شورائی گرفته و پی راه حل می گشتیم که فراش مدرسه آمد و گفت: آقای مدیر گفته اند که چند تا نماینده بفرستید تا با حضور دبیر مربوطه توی دفتر با مذاکرات دوستانه مسائل را حل کنیم. تصمیم جمع بر آن شد که چهار تا نماینده بفرستیم و چون به صورت سفت و سختی مساوات زن و مرد را قبول داشتیم قرار شد دو تا پسر باشد و دو تا دختر.
من که همیشه خودم را نخود هر آشی کرده ام پریدم وسط که این آش را بهتر از من نخودی نیست و مرا بفرستید تا حق مظلومان را از ظالمان بستانم و نمره املا را به همان ده عادلانه برسانم که حاشا که از دستور زبان انگلیسی حتی یک نمره هم بیاوریم. اگر هم شکی در صلاحیت من باقی مانده بود با شرح مبارزاتم در دوره راهنمائی آن را برطرف کردم. دروغ که نبود. آنجا هم اعتصاب کرده بودیم و به کلاس عربی نرفته بودیم، چرا که خانم معلم پرروی عربی وقاحت را به آنجا رسانده بود که مبصرمان منصور را شتر صدا کرده بود و ما خون به سرمان دویده بود که فکر می کنه که هنوز هم زمان زوره و یکی یکی از کلاس بیرون آمده بودیم.
ناظم مدرسه که با شعار” تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر” همیشه یا یک خط کش پت و پهن چماقش بود و یا تکه ای از شلنگ آب را چون شلاق در دست تاب می داد و به کپل این و آن می زد، به دیدن ما در میان حیاط در آن هنگام ساعت کلاس ، گوئی ناموسش را به باد می دهند دوید و وارد کلاس شد و به همان سرعت بیرون آمد و شروع کرد به تهدید و ارعاب و شلنگ نواختن به قنبل تنبلهای کلاس که همیشه چوب بقیه را می خوردند و کتک نوش جان می کردند تا بقیه ما این بی تربیتها را بنگریم و از برکت وجود آنها مثل لقمان با ادب شویم.
تنبلها و باقی آنهائی که شعور انقلابی نداشتند و فقط می خواستند از این نمد کلاهی ببرند دویدند توی کلاس و ماند در حیاط رهبری مقاومت که همانا بچه های درسخوان و به اصطلاح نمونه بودند. اکثریت این رهبری و از جمله خود بنده، نخود نپخته، تا چندی پیش پیشاهنگ هم بودیم و رابطه ای نزدیک با ناظم که مربی پیشاهنگی نیز بود به هم زده بودیم. تا همین چند ماه پیش که هنوز شاه توی مملکت بود، چه روزها که به اشاره اش پا بر زمین کوبیده و جاوید شاه گفته بودیم. چه پیک نیکهائی که رفته و کنار شط با تنبک و آوازهای کوچه بازاری اش قر داده و بشکن زده بودیم. چه آش و باقله ها که در هفته کار فروخته بودیم تا پول جمع شود و یک پرچم نو بخریم. هر سال ششم بهمن رژه رفته بودیم و انقلاب سفید را شکر گفته بودیم و کف زده بودیم و گل به پای مجسمه شاه ریخته بودیم. این بود که چوبش برای ما بلند نمی شد. نصیحتمان نمود که از نمونه هائی مثل ما بعید است که چنین نظم کلاس را بشکنیم و سر هیچ و پوچ الم شنگه در بیاوریم. منصور که موقعیتی می یافت تا دادی بستاند و حال ما را گواهی استشهاد خویش می دید شروع نمود با همان لهجۀ عربی که: خوب ناظم جون تو خودت اگر یکی بهت می گه شتر بدت نمیاد؟ ما کاریش نداریم خودش به ما گیر میده.
ناظم حرفش را قطع کرد و گفت: منصور، منصور، تو دیگه بزرگ شدی، نباید با یک کلمه حرف مثل فنر ازجا در بری، و حالا هم یالا برید سر کلاس که کسی حق نداره توی حیاط بمونه. ما هم جلوی چشمهای بهت زده ناظم از در مدرسه خارج شدیم و یک هفته بغل جوی آب بست نشستیم تا بالاخره مذاکرات دوستانه با مدیرمدرسه به عمل آمد و پیروز به کلاس برگشتیم. راستش این که از عربی هم دل خوشی نداشتم و بعد از آن همه ساعتهای سپری شده در کلاس عربی به جزهمان هذا شمس و هذا قمر چیز دیگری نمی فهمیدم. حال هم مزۀ آن پیروزی زیر دندانم بود و خود را آماده نبرد انگلیسی می نمودم اما هنوز جای سفت نشاشیده بودم.
من و مهران از پسرها انتخاب شدیم. بی حیا و لوطی هم از میان دخترها انتخاب شدند. ما چهار نفر باید پس از زنگ آخر می رفتیم توی دفتر و مذاکرات را آغاز می کردیم.
لوطی را بی دلیل به این دختر مو فرفری اطلاق نکرده بودیم. واقعاَ لوطی بود و اضافه بر آن رفتار لوطی های چاله میدان را هم داشت. مثلاَ می خواستی از در کلاس بروی بیرون که یکی پا میگذاشت جلوی پایت و با لحن داش مشتی اما با صدائی دخترانه که سعی می کرد دورگه باشد می گفت: نخوری زمین. این حتماَ لوطی بود.
زنگ آخر را زدند و ما نمایندگان که هر کدام در گوشه ای به حرفهای دسته ای از بچه ها گوش می دادیم خودمان را آماده کردیم برای انجام مذاکرات دوستانه.
با رفتن بچه های دیگر که دسته دسته دور معلمها را گرفته بودند مدرسه ساکت و آرام شد و کسی نماند مگر بچه های کلاس ما که همه مانده بودند تا نتیجه را تازه و داغ بشنوند. وارد دفتر که شدیم روی صندلی هائی که ناظم به ما تعارف کرد نشستیم و آماده حمله و دفاعهای آرام و دوستانه شدیم.
ادامه دارد