Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13
میگویند پاریس شهر عشّاق است. البته واسه یه عاشق دلباخته هر گوشهٔ دنیا پاریسه. ولی در این شک نیست که پاریس مرکز عاشق پیشه گی ا ست. چه با دلبر بری وچه اونجا ملاقاتش کنی.
ترنی که ساعت ۴ بعد از ظهر روز ۱۸ شهریور ماه سال ۱۳۵۶ وارد پاریس میشد، حامل مسافرهای بسیاری من جمله آقای بیگلری بود. جناب بیگلری سفر نسبتا سختی رو پشت سر میگذاشت؛ تلاطم دریا، دل به هم خورده گی تو کشتی، هیجان وقایعی که در انتظارش بود و دلهرهای خفیف برای خانواده خصوصا دخترش. باری سفر ۴ ساعته از بندر دیِپ را استراحت کرده بود و به این ترتیب تر و تازه از پله های قطار در ایستگاه “سن لازار” پیاده شد.
با زبان بی زبانی بار بر صدا کرد و راهی کیوسک تاکسی شد. تکه کاغذی به راننده نشون داد. راننده هم سوارش کرد, پا شو گذاشت رو گاز ده برو تو پیچ و خم های عروس شهرهای دنیا. آقای بیگلری هم با کنجکاوی بسیار از پنجره این ور و اونور رو دید میزد. هیچی نشده پاریس رو بهتر از لندن دونست. هوا بهتر، آدمها قشنگتر به اضافه اینکه او رو یاد تهران میانداخت. فکرش متمرکز شد به دیداری که در پیش بود. تو خلوت خودش با خودش اختلاط میکرد. سوال میکرد و اونوقت خودش جواب میداد. جوابی که بپسنده. جوابی که پاسبان پس مغز رو ساکت نگه داره.
در اینکه انسانها موجودات پیچیدهای هستند شکی نیست. و همه مخلوطی از صفات متفاوت و بسیار اوقات حتی کاملا متضاد. به نظر میاد که چیزی که ریسمان های اخلاقی و روحی گوناگون یک فرد رو به هم میبافه که در یک بدن همزیستی کنند، اراده و شانس نیست ، گر چه هر دو رل مهمّی دارند؛ بلکه ستونهای استوار ساختمان اون شخصیتند، ستونهایی که پی آنها در لحظه چشم باز کردن به دنیا ریخته میشه. آقای بیگلری هم از این قانون انسانیت مستثنی نبود. شخصیت او امروز چنین نشده بود. آجرهای فکری و روحیش سالها پیش، قریب پنج دهه قبل در یک منزل پر جمعیت، در شهری قدیمی و سنتی روی هم چیده شده بودند. نه عزیز دردونه مادر پدرش بود و نه ملعون. بچه که بود، نه زیاد بازیگوش بود و نه زیاد درس خون. پسری بود مرتب، مستقل و لجباز. میون چندین خواهر برادر یاد گرفته بود چه جوری گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه ؛ حالا چه سر سفره غذا و یا بازی تو حیاط. اون زمونها والدین دم به دقیقه نبض بچه رونمیگرفتند که حالش خوبه، نیست، میخنده، گریه میکنه. در واقع پسرک زیر دست خواهر ارشدش بزرگ شد و یه مشت خدمه
جناب بیگلری قدش بلند بود؛ بیشترش بالا تنه بود تا لنگ. هیکل خوبی داشت گر چه تو سالیان اخیر یه کم گوشت انداخته بود. پیشونی کوتاه بر آمده و ابروهای کم پشتش سایبون بودند واسه یک جفت چشم ریز عسلی خوشرنگ. دماغ استخوانی درازش قوزی داشت که تناسب طرف چپ و راست صورتش رو به هم زده بود. قشنگترین عضو صورتش یک جفت لب کلفت مردونه بود که موقع حرف زدن مثل قایق چپ و راست و بالا پایین میرفت. وقتی که میخندید، دندونهای ردیفش با چال عمیق و قشنگی که رو چونه مربعش لونه کرده بودهمکاری میکردند وبه بیننده چشمک میزدند. پوست گندمیش صورتش رو گردتر از اونی که بود نشون میداد. یه زمانی موهای مجعدی داشت ولی تو چند سال اخیر مقداریش ریخته بود , باقیموندهاش هم داشت رنگ عوض میکرد. در جوونی گفته میشد که زشت با مزه بوده. غبار سنّ چهرهاش رو ملایم و دلپذیر کرده بود.
مردی بود ساعی با پشت کار و اعتماد به نفس قابل تحسین. کمی بد اخلاق. یک دنده و به همان اندازه دست و دل باز. بی تکبر و مردم دار. واقع بین و مصمم. هم غیرتی بود و هم عادل. مومن بود و معتقد که ایمان به خدا لازم است ولی در این مورد خرافاتی نبود. زیاد حرّاف نبود ولی وقتی میافتاد رو دور ول کن نبود. تکه کلامش بود که “از خدا برکت، از ما حرکت” و مضافا “حق گرفتنیست نه دادنی”.
در جوانی این خودش بود که رفت دنبال نون و آب. خودش بود که بر خلاف برادرهای بزرگش که تا سنین بالا نونخور باباهه موندند از زیر یوغ پدر و عمو و حجره ته بازار در اومد و راهی پایتخت شد. این خودش بود که اول با قرض و قوله و یه ماشین فکستنی و سپس با راننده شخصی و پول نقد جنس و ملک خرید و فروش میکرد. از خود چیزی ساخت بهتر از بابا و عمو ، پا گذاشت فرسنگها فراتر از از برادرها و شوهر خواهرهاش.
زنش رو خودش انتخاب کرده بود. همون سعی و کوششی که در کارش به خرج داده بود رو در گرفتن ناهید به کار گذاشت. به هر قیمتی که بود. حتی با مخالفت خانواده اش. آیا ناهید رو دوست داشت؟ البته. دلش زن تهرونی میخواست؛ از یک خانواده بهتر از خودش، بالاتر از خودش. دلش میخواست بچه هاش مادر درست حسابی از یک قوم سر شناس داشته باشند. مادر با کلاس آ لا مد. چرا که نه ؟ مگه بیگلری چیش کم بود؟ اینها بودند دلایلی که برای مرحوم عالِمی، پدر ناهید آورده بود. گفتند مهریه. گفت امر بفرمائید. گفتند شیر بها. گفت به روی چشم. گفتند جهیزیه. گفت لازم نیست. گفتند عروسی. گفت هر جور و به هر ترتیب. خلاصه هر جور سنگی جلو پاش گذاشتند یا بلند کرد، یا از روش پرید. دختر رو میخواست.
روزی که رفته بود خواستگاری وقت خداحافظی دست مادر ناهید رو فشرد و تعظیم کرد با لبخندی صمیمانه گفته بود “شک ندارم شما یه روزی افتخار میدید که من دامادتون بشم.” کاری کرد که ناهید علاقه مند شه. پول ریخت، زبون ریخت، رفت. اومد، مجال نداد. تا بالاخره راضی شدند. معطل نکرد. وسط ماه محرم ناهید رو عقد کرد. به خانواده خودش فهموند که اگه تا پس پریروزها اعتراضی داشتند, از این به بعد به ناهید خانم بالاتر از گل نباید بگویند. که نگفتند و حالا از رو حساب بردن از بیگلری بود و یا احترام به خودشون با آغوش باز عروس لاغر رنگ پریده غریبه رو پذیرفتند. جناب بیگلری در طی ۲۲ سال زندگی زناشویی به بهترین نحوی که بلد بود از زنش مواظبت کرد ، بدون اینکه بهش بگه عاشقتم، میمیرم برات – در عمل، هر روز تعهد خودش رو به او و بچه ها ادا کرده بود. این رو دوست داشتن میدونست. اینجوری بهش یاد داده بودند. نه از او عیب جویی میکرد نه حساب پس میخواست. از خیلی از کارهای ناهید خانم از ته دل راضی نبود. ولی وقتش رو نمیگذاشت واسه جر و بحث. نارضایتیها بیشترشون با پول حل میشدند. بیگلری هم میریخت. اینجوری نه دعوا راه میافتاد و نه اعصابش خط خطی میشد. آیا که ناهید خانم خواسته های بیگلری رو فراهم میکرد؟ نه همیشه و نه همه جور. منتهی بیگلری پیش خودش استدلال میکرد که قسمتش این بوده و ناهید هر عیبی که داشت یک چیز مسلم بود و اینکه زنی بود راستگو، چشم پاک، خوش بر و رو، شیک, خانواده دار با دوستانی بسیار. حالا اگه خانه داری بلد نبود, خونه پر بود از خدمه که بپزند، بشورند و بچهها رو بزرگ کنند. این بود بهای زن کلاس بالا.
فرزندانش رو دوست داشت، به خصوص لعیا رومیپرستید. هم ته تغاری بود و هم دختر. کبوتر آسمون رو واسش میگرفت اگه او میخواست. هر چیزی که خودش نداشت، هر توجهی که به او نکرده بودند، تلافیش رو واسه بچهها در آورده بود. بچهها هم دوستش داشتند، هم ازش حساب میبردند. مثل باباشون خوب میدونستند کدوم ور نونشون کره است.
آقای بیگلری مرد دمدمی مزاجی نبود, بیدی باشه که به هر بادی بلرزه. زندگی پاکیزه و مرتبی درست کرده بود. بله، عیب هم داشت. گر چه عفت کلام داشت معذالک مرد تند خوئی بود. ادا اطوار جنتلمنی نداشت و به کلّ رمانتیک نبود. بعضی اوقات زود از کوره در میرفت. در بسیاری از موارد دگم بود. نه سیاست واسش خیلی جالب بود و نه فرهنگ. از موسیقی بدش نمیومد و پاش میافتاد یه کتاب شعری دستش میگرفت و میخوند. منتهی چیزی آنچنانی دستگیرش نمیشد. زیبایی و لطافت هنر رو میدید ولی اون رو حسّ نمیکرد، و یا شاید به معنای واقعی تجربه نکرده بود که بدونه مزهاش چیه. در این موارد ساده بود و نا آگاه. در این موارد جناب بیگلری به هیچ وجه افکار و نظریات پیچیدهای نداشت. شاید هم به این دلیل بود که مردم او را ساده لوح تصور میکردند که چیزی تو چنتهاش نیست. که البته این برداشت درست که نبود هیچ بسیار هم غلط بود. چه بسا احمد بیگلری دارای غریزه بسیار قوی تمیز دادن طینت و زیر و زبر شخصیت افراد بود. مردی بود دارای زرنگی و هوش ویژه – ویژه کاسب مسلکان؛ همون زرنگی و هوشی که از مادر به او ارث رسیده بود و وردست پدر تقویت شده بود.
پس حالا سوال اینجا پیش میاد که چی شده بود که شهلا کاظم زاده، زنی متوسط که نه قد و بالای آنچنانی داشت و نه بر و رویی اینچنانی – یک کارمند معمولی بخش مالیاتی وزارت دارایی، ساکن خونه ته کوچه “خاص” پشت بلوار الیزابت، تونسته بود جلب توجه احمد بیگلری واقع بشه –احمد بیگلری نماز خون ، صاحب کارخانه شوینده سازی “آرا” واقع در کرج، مالک باغ و زمین و ساختمان؛ ، ساکن منزل ۵۰۰ متری دو نبش داوودیه با حیاط وسیع و استخر و تشکیلات. پسر حاج آقا صیف الله، داماد خانواده عالمی – مردی در اوج خوشبختی و موفقیت. چطوری این یک الف زن، این نهال که نه، شاخه نهال جامعه، درخت تنومندی مثل بیگلری رو به لرزه در آورده بود؟ چگونه؟
دریغا “لغزش پیراهنش لغزنده هر پیغمبری”.
تاکسی داشت به مقصد نزدیک میشد. راننده یه چیزی بلغور کرد که بیگلری هم نفهمید. تا که کیف پولش رو از جیپ کتش در بیاره، تاکسی پیچید تو کوچه تنگ “رو دو وال دو گراس” پشت باغ لوکسامبورگ. راننده پرید بیرون و چمدونها رو ردیف کرد بر پیاده رو. بیگلری هم پول طرف رو داد در حالی که یه نگاهی به کاغذ تو دستش کرد که مطمئن شه درست اومده. ساختمان باریک و بلند شماره ۷۳ جلو روش بود. دگمه واحد “۴د” رو فشار داد. جوابی نشنید. در ورودی پهن و سنگین آهنی قفل نبود. بیگلری فشارش داد؛ در باز شد. چمدونها رو دونه دونه برد تو. باز یه کم منتظر شد. نخیر. خبری نبود. فقط راه پله مارپیچ چوبی و بوی نا تو سالن تاریک به استقبالش اومده بودند. شهلا گفته بود که آپارتمان درطبقه چهارمه. بیگلری هم اینور اونور رو نگاه کرد، دید اثری از آسانسور نیست. دونه دونه چمدونهای سنگین رو به هنگش کشید کورمال کورمال برد بالا. پس از نیم ساعت بار کشی و تقلا رسید به طبقه مورد نظر و بله، در آپارتمان “۴د” بهش سلام کرد. به هن و هن افتاده بود. وایساد که نفسی تازه کنه. صدای خفیف موسیقی لطیف ایرانی میومد. بوی غذا به مشامش رسید. هم گرسنه، هم تشنه، عرق هم از چک و چونه اش سرازیر. صورتش رو دستمال کشید و کراواتش رو صاف کرد. نیمچه لبخندی به لب آورد. دستش رو مشت کرد و ته تق تق به در زد..
.