غصه میخورم،
به رغم باوری استوار
که گلگشت روزگار
به جز گذار کوته و تـنگی نیست،
و رهروان پیر خردمند را
در این گذرا
پروای هیچ نام ونشان و ننگی نیست.
غصه می خورم
به رغم یقینم که در تسلسل اعصار
بسا امید ِ ماندگاری رٌد ِ شما و ما
بر امتداد لایتناهی،
پندار پوچ ـ مایه ای از وهم ِ تیره رنگی نیست.
ونیز اگر بماندمان اثری،
مگر سرشک حسرت و هیهات
برلوح سنگی نیست.
با اینهمه،
باز
غصه می خورم که زودا زود
شما که جملگی همه گنجینه یی ز تذکره هایید،
شما که حافظان ادب
و ناقلان اساطیر باستانی مایید،
برهنه پا،
دریغا –
به جبر مقدٌ ر
بدان سفر دور ناگزیر می روید
و آن همه قصه های نگفته هنوز را
در کوله بار سینه
با خویش می َبرید
وهیچتان دگر،افسوس
مجال درنگی نیست.
خیلی غصه می خورم –
چکنم؟
در این رواق غریبه،
به کوچ ِ راویان حماسه های کهن
درنگریستن
– حتا، اگرچه به َرسم توالی فصل-
اندیشه ی قشنگی نیست
***
جهانگیر صداقت فر
تیبوران 10 جولای 2007