خانه ام تاریک و دنیا زمهریری مست،
شاخه های تن برهنه میزبان بارش دیوانه وار برف،
سخن می آیدم یک بار دیگر از زبان باد.
کلبۀ اندیشه ام اما جهانی روشن است و گرم.
موج فکرم یک جهان را زیر پا دارد.
کنه ناپیدای هر بیغوله را می کاود امشب ژرف.
دلربایی می کند این خامۀ طناز دیگر بار.
داستان می داردم از شامگه تا بام.
با خودم اندیشه می کردم
خسی در دامن البرز راه اوج می جوید
ورا یک آرمان کهنه زنجیر است.
با خود او آرام می گوید:
صخرۀ یک آرزویم مانده بر پا از زمانی دور.
راه خود می پویم اما
کوه بینالود ما را بیمی از قهر زمستان نیست.
شمع جانم هم نفس خوش می کشد در باد و در بوران.
هنوزم تا بدان وادی رهی پر پیچ در پیش است.
گوش من از گیرودار گفتگو با باد میخواند:
هلا هنگامۀ کوچ است.
عزم ره می باید و یک طیلسان کهنۀ درویش.
سیزدهم آذرماه 1388
اتاوا