دست هایم را که باز کردم، مارسیا ماه را از صفحه ی آسمان کند و در میان تاب انگشت و کف دستم قرار داد . چکه های آبی که از چشمان ماه به کف دستم می ریخت را با دستمال ارغوانی روی میز کنار دستم، پاک کردم تا مارسیا نداند که چه کاری انجام داده است. پرنده های بی بالی را که در آسمان، تکه های نان پخش شده ی مارسیا را که از روی میز به طرفشان پرت می کرد را دیدم که چه طور با اشتیاق پره ی چشم های کدر و بی رونق ابرها را می دریدند تا لقمه ی نانی به دست بیاورند.
صدای جر خوردن آسمان از فاصله ی نزدیک به پرده ی گوشم می رسید درست مثل اینکه کسی با عصبانیت بخواهد صفحات بزرگ روزنامه ی عصر را بدراند. پرنده های گذری در حال از دست دادن بال های پنجه ای شان بودند و کاری از دست هیچ کسی بر نمی آمد به جز مارسیا که همین امروز بالهای قرض داده شده اش از خشک شویی آسمان گرفته بود. مارسیا از روی نوک منقار پرنده ام بلند شد تا پس از کشیدن خمیازه ای نصفه نیمه، دست هایش را باز بکند تا دست نوازش به پر نرم گوستاو بکشد.
روزنامه ی آسمان خبر تازه ای نداشت جز اخبار تکراری از قتل و آزار و تجاوزهای روزانه. دلم می خواست روزنامه را تمام نخوانده ببندم و صادقانه تر که بگویم دلم می خواست روزنامه را پاره پوره بکنم ولی ادب اقتضا می کرد که این کار را اول سر صبح نکنم.
مارسیا وقتی به نیلی چشم هایم نگاه کرد فهمید که باید چه کاری بکند. با ناخن بلندش روزنامه را از کنج منتهی الیه سمت چپ اش خراش داد و پرنده های عبوری را به سمت وسط روزنامه سوق داد تا ضمن عبور از میان کلمات چاپی، خیال مرا از سوراخ شدن روزنامه ی آسمان راحت بکند. پرنده های بی بال راحت عبور کردند تا متوجه ام بکنند که ماه از آسمان قهر کرده و در حال افتادن به میانه ی سیاه چاله ی منتهی الیه سمت راست است.