گاهی اوقات پروانه های نشسته به روی نوک انگشتانم را به سمت پایین دست رودخانه ام پرت می کنم تا شاید دست از سرم بردارند. کمی خیس بشوند تا طعم ماهی شدن را بچشند. تکه پرهای یاس سفیدم را بو می کشم تا بوی تنهایی را که در جان و دلم نشسته را از دلم دور کنم. فانوس های پر نور را از سقف آویزان می کنم تا بی هیچ ترس و واهمه ای سایه هایی که به خانه ام هجوم آورده اند را از در خانه ام به بیرون بیاندازم.
اتفاق های عاشقی را با توری پارچه ای شکار می کنم تا با مغلمه ی نور و تردستی قلبم به چنگشان بیاورم. سایه های اتاق انتظار را دعوت به نور می کنم تا از هر چه بی رنگی نجات پیدا کنند.
دسته دسته خواب های تعبیر نشده ام را به زنجره ی باد می سپارم تا ابرهای رویا ساز تعبیر خوش بینی را در من دوباره بیدار کنند. دلم نمی خواهد از خواب هایم جدا شوم چون اگر خواب و رویا در من زنده نباشند دیگر آرزوی پروانه شدن در من می میرد و من دلم نمی خواهد این اتفاق به زودی بیافتد.
تکه پاره های باد شرقی، سقف خانه ام را از جا می کنند. مارسیا با بادبادک های رنگی اش از راه می رسد تا نگذارد ناودان اشک های بی قرار من از خانه ام جدا بشوند. ناودان جنوبی خانه با صدای بی رمقی از جا کنده می شود و تنها سه ناودان برای من باقی می ماند. مارسیا نگاهم می کند و بی آنکه حرفی بزند انگشت اشاره اش را به سمتم دراز می کند و با چشمان درشت مشکی اش وادارم می کند که سکوت اختیار کنم.
تلفن آسمان درینگ درینگ می کند. برش می دارم. مادر مارسیا پشت گوشی می گوید برای خواستگاری کردن از دخترم کی آماده می شوی؟ ناودان جنوبی و شرقی خانه از دستم در می روند تا تنها ناوان شمالی برایم باقی بماند! به مادرش می گویم برای شب کریسمس آماده هستم!! مادرش با خنده می گوید چه شبی بهتر از شب کریسمس! مارسیا بادبادک های رنگی اش را رها می کند و بازوانش را به سمتم دراز می کند و منی که دیگر خانه ای برایم باقی نمانده به آغوشش فرو می روم.