اندیشه یک تصویر

و همه به دنبال یک تصویر بودیم. تصویری که بجای مانده از ناشناسی آشنا بود. شاید بیش از یک نفر آن را کشیده بود. شاید هر کس تنها نقطه ای از رنگ دلخواهش را بر آن نقش کرده بود. هر چه بود تک تک آنها نیز تصویر را در خیال خود نقش کرده بودند. گذاشتن نقطه ای اتفاقی نمی تواند پدید آور تصویری به زیبایی روح آزاد پرنده باشد. پرنده ای که یکی میگفت پروازش را به خاطر بسپار. پرنده ای که تجلی اش در پروازش بود و پروازی که فقط حس می شد. پرواز ارتباط پرنده و آسمان است ، و تصویر پرواز را در خود داشت.

مغازه های قدیمی را زیر و رو کرده بودیم و تصویر را نیافته به جای اول بازگشته بودیم. یکی از یکی بی حال تر.

– شاید تصویری نیست. شاید خیال است.

نه، وجود داشت. از روزی که خودم را شناختم کمبود آن تصویر را حس کردم. مبهم بود اما وجود داشت. و مهمتر آن که پر از احساس و معنی بود. پر از شرافت آسمان و پر از پاکی هوای تازه بود. بوی گلهای بنفشه را در خود داشت تصویر.

– اصلاَ چطور می شود یک چیزی را همه توی ذهنشان داشته باشند ، آن وقت خیال باشد؟

خیال؟ خیالبافی آن است که تصویری از فرشته ها بکشی که با بوق و کرناهایشان دورادور مقدسی را گرفته اند و رسم لبخندی مهربان بر لبان مقدس خیالی. چه چیزی واقعی تر از پرواز است؟ لااقل چه چیز برای پرنده واقعی تر از پرواز است. عده ای پرنده را خانه نشین قفس می کنند تا محدودیت را بیاموزد. پرنده زنده به امید پرواز است. زنده به عشق یک تصویر که پرواز را در خود داشته باشد. تصویر قفسی شکسته.

– چطور می خواهید تصویر را شناسایی کنم. اصلاَ من کجا تصویر را دیده ام. نمی توانم چیزی به یاد بیاورم.

تصویر را من به یاد آورده بودم. یا لا اقل قسمتی از آن توده مبهم که همیشه مرا از دیدن آن تصویر باز می داشت ازبین رفته بود.

– می توانم یک ذره ببینم. تصویر یک قفس است. افتاده روی زمین. شکسته است.

نه بیش از آن چیزی به یاد آوردم و نه کسی تماشاگر تصویر پرواز در اندیشه اش شد.

دوباره هر کس به جانبی به جستجوی تصویر رفت. همهَ نمایشگاههای نقاشی را گشتیم و چه فایده.

تصویر کودک فقیری که گریه می کند. تصویر رودخانه ای که از میان جنگلی می گذرد. تصویر باغی از شکوفه های سیب، و همه جا مهارت هنرمند در سایه روشن آن و در ترکیب رنگها. تمام مهارتی که برای واقعی نشان دادن تصویرها به کار می رود. واقعیتی که در تصویری مرموز پشت توده ای مبهم پنهان شده.

* * * * *

نقاش را گفتم: کجا می شود پیدایش کرد؟

سرابی را تصویر می کرد. بیابانی برهنه پر از ریگهای سیاه و داغ. پر از خشکی و تشنگی و سرابی از دور.

– چه چیز را می خواهی پیدا کنی؟

– یک تصویر است. تصویر قفسی شکسته.

نقاش به اندیشه رفت. گویا توی دریای خیالش چیزی آن دورها مثل بادبان افراشته کشتی امیدی حرکت می کرد. و ابر، ابری سفید که کشتی را پنهان کرده بود.

– باید آن را جایی دیده باشم، یا شاید همیشه آرزوی دیدنش را داشته ام.

– چطور می شود انسان یک چیزی را ندیده باشد و آرزوی دیدنش را داشته باشد؟

– چرا که نه. گاهی اوقات تصویری را برایت تعریف می کنند و آن می شود نقشی بر ذهنت. نقشی که خودت هم نمی دانی گمکرده ای است یا آرزویی. بعد می شود مثل یک سراب. هیچ وقت نمی فهمی آب است و یا سراب ، چون هیچگاه بدان نمی رسی.

– برای همین است که سراب می کشی؟

– شاید هم که آب است. بیننده است که می تواند آب یا سراب تصورش کند. چرا گفتی سراب است؟

نمی دانستم. حتماَ آدم بد بینی هستم. شاید هم به این دلیل که خیلی پیشترها سراب را دیده بودم. درست توی بیابان و درست زیر تیغ باران آفتاب. لبهایم خشک شده بود و حس می کردم که می خواهد ترک بخورد. دهانم را کفی خشک در خود داشت و زبانم بزرگتر از آنچه بود به احساس می آمد.

گفتم: آب، آب.

پدرم گفت: آب نیست. گول است. همیشه فاصله اش را نگه می دارد و فقط موقعی که جانت را در حال باختن هستی باورت می شود که فریب خورده ای.

دیگر به خاطر نمی آوردم. پرده ای از موج بالا رونده گرما همه چیز را در خود محو کرده بود و اگر رنگی و یا شبحی وجود داشت در حال رقصی متلاطم بود.

– نقاش می گفت که گاهی تصویری را برای آدم تعریف می کنند و آن قدر خوب تعریف می کنند که می شود نقشی بر ذهنت و همیشه می پنداری که آن را یک جایی دیده ای.

– من هم دارد باورم می شود که فقط آرزویی است.

ایمان داشتم که آرزو و خیال نیست. ایمان داشتم که واقعیت دارد، و اگر من این ایمان را می باختم، و او، و دیگران، تصویری برای همیشه پشت توده ای مبهم پنهان می ماند. باید می یافتمش و این عطش را برای همیشه می کشتم. عطشی که سراب افزونش می کرد.

* * * * *

قلمش سنگ را خراش می زد و پهنایی از سنگریزه و خاک سنگ زمین را فرش کرده بود. چکش ضربه های پی در پی و کوتاه را به قلم آشنا می کرد. مجسمه ای در حال تولد بود. چیزی که نمی دانستم چیست تن از سنگ بیرون می کشید.

– خیال داری چی بسازی؟

– نمیدانم. راستش این که می دانم و نمی خواهم بگویم. زیبایی اش در آن است که زمانی که تمام شد آن را ببینی، و بهتر آن که از قبل ندانی چه خواهی دید. آن جوری از قبل آن را توی مغزت می سازی و ساختش توی مغز خیلی ساده است. نه چکشی و نه سنگ ریزه ای که بغل چشمت بنشیند. اما مبهم است ، می دانی چیست اما مبهم است و هیچکس دیگر هم آن را نخواهد دید.

صدای تار و صدای نی گوشم را نوازش می داد و ضرب آهنگ شدت می گرفت.

طوطی درون قفس تکان می خورد و خودش را چپ و راست می کرد. سرش را بلند کرد و من را نگریست، بعد سرش را چرخاند و روی چوب قفس حرکتی از پهلو را آغاز کرد.

صدای موسیقی بلندتر می شد. صدای کمانچه ، صدای اصالت موسیقی.

طوطی دوباره من را نگاه کرد. سرش را بالا آورد و پرهای گردنش را باد کرد. بعد دوباره به همان حالت اول برگشت و سرش به زیر افتاد گوئی شرمزده از کاری ناجا.

به نظرم آمد که ضرب آهنگ تقلید صدای قلب نگران پرنده ی درون قفس بود و گویا این نگرانی شدت می گرفت. آهنگ را می شناختم که استاد صبا را با آن شناخته بودم. در قفس.

صدائی گفت : گاهی فکر می کنم که این آهنگ را برای من ساخته اند.

برگشتم و به طوطی نگاه کردم. خاموش، سرش به زیر افتاده بود ، اما گوش می کرد.

نگفتم اما من هم گاهی همین احساس را داشتم. شاید به همین دلیل بود که تصویر قفس شکسته را می جستم.

– نمیدانی کجا می شود پیدایش کرد؟

دود سیگارش را بیرون داد. پرنده روی چوب چرخید و پشتش را به ما کرد.

– خیال داری چی از آن سنگ بیرون بکشی؟

– صبر و حوصله ات از من هم کمتر است. یک انسان است که بالهایش را گشوده اما پایش زنجیر شده است.

– از سنگ بیرونش می آوری که زنجیر به پایش کنی.

– دل سوزاندن به حال مجسمه حماقت است. همه جا را گشته ای؟

– هیچ وقت نمی توانم بگویم همه جا را گشته ام اما گوشه و کنار حافظه ام را تا آنجا که توانسته ام زیر و رو کرده ام.

– راستش را بخواهی دوست دارم همراهت بشوم. دوست دارم آن را دوباره ببینم. شاید هم دوباره ای در کار نیست و برای اولین بار است، اما همیشه حس کرده ام که یک چیزی را گم کرده ام.

اندیشیدم پرواز را شاید. زنجیر بر پای نمی توان از بلندی سخن گفت.

– پس می آیی.

– نه، باید یک کسی این مجسمه را بسازد. شاید به اندازه همان تصویر و به اندازه ضربان آهنگ برای نوازنده برایم اهمیت دارد. یک روز به دنبالش خواهم رفت.

* * * * *

نا امید ازتاکسی پیاده شدم ، و این خیال تلخ که هیچگاه پیدایش نخواهم کرد. کاش لااقل به خاطر می آوردمش. همان طور که راه می رفتم افکار تازه و کهنه را به هم می زدم و چشمها به صورتی نا خودآگاه پی آمد قدمها را می پایید.

در را که باز کردم پرید جلو و گفت: پیدایش کرده اند. پیدایش کرده اند.

و چه شوقی در صدایش بود. باورم نمی شد. یعنی بالاخره و بعد از آن همه جستجو و آن همه نامرادی. بعد از تمام آن تلاشها. پرده ای از اشک چشمهایم را پوشانده بود. می توان باور کرد یافتن گمشده را؟ می توان باور کرد که دیگر عطش دیدن یک تصویر برای همیشه از میان ما رخت بر بسته است. که انسانهای بعد از ما توده ای مبهم را پرده ای آویزان بر چهره واقعیت نخواهند یافت.

فقط نگاهش کردم.

– توی عطیقه فروشی یک پیرمرد. توی یکی از همین شهرهای نزدیک.

قلبم مثل قلب پرنده توی قفس می زد و هولی تمام وجودم را گرفته بود. می خواستم ببینمش و بجز این هیچ احساس دیگری وجود نداشت. مانند انسانی که مسخ شده باشد و یا بهتر آن که مسخ شده بودم. قدرت حرکت نداشتم و یا شاید تنها بهت زدگی بود و بس. چشمهایم بی اختیار بسته شد و آرامشی تمام وجودم را در خود گرفت.

همه آنجا بودند. نه فقط آنهایی که عاشق تصویر بودند و همیشه بدنبالش می گشتند. خیلی های دیگر که فقط یک چیزهایی شنیده بودند و حالا فهمیده بودند که یک چیزی را کم داشته اند. از لابلای دست و پاها راه می جستم. فشار و خواهش. هر چقدر که جلو می رفتم جمعیت بیشتر به هم گره خورده بود. تکانهای ازدحام انبوه به اطراف می کشاندم. همه شان را شعف پر کرده بود، و شوق؛ شوق یافتن عزیزی گم شده.

به جلوی جمعیت رسیدم و حال تصویر را در مقابل چشم داشتم. از هراس آکنده شدم و قلبم گویی از طپش باز می ایستاد. “قفسی شکسته” ، این نبود آنچه به دنبالش می گشتم. چشمهایم را بستم. داشتم بیاد می آوردم. قفسی شکسته بر زمینه ای بنفش ، بر بستری از گلهای بنفشه، و در بالا پر از آبی آسمان. تصویری پر از شادی رهایی. پر از زیبایی و پر از آواز پرنده. آن چه چشم به آن دوخته بودم و این همه جمعیت به تحسینش پرداخته بود تصویری بود از قفسی شکسته فتاده بر کف زیر زمینی سرد و تاریک که نه آواز پرنده را مجسم می کرد و نه وسعت پروازش را. نه حتی سایه ای از بنفش در آن که خاکستری رنگ بود و کدر. قفسی شکسته فکنده بر کف زیر زمینی تاریک و عبوس. صدای هلهلهَ خفاش را می داد تصویر.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!