برای روشنفکران اروپا چپ مظهر فاصله از قدرت غالب بود در حالی که راست جزوی از آن بود. چپ آزاد از هر قانون دست و پا گیر بود، راست دست بسته و جزوی از آن بود. چپ مظهر دموکراسی بود، راست مانع دموکراسی. فالاچی و لوی که حالا پنجاه شصت ساله شده بودند، موج انقلابهای آمریکایی جنوبی و ایران را دیده بودند. کم کم با حکومتهای بر آمده از این انقلابها و نتایج آن آشنا شده بودند. برای این دو که نه تنها نویسنده و متفکر، بلکه انسانهای واقع بینی نیز بودند چیزی اشتباه به نظر میآمد. چپها که انقلاب را لزوما جزوی از حرکت به سوی آزادی مطلق و یک پارچگی جامعه میدانستند و راست را متهم به ترس از آن میکردند خود در عمل دیدند که چیزی در این فرایند درست نیست.
پس از انقلاب فرانسه، انقلاب خود را به معنی دو پاره کردن معرفی کرد. دو پاره کردن مطلق! انقلاب خود را به عنوان مبدأ اصلی مینشاند و بعد یا قبل از آن را تبدیل به اجزا نسبی میکند. تاریخ به قبل و بعد از انقلاب تقسیم میشود. حاکمان، سیستمدارن و مدیران به قبل و بعد از انقلاب تقسیم میشوند. هنر، فرهنگ و تمامی ارکان جامعه به ناگهان از میان نصف میشوند. دیگر نمیتوان به هر دو سؤ تعلق داشت، یا باید انقلابی بود یا قبل از انقلابی. فالاچی و لوی که خود سالها در راه یکپارچه کردن جامعه توسط ایدئولوژی چپ مبارزه کرده بودند به ناگاه خلاف آرمان خود را به عنوان اصلیترین فرایند تمامی انقلاب هایی ده شصت و هفتاد دیدند. برای آنها که خود را اصولگرا و پایبند به تفکر منطقی میدانستند دکترین چپ ناگهان ارزش خود را از دست داد. روشنفکر نمایان چپ به ناگهان آنها را آماج حمله قرار داده و بی هیچ منطقی این دو را “محافظه کار” و تاریخ مصرف کذشته نامیدند. این دو شجاعانه پرچمدار چپ واقعی و پرگماتیسم هستند و خواهند بود. لوی به درستی سوال اصلی تفکر چپ را از “آیا انقلاب اجتماعی امکان پذیر است؟” به “آیا انقلاب اجتماعی مفید است؟” تغییر داد و شجاعانه جواب آن را هم داد. “نه” یک نه کاملا واضح.