چنین خورشید جانپرور که روشن کرده دنیا را
نشاط گلستان داده درون خستۀ ما را.
کنون کو خورده سوگندی به “نون و القلم” چهری،
میان بر بندگی بر بند تو هم کلک شکر خا را
از آن اسلوب جذاب و از آن سحر سخن خواندم
که آتش می جود بی شک درون بولهبها را
بیا در جانِ جان بنشین که تا این قصه آغازم
دمی را رخصت ای یاران که جویم هفت دریا را
شگفتم ناید از نایی که آواز درون خوانَد
که در رقصی مدام آرد درون کهکشانها را
اگر تو یار من باشی و قرآن تو محرابم،
چه غم گر خُرده روباهی بیالاید قلمها را.
بخوان با نام آن ساقیّ چو بیمار تبی مجنون
بلاجویان مهرش را نیازی نی مداوا را
بیست و پنجم آبان 1388
اتاوا