داستان محبوبه چینی قسمت دوم
آرین با این نوع فکر که بایست که همه ایرانیان با هم متحد باشند و مثل سایر کشورهای پیشرفته کشور و مردم مهم تر از منافع خصوصی باشد و بایست از تمامی خود خواهی ها و تمامیت خواهی ها صرف نظر بشود و فقط مصالح کل جمعه در نظر گرفته شود. درست مثلا مثل آمریکا که مردم با عقاید و مذهب های گوناگون در یک موضوع با هم مشترک هستند و آن پیشرفت علمی و اقتصادی جامعه شان میباشد.
هر کسی که برای مردم و پیشرفت آنان کار کند بایست مورد احترام جامعه باشد و به دین و مذهب و نوع فکری او کاری نباید داشت تامادامیکه وی نخواهد دیگران را به زور به راه خود بکشاند. آرین فکر میکرد که دوستی بایست بین همه ایرانیان برقرار باشد و صرف داشتن یک نوع تفکر و یا یک دین ارثیه ای از پدر و مادر ما نبایست با هم در جدال باشیم که این جدال به نفع استعمارگران است که قوه ما را میکاهند و بر ما مسلط خواهند شد.
کما اینکه جنگ های بیهوده ایران و روم شرقی و غربی در گذشته ملت ما و طبقه فقیر و متوسط را ناتوان کرده بود. بعد هم که عربان با گفته های برادری و برابری وارد شدند مردم به آنان گرایش پیدا کردند که متاسفانه خلیفه های شهوت پرست و مال پرست باز دوباره زندگی را به مردم ایران تنگ نمودند و چون خودشان واقعا عرفانی و مومن واقعی نبودند زندگی مردم را سیاه نمودند و باز این مردم طبقه متوسط و فقیر بودند که دوباره درگیر افعی های جدیدی شده بودند.
آرین با این طرز فکر که بایست با احترام به عقاید خصوصی مردم برای پیشرفت علمی و اقتصادی و معنوی مردم کوشش کرد مورد حقد و حسادت مال پرستان و شهوت پرستان واقع شد که خود را از همه برتر میدیدند و میخواستند که همه چیز ها تنها مال آنان باشد و دیگران برده و بنده آنان باشند.
اگر به تاریخ خوب نظر بکنیم میبینم که عده ای خواسته اند که از تمامی مواهب تنها خودشان استفاده کنند و دیگران بی نصیب باشند. مثلا سلطانی و یا ثروتمندی که مثلا صد زن در حرمسرای خود داشت و برای مراقبت و محافظت آنان ناچار بود که از مردان بیضه بریده استفاده کند. مسلم است که وی احتیاج به درآمد های سرشار داشت تا بتواند کاخ ظلم و ستم خود را پا برجا نگه دارد.
زنان که به زور و یا برای زر و زیور به حرمسرای مرد ثروتمند آمده بودند و یا آورده شده بودند هر کدامشان احتیاج به مرد و وسایل زندگی داشتند. و مسلم است که تنها یک نفر نمیتوانست از عهده این صد ها زن مقیم حرمسرا برآید. و چون نگه داری و حفاظت آنان احتیاج به بودجه هنگفتی بود این بود که دزدی و فساد افسار گسیخته هم کاری عادی شده بود. و نیز با ظلم مضاعف مردان و جوانان بینوایی را اخته میکردند آنهم با درد و شکنجه بسیار تا آنان برای خاطر مشتی پول از ناموس و وسایل و ارگانهای جنسی زنان حرمسرا حفاظت نمایند.
این مشگل هم اکنون هم به نوع دیگری در جریان است که مردان طبقه فقیر و یا متوسط به سختی و در سن های بالا میتوانند مثلا ازدواج کنند و یا در کشورهای پیشرفته دوست دختر جنسی بگیرند. ولی ثروتمندان و دولتمردان از همان ایام نوجوانی براحتی با جنس مخالف مراوده دارند. و مجبور نیستند که تا سن های بالا صبر کنند تا دستشان به دامن جنس مخالف خودشان برسد.
متاسفانه ثروتهای نامشروع و بیش از حد به آنان این اجازه را میدهد که هر کاری خلاف هم انجام دهند و پول و ثروت از آنان مثل یک سپر محافظت میکند. آرین با وجود اینکه خودش از طبقه مرفه بود ولی درد طبقه متوسط و فقیر را براحتی حس میکرد و فکر میکرد که دوای این درد داشتن معلومات وسیع علمی و پیشرفت دانش است تا همگان از خود خواهی ها و تمامیت طلبی ها دست بردارند و دیگران هم با داشتن معلومات بتوانند حق خودرا دریافت کنند.
وی فکر میکرد که یکی از علل مهم فساد و تباهی همانا نداشتن دانش معنوی و دانش علمی است. کسی که دانش معنوی و دانش علمی داشته باشد شاید هیچوقت حاضر نشود که ظلم کند و حق دیگران را از بین ببرد.
آرین تنها به یک چیز فکر میکرد آن هم این بود که بایست سطح دانش و تحصیلات مردم ایران بالا برود و ما هم مثل آمریکا و یا اروپا تعداد بسیاری از انسانهای دانشگاهی و معنوی داشته باشیم که نخواهند از دین و اعتقادات مردم سو استفاده مادی کنند. زیرا متاسفانه عده ای که خود را دین دار جا میزنند هیچ اعتقادی به دین ندارند و تنها برای سو استفاده و غارت مردم به این راه رو آورده اند.
متاسفانه آرین هم مثل بسیاری دیگر از ایرانیان آزاده نتوانست که در ایران بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی زندگی کند و مجبور شد که به آمریکا برود.
مسلم است که در بدو ورود او نمیتوانست بکاری در خور معلومات خود بپردازد و مجبور شد که به کارهای معمولی مثل فروشندگی و غیره و یا رانندگی بپردازد تا مدارک او ارزشیابی بشود و او بتواند در کارهای علمی وارد شود.
در این دوره او با یک خانم ایرانی بنام مینا آشنا میشود. مینا یک کارمند ارشد دولت آمریکا بود که در اثر بیماری سرتان مجبور میشود که کار نکند ولی بیمه آمریکا در این مورد حقوقی مکفی و حتی زیاد در اختیار مینا میگذارد. تا او براحتی بتواند مخارج خود و مخارج بیمارستانها و دکتر ها را بپردازد.
آرین با مینا در یک مهمانی ایرانیان آشنا میشود. مینا که با مرگ دست و پنجه نرم میکند به این مسافر غریب خیلی نزدیک میشود و او را بخانه شان دعوت میکند. دکتر ها به مینا گفته بودند که حداکثر یک سال دیگر او میتواند زنده بماند و پیشرفت سرتان او را در یک سال آینده از پای در خواهد آورد.
مینا از شوهرش جدا شده بود و تنها دخترش با همسرش که یک پسر دانشجوی آمریکایی بودند همراه با سه فرزند خردسالشان تحت توجه و زیر چتر حمایتی مینا بودند. مریم دختر مینا یک زن شاید بیست پنج ساله بود که همراه با شوهر جوان و فرزندان خردسالشان در خانه مینا زندگی میکردند. خانه مینا بسیار مجلل و برزگ بود و شاید حدود ده اتاق خواب داشت.
فکر میکنم ماهیانه مینا از دولت آمریکا به سبب شغل خوبی که قبلا داشته با توجه به بیماری وی چیزی حدود شش هزار دلار در ماه بود و با این حقوق مینا خرج دختر و همسر و فرزندان آنان را هم میپرداخت و زندگی لوکس و خوبی داشتند. مینا میخواهد که به آرین یک اتاق بدهد تا او هم در آنجا زندگی کند و کمکی برای مینا هم باشد. زیرا مینا نمیتوانست رانندگی کند و آرین هم که در یک مغازه فروشنده بود تا مدارک خودرا درست کند و بتواند که یک شغل خوب بگیرد.
مریم دختر مینا و شوهرش کاملا به درآمد مینا وابسته بودند ولی متاسفانه هیچ قدردانی هم نمیکردند مثل اینکه این وظیفه مینا بود که خرج دختر و دامادش را بپردازد و نیز به کودکان آنان هم رسیدگی کند. پسر آمریکایی که دندان برای ثروت مینا پس از مرگش خوب تیز کرده بود از اینکه یک مرد دیگر آنهم با درجه دکتری وارد زندگی آنان داشت میشد بسیار خشمگین بود. آرین هیچ چشمداشتی به ثروت مینا نداشت ولی خوب او اکنون میبایست تا گرفتن کار زندگی بسیار سختی را بگذراند و کمک های مینا برایش ارزشمند بودند.
مینا سه اتوموبیل نو در گاراژ خانه شان داشت و یکی از آنها را داماد جان میراند و دیگری را مریم جان و اتومیبل سومی در حقیقت بی ثمر در گاراژ قرار داشت. مینا که میدید آرین اتوموبیل ندارد گفت که میتواند که اتومبیل اورا بردارد و با آن سرکار برود. راندن این اتوموبیل باعث حسادت و خشم بی سابقه پسر آمریکایی شده بود و او میگفت که مینا از دولت آمریکا پول میگیرد و بایست این پول به او که داماد مینا است برسد نه اینکه خرج یک خارجی شود؟
مینا یک زن تحصیکرده و بسیار باهوش بود که متاسفانه بیماری او را آزار میداد. و آرین هم که یک استاد واقعی دانشگاه بود و بزودی میتوانست که در دانشگاههای آمریکا وارد کار شود.
این دو بهم خیلی نزدیک شده و باهم خیلی مهربان بودند. ولی پسر آمریکایی چشم دیدن آرین را نداشت و او را رقیب خطرناکی برای خودش میدید. او که میدید حتی بچه هایش با آرین بازی میکنند و خوش برخورد هستند باز دیک حسادتش غلیان میکرد و رسما به طور کاملا بی ادبانه بچه ها را کنار میکشید و به آرین میگفت که به کودکان او نگاه نکند. رفتار بی ادبانه پسر آمریکایی آرین را که خیال داشت با همه آنان خوب و مهربان باشد خیلی آزار میداد.
آرین مثل یک برادر دلسوز به مینا میرسید و او را که روزهای آخرین عمر خود را سپری میکرد به بیرون از خانه میبرد و در پارکها و سایر نقاط دیدنی شهر واشنگتن آنان با هم گردش میکردند.
مینا برای آرین غذاهای ایرانی میپخت و او را دعوت میکرد که با آنها شام صرف کند. و حتی یک شام که دیر وقت بود از آرین خواست که در یکی از اتاقهای خواب بماند و مجبور نیست که شب هنگام به اتاقی که اجاره کرده بود برود زیرا اتاق در حومه شهر بود. پسر آمریکا از این کار بسیار خشمگین شد و با تحریک مریم دختر مینا به مینا حمله کردند و زن بیچاره مریض را زیر ضربات مشت و لگد خود گرفتند. مینا که بسیار از اینکار آنان ناراحت شده بود گفت از خانه شان بیرون بروند.
آرین متاسفانه نمیتوانست که در دعوای دختر و مادر دخالت کند. ولی بعد از اینکه مینا از آنان خواست که خانه شان را ترک کنند و آنان به یک هتل رفتند آرین مینا را در تختخواب خوابانید و برایش دکتر آورد تا حال مینا بهتر شد.
فردای آنروز مینا را به بیمارستان برد و بستری کرد. دختر و داماد که از کارهای خود شان بسیار شرمنده بودند به بالین مادر رفتند و آنها قبلا به آرین گفته بودند که تمامی این جریانان تقصیر اوست که به زندگی آنان وارد شده است.
آرین که فکر میکرد با کنار رفتن از خانواده مینا دوباره آرامش به آنان باز میگردد. کلید ماشین را به مریم داد. مریم با عذر خواهی از رفتار بد خود از آرین تشکر کرد که به مادرش رسیدگی کرده است. مریم میگفت که شیطان به جسم او وارد شده بود تا مادر بیمار و مریض را کتک بزند.
باقی داستان را بعدا خواهم نوشت.