از سرسرای حرمسرا، صدای هلهله و ولوله گوش شاهدخت را از میان برده بود،ننه فرهنگ موهای سیاه و زیبای ایشان را شانه میکشید و یکریز از شازده داماد آینده میگفت که چنین است و چنان است و تو ستاره اقبال را بر پشت خودت حمل میکنی و باقی قضایا.
اما شاهدخت حواسش جای دیگر بود و در دلش آشوب زبانه میکشید،به پشت پنجره خیره شده بود و به ناگه یکی از فراشان را دید که به طرف اندرونی میدوید و بعد از چند دقیقه،صدای گریه و شیون را شنید که سرسرا را پر کرده بود،ننه فرهنگ به بیرون رفت و چند لحظه بعد آن چنان که بر سر خود میکوبید، فریاد زد : خانوم،شازده خانوم،بی پدر شدیم،یتیم شدید… بیچاره شدیم.
شاه بابا را کشتند… شاهدخت از هوش رفت و ضجه ننه فرهنگ در میان نعره و زاری دیگر زنان گم شده بود.
***
حضرت مظفر الدین شاه دیگر جلوس کرده بود و امور حکومت را بر وفق مراد میدیدی،اما شاه نگران افرادی بود که به همراه ایشان از تبریز به تهران آماده بودند و احتیاج به خوراک و مکان داشتند.
آنان آذر بایجانیهای غیور و رشیدی بودند که در طول سالها از ایشان محافظت و مراقبت کرده بودند و حال،شاه تنها به آنان اعتماد داشت و آنان به معمول عاجز از تکلم زبان فارسی بودند.
بنا بر دستور شاه و پشتیبانی اتابک بزرگوار،میرزا افخم خان را مامور کردند که به آنان بپردازد و امورات آنان را سر انجامی خوش دهد.
آنان که مصلحت بود،در گلستان باقی ماندند و آنان که با فامیل بودند،به همراه دیگر اعضا به شمیران،نزدیکی دار آباد فعلی کوچ کردند و در آنجا مانده گار گشتند و نماز شکر خواندند.
اینان اکثرا مسلمینی پایبند بودند و مراسم و جشنهای خود را داشتند.ایشان مردمانی بسیار سختکوش و زحمت کشی بودند،آن چنان که تا فوت حضرت مظفر الدین شاه در شمیران ماندند و به ایشان و به خاندان بزرگ قاجار وفادار باقی ماندند.
بعد از فوت حضرت،بزرگ شازده گان (حضور ایچینده یاتسین) مظفر الدین شاه،بسیار از اینان به خطه آذر بایجان باز گشتند و عده دیگر باقی ماندند، به خصوص آنان که همسر غیر اختیار کرده بودند.
این زندگی بر آنان خوش بود تا زمانی که بزرگ خاندان سواد کوه به تاج و تخت رسید و کس نداند که چرا دستور کوچ آذریان را از شمیران صادر کرد.
***
و اما ما…
اینان بسیار دوست و همنشین با جّد خان بابا و سپس حضرت والا بودند،در بیشتر مهمانیها حضور داشتند و نیکو رفتاری داشتند.در شادی و غم خاندان ما شریک بودند و هیچ گاه کسی از ایشان بعد نمیگفت !
ما به خاطر داریم که در اعیادی چو عید فطر و عید قربان،حضرت والا به چند نوبت مهمانی میداد و خرج ! یکی از آن مهمانیها مختص به افتخار آذریان بود.
چند تخت به بیرون میگذاشتند و چند رأس گوسفند قربانی میکردند و به همراه شراب، نان و کباب میل میکردند و خوش بودند.
***
در میان آنان فردی بود به نام منصور بیگ که از دسته آشیقان(عاشقان) بود و خود به نیکویی تار میزد.
گروهی که ایشان را همراهی میکرد،گاهی به ۲۰-۲۵ نفر میرسید،خواننده، نوازنده و رقاص ! اینان تا پاسی از شب میزدند و گاهی از غم میخواندند و گاهی از شادی ! در هر دو حال، تو لذت میبردی و تو احساس بینظیری میکردی.
متاسفانه ایشان (منصور بیگ) در آن سالها به باکو مراجعت کرد و به طرز مشکوکی فوت کرد (یکی از برنامههای بنده بر این است که بدانجا بروم و این قضیه را به طور جدی دنبال کنم !)
از دیگر آذریان که به یاد داریم،زنی بود بلند بالا، لب سرخ و بلا ،با چشمانی پر صفا، به نام مهشید خانوم.
ایشان رقاصی بود بسیار پر حکمت و پر آوازه که در بزمهای خصوص اعیان هنر نمأیی میکرد و دلا هر بیننده یی را به وجد میاورد.مهشید خانوم دست توانایی در رقص جیرانی و دارچینی داشت .
چند سال بعد ،ایشان شاگردانی بسیار تربیت کردند و ما افتخار این را داشتیم که ایشان را چندین سال قبل در انگلستان دوباره ببینیم و به یاد ایام گذشته بی افتیم.
***
هر کس به کسی نازد و هر کس به قولی تازد و ما به یک هشتم خون آذری خود نازیم و بر هیچ کس نتازیم.
یاشاسین آذربایجان…
هش بیر زمانین وار.