حرفها،در چنبره احساس،چه خوش خوابیدند! این سکوت است انگار… دادها میکشد از بی دادی!
***
دوم ژانویه دوهزار و ده.
یونان،جزیره سانتورینی.
از سر و صدای مرغهای دریایی از خواب میپرم،هنوز ظهر نشده،کم خوابیدم،به خودم یک ملافه میپیچم و میرم بیرون،بالکن…جلوی دریای مدیترانه… دریا در یک سکوت زیبا،به من فخر میفروشد!
روی تخت دینا را میبینم که آرام خوابیده است،این چند روز تعطیل و سرد پاریسی را در خانه تفریحی دینا در یونان میگذرانم،وی را سالهاست که میشناسم…
***
اواخر سالهای هشتاد میلادی.
پاریس،فرانسه.
وقتیکه به پاریس رسیدم،فقط ۲ تا ساک داشتم،یکی از ساکها از لباسهایم ،بی نظمانه پر شده بود و دیگری پر از کتاب،کاغذ و چرت و پرتهای مردانه!۲۸۰۰ دلار هم در جیبم داشتم،دلم کلی شور میزد و انگاری ۴ تا زن کولی در آنجا رخت میشورند! ولی لبخند را در لبانم محکم چسباندم،این تنها امیدم بود!
تازه از دانشگاه سن فرانسیسکو فارغ التحصیل شده بودم و بعد از یک دوره در نیو یورک،برنده یک بورس ادامه تحصیل از یکی از دانشگاههای فرانسه شدم،پدر و مادر موافق نبودند،سالهای بدی بود! دیگه نمیتونستم در امریکا باشم،هیچی منو راضی نمیکرد! حتا پیشنهاد کار در سن فرانسیسکو کرنیکل!
***
با گذشت چند ماه،گرفتاریهای زیادی گریبانگیرم شده بودند! پولی که دانشگاه بهم میداد کفاف زندگی من رو در پاریس نمیکرد،توی زبان فرانسوی مشکل داشتم،هم کلاسیهای من در کلاس رو تحویل نمیگرفتند و احساس غریبی،تک تک سلولهای بدنم رو آزار میداد! کار به سادگی برام جور نمیشد،صاحب کارها من رو فول تایم میخواستاند و این برام امکان نداشت،تنها کاری که برام ممکن بود،ظرف شوری بود و سیب زمینی پوست کندن! برام خیلی خیلی سخت بود،من هم مثل خیلی از بچه ایرونیهای هم سن و سال خودم،در ناز و نعمتی فراوان بزرگ شده بودم ولی…!
***
اواسط بهار بود و هوا سرد و بارانی! حساب که میکردم،میدیدم که ۲۸۰ فرانک کم دارم! تازه ۴ روز دیگه مونده بود تا پول ماهیانه دانشگاه را بگیرم،مسیو سیمون،صاحبخونه هم که اگر یکروز کرایه را دیر میدادی، انواع و اقسام کارهای زشت را مرتکب میشد تا آبروی آدم بریزد!
دقیقا یک روز و نیم بود که چیزی نخورده بودم،دلم برای یک ساندویچ مرغ، خیار شور و پیازچه لک میزد!دیرتر به یک تیکه نون سیاه و مربا هم راضی بودم! و آخرش چند پر نارنگی…! تنها شانسم فرهاد بود که میدونستم حتما پول بهم قرض خواهد داد تا ببینم بعدن چی میشه!
رفتم به نزدیکی موزه لوور،اونجا یک بار معروف هست که فرهاد در اونجا کار میکرد،زیر بارون،کلی راه پیاده رفتم تا رسیدم،چقدر استفاده مترو در آن لحظه برام لوکس بود!به بار که رسیدم، فهمیدم یون روز فرهاد نمیاد سر کار و تلفن هم نداره! از گرسنگی و دل واپسی پاهام میلرزید،خودم مهم نبودم،دادن اجاره و خریدن چند تا کتاب برام بیشتر مهم بود!از بار زدم بیرون،غروب شده بود، بارون ریز شده بود و برای عاشقها رومانتیک! خودم رو قایم کردم در پالتو،تصمیم گرفتم یک مقدار راه رو با اتوبوس برم،چند سکه کافی بود، خدا حافظ چند پر نارنگی! هیچ کس در ایستگاه نبود،همه چیز خیس بود و به نظرم میآمد که از یاس و نا امیدی دور و ورم شباهت عجیبی به تابلوهای دالی دارد…غم عجیبی گلوم رو فشار میداد، فقط میخواستم برم خونه! بارون تند شده بود.من هنوز دل واپس بودم،غمباد داشت چیره میشد به دل گرفتگی هایم! من هنوز غریب بودم!من غریبی رو جز در عاشقی دوست ندارم.
***
بعد از چند لحظه صدای بوق ماشین چرت دلواپسیهایم را پاره کرد.یک مرسدس بنز قرمز رنگ،شاید مدل ۸۵،با چراغ جلو حالا بهم چشمک میزد، نزدیک شدم،راننده شیشه رو پایین کشید،بوی عطر راننده آرامم کرد و گفت:تو هنوز اینجائی؟!فکر نکنم حالا اتوبوس بیاد،کجا میری؟
گفتم کجا میرم و لبخند زنان گفت:اونجا که خیلی دوره! اگر میخوای،میتونی با من باشی تا هوا که خوب شد برگردی خونه.
وقتی به خودم اومدم،دیدم که بغل آن زن،در ماشین نشستهام! من دینا هستم،اسمت چیه؟ گفتم: من … هستم، آنشانته!
طول کشید تا رسیدیم به خانه آن زن،تمام مدت از همه چیز صحبت کردیم، انگاری که سال هاست همدیگر را میشناسیم،حرفهایش بهم دلخوشی میداد و اندامش شکر خدا! آن چند پر نارنگی دیگر فراموش شده بود.
به خانه که وارد شدیم، مثل موش آب کشیده به کناری ایستادم تا فرش از آب لباسها خیس نشود،با لبخند شیرینی من را به حمّام راهنمای کرد و من دائم بی زبان،با سر از او تشکر میکردم،از سن فرانسیسکو به بعد، همچین زندگی لوکسی رو ندیده بودم.تمام حمّام تنها یکی دو متر از آپارتمان من در پاریس کوچکتر بود!بعد از چند دقیقه به بیرون اومدم و دیدم که دینا با یک پیژامه منتظرم است،این رو بگیر،مال شوهرم بوده… این رو که گفت،ترس ورم داشت! هراس از بی ابروی صد چندان شد که او خنده کنان گفت، نه! نترس! من و … از هم جدا هستیم،مردها همه بی وفا هستند…
با گفتن این،شکمم به صدا افتاده بود و چند لحظه بعد،مردی که لباس پیش خدمتی پوشیده بود به همراه زنی دیگر که همراه او بود ،چند سینی پر از زیر دستیهای کوچک غذا به روی میز گذاشت و خیلی جدی از من پرسید : شامپاین؟ گفتم،نه، آبجو لطفا!!!
مثل ندید بدید ها،چند تا زیر دست رو خالی از غذا کردم و همه چیزها رو قاطی پاتی میخوردم،برای اینکه جا داشته باشم آبجو میخوردم تا همه چیزها زود پایین برود! تازه سیر که شدم،نشستم، دینا که حالا پیراهن حریر مشکی پوشیده بود،به کنارم نشست.
***
از جای دوری،شاید اتاق خواب،صدای جاز میآمد،من هنوز عزمم جزم بود که تمام سینیهای غذا را بخورم،نارنگی فراموش شده بود، سلام بر مانگو!
سیگار بهم تعارف کرد،بی حرف برداشتم، مالبورو مدیوم بود! آبجو را آرام آرام مینوشیدم تا مزه سالمون چند لحظه پیش از ذهنم پاک نشود،سیگار را آرام آرام پاک میزدم تا از افیونش،افکارم دودی شود، مه آلود شود بلکه دلشورههایم ناپدید شوند. اما دینا یواش بند نازک پیژامه را باز کرد،جای اعتراض نبود،دستم را کشیدم،ناخودآگاه خود را تسلیم کردم،فهمیدم که چه میخواهد،تا آمدم آبجو را به روی میز بذارم تا موهای قشنگ بلوطی رنگش به لای دستانم نرود،او شلوار بنفش رنگ پیژامه من را سبعانه به پایین کشید،حیف سیگار بود که زود خاموشش کنم،چرا در هیچ کدام از زیر دستیهای پر غذا،پیازچه نگذاشته بودند؟ در میان این غریبان،تنها خاویار ایرانی برایم آشنا بود.
***
بی هوا از خواب بلند شدم،تا چند لحظه آنجا برایم نا آشنا بود،طول کشید تا سر دردم آرام گرفت و به یاد آوردم کجا هستم!کسی دیگر در تخت نبود،لباسهایم خشک شده بودند و چه الگانت تا شده در کنار صندلی لویی پانزده گذاشته شده بود،به روی لباسها یک پاکت صورتی رنگ دیدم،اسم من را داشت.
درون پاکت ۳۰۰ فرانک بود و به اضافه یک عدد کارت ویزیت که اسم و کار دینا به روی آن بود،پشت کارت روی یک بوسه ماتیک دار نوشته بود :از یاد نمیبرمت،از یاد منو نبر! هاج و واج به روی تخت نشستم و چند ثانیه بعد همان مرد دیشبی آمد به به اتاق گفت، خانم به سر کار رفتند ولی شوفر ایشان حاضرند شما را هر جا بخواهید ببرد!
شوفر من رو تا خونه برد و من هنوز این جریان رو فراموش نکرده بودم… چند روز که گذشت با وی تماس گرفتم و باز همدیگر را دیدیم و تا به حال با هم دوست هستیم.
بعد از اینکه درسم تمام شد، از طریق دینا کار خوبی بهم داده شد و از قدرتی که داشت استفاده کرد تا من به آرزوهایم برسم!
***
همدیگر رو سالی دو سه بار میبینیم و من واقعا او را تحسین میکنم،او هر کاری که تونسته برای من کرده و من هر جور که شده در اختیارش بودهام و هستم! هیچ وقت هم از هم نپرسیدیم که آیا باید به هم وفا دار باشیم یا نه. از عشق، روابط دیگر همدیگر کاملا بی اطلاع ایم!
وقتی با هم هستیم،واقعا از بودن با هم لذت میبریم،عشق بازیهای ما کاملأ طلائی هستند و قانونی در آن وجود ندارد،شاید مدلی از کاما سوترا باشد، بلد هستیم چگونه عشق و احساست را به گوشه یی برانیم و لحظه را خوش باشیم.
برای دینا من یک اتفاق هستم و او برای من یک حادثه!
***
خوابم میاید،دینا از روی تخت لبخند میزند و من را به برگشتن به خوابیدن دعوت میکند،آرام آرام به تخت نزدیک میشوم،یکی از آهنگهای باربارا استرایسند را که میدونم دوست دارد، برایش زمزمه میکنم،کماکان آرام آرام حرکت میکنم و آرام آرام به آغوشم میخزد تا عشق بازی بی احساسی دیگر صورت گیرد.