هم بچه و نوجوان اگر کسی هم آنها را با هم میدید خیال میکرد که دو تا بچه دارند بازی میکنند. ربابه به شهریار گفته بود که او یک بازی خوب بلد است اسم بازی ناز بازی است. شهریار هر چه فکر کرده بود نفهمیده بود که ناز دختر خانم ها با بازی چه ربطی دارد. ولی خوب بچگی است و اول باز شدن غنچه های هوس شهوت و لذتهای جنسی. ربابه که پدر و مادرش او را مجبور میکردند چادر سر کند و روبگیرد و به مکتب برود. هنوز حاضر نشده بودند که او را به دبستان بفرستند. وی نزد یک خانم باسواد بنام ملاباجی خوب درس خوانده بود. شهریار کلاس هفتم بود و او هم شاید هفت سال به مکتب رفته بود. شاید خود ربابه هم درست معنی ناز بازی را نمیدانست. بهر حال آنها خیلی وقت ها هر طوری بود بهم میرسیدند و بخصوص وقتی که هوا تاریک میشد آنها با هم قرار مدار داشتند. ربابه و شهریار بیشتر در ته باغ با هم ملاقات میکردند. شهریار میگفت آن روز ربابه گفت هیچکس خانه نیست همه به روضه رفته اند بیا ته باغ.
البته دل شیر میخواهد که در شب که ربابه در را باز میگذاشت شهریار به باغ آنان برود و یکسره به ته باغ بدود تا ربابه را که آنجا منتظرش بود ببیند. ربابه به محض دیدن او جلو میدود و با طنازی دخترانه خودش را به آغوش او می افکند. شهریار هم با ناشیگریهای کودکانه و نو جوانانه او را میبوسد. ربابه سینه های سفیدش را بیرون میاندازد و به شهرام میگوید مثلا تو بچه منی بیا شیر بخود و ممه های مرا مک بزن. شهریار هم با همان بی تجربه گی شروع به بوسیدن و مکیدن پستانهای کوچک و سفت و لطیف ربابه میکند. ربابه با عشوه مخصوص بخود میگوید خوب است خوشمزه است. بعد هم پیراهن خود را بالا میزند و میگوید خوب حالا بیا کمی هم ناز بازی کنیم. شهریار با دیدن رانهای سفید و گوشت آلوده ربابه و نیز با دیدن شورت کوچک وی کاملا خود را گم میکند ترس خجالت و شهوت همه با هم بوی روی آورده بودند. ولی مثل اینکه ربابه خیلی خبره تر و هوشیار تر از وی بود. وی دست شهریار را میگیردو یکسره توی شورتش و روی وسط نازش میگذارد که گرم و داغ و خیس شده بود. بعد میگوید حالا میتوانی با ناز من بازی بازی کنی.
لبهایش را فشار دهی و بمالی. در همین حال که شهریار مشغول بازی بازی با ناز ربابه بود. ربابه هم تکمه های شلوار شهریار را یکی یکی باز میکند و دستش را توی تنکه شهریار میبرد. و آقا کوچولوی او را که اکنون هیجان زده و شق و رق است در دست میگیرد و نوازش میکند. آنها محکم همدیگر را در آغوش میگیرند و خودشان را بهم ناشیانه فشار میدهند. هنوز بلد نیستند که چه کنند. بعد از مدتی ربابه روی برگهای خشک شده بر روی پشت میخوابد و به شهریار هم امر میکند که رویش بخوابد. و آقا کوچولو سفت شده اش را به ناز او بمالد و ماساژ دهد. کمی بعد فواره های آقا زاده تمامی پیراهن و شورت ربابه را خیس میکند. ربابه میگوید خودت را نگه دار ممکن است من حامله بشوم. شهریار میگوید که نتوانسته است. ربابه میگوید یک وقت هوس نکنی که داخل ناز من بشوی. این کار خیلی خطرناک است و ممکن است من حامله شوم. و برایت نی نی بزایم. ولی شهریار با همان دیدن ناز و رانهای و کمی ناز و نوازش به ناز ربابه کارش تمام شده بود.
ربابه با چادرش خیسی ها را پاک میکند و میگوید حالا من بایست بروم و غسل بکنم من نجس شده ام تو هم همینطور نجس شده ای برو غسل بکن و دوباره فردا بیا. یک حس درونی به شهریار میگوید که این یک کار بسیار خطرناک است. ربابه تنها دختر یک مجتهد اسم رسم دار میباشد و وی ربابه را پس از چهار پسر صاحب شده است و او را بی نهایت دوست دارد. همیشه این دختر سوگلی را سر زانو خود می نشانده و او را ناز و نوازش میکرده. اگر برادران ربابه بدانند که او با خواهرشان ناز بازی کرده است ممکن است او را قیمه قیمه کنند. تازه ممکن است به خاله جان و عمو جان هم که بهایی هستند ولی بروز نمیدهند بتازند و مثلا خانه شان را آتش بزنند. از یک طرف این فکر ها آزارش میداد و از طرف دیگر ذوق و شوق دیدار مه پیکری مثل ربابه او را بطرف خطر میکشانید. عشق شدید نوجوانی تمامی وجودش را داغ کرده بود. ولی خوب آقا مجتهد میداند که من و ربابه از بچگی با هم همبازی بودیم و من بارها وقتی هفت هشت سالم بود در اتاق ربابه با او و با اسباب بازیهایش بازی کرده بودم. آنها خیلی متمول و خیلی پولدار بودند. بابای ربابه همیشه مشت مشت به ربابه پول میداد و او هم با من به سرکوچه میرفتیم و هرچه میخواستیم بستنی میخوردیم. خوب حالا هم ما با هم دوست هستیم. بعد یادش میآمد خاله ربابه را که دختر خانه بود و وقتی او برای بازی با ربابه به آنجا میرفت او را بغل میکرد و بخودش میفشرد و میبوسیدش و با دستش تن او را نوازش میکرد و میگفت بمامانت نگی که من ترا اینقدر بوس کردم. با تاریکی یادش میآمد که خاله ربابه سر او را میان سینه هایش میگذاشت و فشار میداد. بعد هم دست خود را زیر پیراهن شهریار میبرد و بدن او را ناز میکرد. و تقریبا همین کارها را با ربابه هم میکرد. و به شهریار گفته بود که میتواند او را خاله جون صدا بکند. خوب حالا ربابه هم همان کارها را میکرد. منتهی حالا آنها سیزده ساله بودند. ربابه به مادر و پدرش اصرار کرده بود که او را هم به دبستان بگذارند. و قرار شد که تابستان کلاس ششم را متفرقه امتحان بدهد و بعد سال بعد به کلاس هفتم برود
. خوب شهریار اکنون کلاس هفتم بود و میتوانست به او کمک بکند. با همه بچگی ربابه خیلی تیز بود. و مادر و پدرش را قانع کرده بود که هر روز با شهریار درس بخوانند و نقاشی کنند. شهریار هم جز شاگردان ممتاز کلاس بود و خیلی خوب هم نقاشی میکرد. آقای مجتهد و خانمش هم بالاخره قبول کردند که شهریار بخانه آنان بیاید. و برای اینکه جای شبهه ای هم باقی نمانده باشد قرار شد که صیغه محرمی هم بخوانند. ربابه به شهریار میگفت که این صیغه همان صیغه ازدواج است یعنی من و تو بهم محرم هستیم و میتوانیم همه جای همدیگر را ببینیم. آنها مدتها با هم درس میخواندند و هر دوی آنها هم پیشرفت کرده بودند. بطوریکه ربابه امتحان متفرقه ششم را یک ضرب قبول شد و به کلاس هفتم رفت. حالا آنها هر دو به دبیرستان میرفتند. ربابه با اینکه با شهریار خیلی ناز بازی کرده بود ولی هیچوقت نگذاشته بود که او کاملا داخل خانم کوچولویش شود میگفت این کار خیلی خطرناکی است و خون ریزی دارد و حامله میشوم. گویا مادرش این هشدار ها را باو داده بود. یک روز ربابه به شهریار گفت یک آقای سی چند ساله به خواستگاری او آمده است.
مادرش میگوید که او مردی خوبی است و سرمایه دار است. بمن گفته اند که دو روز وقت دارم که به آنها جواب بدهم. من هم خیلی دلم میخواهد که عروس شوم این نازبازیها بچگانه بدرد من دیگر نمیخورد من مردی میخواهم که بتواند مرا تصاحب کند و آقا زاده را تماما به من فرو کند. نمیدانی که داخل خانم کوچولوی من چه غوغایی برپا میشود وقتی تو روی من قرار میگرفتی ولی خوب تو که بلد نبودی که بمن داخل کنی و فقط بچه بازی میکردی و میترسیدی. حالا بابا میخواهد که صیغه مرا با تو باطل کند. ببین نه من بلد بودم و نه تو. تو شازده ات خوب بلند میشود و خوب هم سفت و سخت میشود ولی این کافی نیست . تو بایست بلد باشی که چطور مرا تصاحب کنی. داخل خانم من خیس و هیجان زده است. و تو نمی توانستی داخل شوی و او را کمی تسکین بدهی همانجا روی شکم من فواره میزدی و من عصبانی میشدم که چرا تو اینقدر زود تمام میشوی. حالا من زن یک مرد واقعی میشوم نه با یک پسر بچه بازی بازی و ناز بازی کنم. من بعدا همه چیز را برایت تعریف خواهم کرد. بعد که من بلد شدم بتو هم یاد میدهم. یک روز بخانه مامان میآیم و تو هم بیا بعد به تو یاد میدهم که چطور میتوانی به داخل خانم خودت را فروکنی.
بعد دست شهرام را گرفت و روی نازش گذاشت و گفت او بمن التماس میکند که کاری برایش بکنم. ویک آقا کوچولوی محکم و بلند وسفت برایش همبازی بگیرم. شهرام که خیلی ربابه را دوست داشت از اینکه او میخواهد عروسی کند و برود غمگین شد. ولی خوب یک پسر چهارده ساله بی پدر چه کاری میتواند بکند. شاید اگر او ثروتمند بود اجازه میدادند که نامزد ربابه هم بشود و شاید اجازه میگرفتند که با هم ازدواج هم بکنند. مدتی از عروسی ربابه گذشته بود خانواده شهرام هم در عروسی دعوت داشتند. بعد از مدتها یکروز ربابه یک نامه برای شهرام مینویسد و از شهرام میخواهد بعد از خواندن نامه آنرا پاره کند و یا بسوزاند. باهم قرار میگذارندکه در محلی همدیگر را ببینند. ربابه میگوید که شوهرش خیلی خوبست و خوب به اومیرسد. ربابه میگوید که شب زفاف خوبی داشتند شاید ده بار با هم عشقبازی کامل کردند. او با تمامی وجودش سفت و سخت تا اعماق وجود من میرفت. من خیلی دلم میخواهد به تو هم یاد بدهم. برایت خوب است وقتی که زن گرفتی دیگر بلدی و دست پاچه نمیشوی. بایست مرا مثلا یازنت را به پشت بخوابانی و بعد رانهایش را از هم دور کنی و پالایش بسمت بالا بروند. بعد خودت را بایست وسط رانهای او بکنی و اگر نتوانستی که صدف را پیدا کنی از او خواهش کنی که آقا زاده را بگیرد و به سمت خانم ببرد.
بعد هم بایست کاری نظیر سوار کاری انجام دهی اگر همانطور بمانی خوب نیست. خیلی دوست دارم که عملا هم بتو نشان بدهم ولی امکانش کم است. ربابه اضافه کرد اما او اکنون حامله است و شکمش بزرگ شده و برایش سخت است. شاید در آینده بتواند بقول خودش عمل کند. شهریار دبیرستان را تمام میکند و همین محرومیت های جنسی میکشد. همیشه مجبور بوده که خود را ارضا کند و بعد هم دچار سردرد و کمر درد میشده . بعد هم دانشگاه را با همین بدبختی و محرومیت ها تمام میکند. حالا او میدیده که پسران و مردان همسن او براحتی عروسی میکنند. ولی او نمیتواند. اول او ثروتمند نیست دوم در یک خانواده بهایی زندگی میکند. بهایی ها او را مسلمان میدانند چون پدرش مسلمان بوده و فامیل مسلمان دارد. و او را از خود نمیدانند. و دختر های خود را به او نمیدهند. بعد از گرفتن فوق لسیانس و تدریس در دانشگاه هم باز همان مشگلات را داشت. با چند دختر بهایی نامزد شد ولی وقتی فهمیدند که او خواهر زاده رضوانیه خانم است و پدرش مرده و مسلمان بوده است از ازدواج با او طفره رفتند. دختران مسلمان هم وقتی میدیدند که مادرش بهایی و در خانه خاله اش زندگی میکنند کنار می کشیدند. شهریار تصمیم گرفت که خوب کار کند وخوب پول در بیاورد شاید بتواند زن بگیرد.
او حدود پانزده سال کار کرده بود. حالا او یکمرد چهل سه ساله بود که توانسته بود که یک آپارتمان بسیار کوچک بخرد. و خودش و مادرش از خانواده رضوان خانم جدا شوند و آنجا زندگی کنند. باز هم یک دختر معمولی مثلا لیسانس حاضر نبود که زن او بشود. با وجود اینکه وی بهایی نبود ولی برای اینکه مادرش در خانواده بهایی بزرگ شده بود جز بهاییان بشمار میرفت. شهریار در سن چهل وسه سالگی با داشتن یک آپارتمان کوچک یک ماشین پیکان نمیتوانست یک همسر در سطح خودش پیدا کند. یک روز ربابه او را در بازار دید. جلو رفت و به او سلام کرد. شهریار فورا دوست زمان گذشته خود را شناخت. شهریار هم برای او درد دل کرد که تنهاست و میخواهد ازدواج بکند. ولی مشگل است. ربابه گفت که او دو تا دختر دارد یکی بیست هفت ساله ویکی بیست هشت ساله است. ولی هر دوی آنها سالها عروسی کرده اند تو چطور تا بحال عروسی نکرده ای. ربابه میگوید اگر در شهر مشگل است به ده بابای او بیا آنجا دختر زیاد است و میتوانی یکی را بگیری. شهریار بالاخره با یک دختر دهاتی عروسی میکند. مدتها میگذرد تا انقلاب شکوهمند اسلامی فرا گیر میشود و شهریار بیچاره را در سن بالا بعنوان بهایی اخراج میکنند. هر چه میگوید من زن مسلمان دارم و بهایی نیستم قبول نمیکنند میگویند اگر میخواهی سرکار بمانی بایست در روزنامه برعلیه بهاییت مقاله بنویسی و به آنان ناسزا بگویی.
شهریار میگوید مادر و خانواده او بهایی هستند من چطور میتوانم به مذهب مادرم و خاله ام که مرا بزرگ کرده اند بی حرمتی کنم میگویند همین که هست میتوانی بروی و کارگر ساختمانی شوی. تهران این همه کارگر افغانی دارد برو مثل آنان کار کن. با اخراج وی همسرش و پسرش هم از او جدا میشوند و به نزد مادر و پدرشان میروند. و شهریار هم برای یافتن یک کار هر روز صبح زود از خانه خارج میشود و شب هنگام بخانه برمیگردد. او در ضمن جستجوی بی حاصل برای گیر آوردن کار با ماشین پیکانش به مسافر کشی میپردازد. خیلی دلش میخواهد که به خارج برود ولی به او پاسپورت نمیدهند. و اورا مجبور میکنند که با گرفتن درجه فوق لیسانس با درجه ممتاز و داشتن حدود بیست سال سابقه تدریس دانشگاهی یک مسافر کش شود. برایتان یک عکس قشنگ میگذارم که خستگی خواندن این مقاله واقعی از تن شما بدر آید.