فرار از تاریکی ها ( قسمت بیست هفتم) کشتار و آزار مردم خواهان آزادی به دست آدمهای آدمک شده
در این قسمت پسر بچه با داشتن معلومات خود صحنه هایی ترسیم میکند که حاکی از خشونت و کشتار مامورین اس اس و سربازان تحت تاثیر قرار گرفته وشست وشوی مغزی شده اند که با هر نوع شادی برخوردهای خشن میکنند وهر اعتراضی را با خشونت پاسخ میدهند. مامورین و آرتش آلمان و افراد اس اس مثل حیوانان وحشی به جان مردم میافتند و میلیونها نفر را قتل و عام میکنند. سکوت دنیا همچنان ادامه دارد. همه دیگر میدانند که هیتلر مردی دیوانه خونخوار و خون آشام است مردی که از کارگر به آن مقام رسیده و پراز عقده های حقارت میباشدو میخواهد دنیا را بخاک و خون بکشد مردی که خالی از عشق و محبت است و تماما دیکتاتوری و نفرت وجودش را فرا گرفته است.
مردی که از قتل و کشتار وغارت لذت میبرد و خودش را خدا میداند و برای دیگران هیچ ارزشی و هچ شخصیتی قایل نیست. مردی که میخواهد هرچه میگوید و هر چه فکر میکند مردم بدون چون چرا بپذیرند و دیگران را با وجود داشتن دانش و بینش خیلی برتر هیچ هچ میپندارد. مردی که میخواهد هرچه میگوید مردم اطاعت کنند نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر.
جنون دیکتاتور داشت آتش و خون بپا میکند و تمامی دنیا میدانند که او دیوانه ای خطرناک و ابلهی تمام عیار و آدمکشی بی نظیر است ولی مهر سکوت بر لب زده اند و خاموش مانده اند.
سکوت و بی تفاوتی مردمان هیتلر را جری تر میسازد و اواست که کوره های آدم سوزی را برپا میکند تا هم میهن های کلیمی مارا تار و مار کند. سفارت ایران در آلمان در آن موقع به داد هم وطنان یهودی میشتابد و آنان را از دست هیتلر دیوانه نجات میدهد ایرانیان مهمان نواز به هم میهنان کلیمی خود پاسپورت های تازه میدهند تا بتوانند از آلمان هیتلری خارج شوند. ایران مهد آزادی و کشور کورش کبیر و داریوش به یهودیان بوسیله مردم و سفارت شاهنشاهی اش کمک و مساعدت مینماید همانطوریکه کورش آنان را از بردگی نجات داد این بار هم سفارت شاهنشاهی به مدد آنان بر میخیزد و با امکانات کم به سوی آنان دست مساعدت دراز مینماید.
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرنینش زیک گوهرند.
چهره درخشان و با قدرت سرهنگ با رگهای بزرگ و متورم شده سرخ رنگش که پیشانی او را کاملا قرمز کرده بود حکایت زا متفکر بودن سر صاحبش میکرد . خیلی ناراحت بود زیرا مردی از گروه وی بمیان لندنی ها رفته بود تا از جنگهای و کشتارهای بیشتری مثلا جلوگیری کند. خیلی علاقه داشت که این موضوع را خوب بتواند پیگیری کند. آیا راستی مردان جنگی و به قدرت رسیده هم دارای فکرهایی عالی و خیر خواهانه هنوز هستند یا قدرت ثروت و شوکت چشمان آنان را کور و عقل آنان را ضایع کرده است. آنان اکنون با قدرت و هیبت سخن میگویند و دیگران را هیچ و پوچ و خس خاشاک مینمامند آنان میلیونها نفر که مخالف آنان هستند نمی بینند و گوششان فریادهای اعتراض آنان را نمیشنوند. آنان فکر میکنند که خدای روی زمین و نماینده تام اختیار خدای نادیده هستند. غرور و نخوت طوری آنان را محاصره کرده است که فکر میکنند تا دنیا دنیا است آنان زنده و سالم باقی خواهند ماند هیچ فکر نمیکنند که مرگ در یک قدمی آنان به کمین نشسته است که دیوانه گیهایشان را بپایان برساند.
خون آشامی و خون ریزیهای دیکتاتور حکایت از فکر ابلهانه او دارد که فکر میکند با کشتن مردمی میتواند تخت و تاج قدرت را حفظ نماید. دو شخصیت کاذب که در وجود بعضی از آلمانها خودنمایی میکرد. قدرت وعظمت و توانایی های بیش از حد نژاد آریایی و تجدید حیات آلمان بعنوان قدرتی برتر. اینها تبلیغاتی بود که بعضی از آلمانها را گول زده و به دنبال خود کشانیده بود. ونازیهای برای آن کوشش میکردند به این ها صفات خودخواهی و جاه طلبی و تمامیت خواهی بعضی از آنان را هم بایست اضافه میکردیم.
سرهنگ هم یک روحیه انسانی و خوب داشت که متاسفانه با درگیر شدن در جنگ داشت آن روحیه از بین میرفت. در این هنگامه بو که سرهنگ صدای درب را شنید و احساس کرد که کسی میخواهد با اجازه ورود داخل شود. وی بسرعت بعقب برگشت و ویلهلم را دید که سلام نظامی میداد سرهنگ پرسید خوب چه خبر تازه ای داری ویلهلم لحظه ای درنگ کرد و پس از آن گفت این را آورده ام و اشاره به چیزی که دنبالشان بود کرد . سرهنگ با حالتی کنجکاوانه گفت چی؟ ویلهلم ودوستش وارد اتاق شدند و در پی آنان ژنرال فرانسوی بود که بر روی زمین قرار گرفت و هیکلی چون پیل داشت با سنیه ای پراز نشانهای لیاقت و نشانهای جنگی سرهنگ به علاقه به نشانها نگاه میکرد. خیلی از آنها را میشناخت وی دانست که بدن یک ژنرال مهم فرانسوی را به اتاق او آورده اند.
سرهنگ به ویلهلم و سرباز دیگر گوتس گفت فورا او را ببرید و تحویل اداره مربوطه بدهید و به هر دوی آنان اجازه خروج داد. آنان بعد از تحویل دادن بدن ژنرال دوباره به قصر مخروبه رفتند تا از اوضاع آنجا بیشتر اطلاعات کسب کنند. زیرا بعد زا گزارشات سرهنگ به آنان گفته بود که سری دوباره به آنجا بزنند.
آنان ساعتی بعد به آنجا رسیدند خیلی تعجب کردند که دیدند هیچکس آنجا نیست. همه رفته بودند و قصر خالی از سکنه بود. زن جوان لحظه ای بعد از رفتن آنان بهوش آمده بود و از نیمه بیهوشی بدر آمده بود. ابتدا احساس لذتی شدید در خودمیکرد و مثل اینکه تمامی جریان بد را فراموش کرده بود. تکانهای ژنرال که اورا قبلا معذب کرده بود حالا حالتی خوب برایش داشتند پلکهای چشمانش را باز کرد و کم کم به تاریکی سرداب عادت نمود رویا ها جلوی چشمانش رژه میرفتند . ژنرال او کجاست برنامه شان چه شد. اورا آهسته صدا کرد ولی جوابی نشنید کم کم باقی ماجری بسرعت بیادش آمدند و هم چنین کشیده ای که از سرباز خورده بود با ناراحتی و وحشت وعصبانیت در حالیکه بر افروخته بود از جایش بلند شد آتش در دلش زبانه میکشید و میخواست مغز دیکتاتور را متلاشی کند.
او از اینکه جوانی و زیبایش داشت بهدر میرفت و هیچ خانه و کاشانه ای نداشت و همیشه در ماموریت خطرناک برای خاطر دیوانه ای بنام هیتلر بود خیلی خشمگین بود. دلش میخواست با یک گلوله مغز دیکتاتور وحشی و غیر عادی کارگر آدمکش شده را بشکافد. هوس و عشق و زیبایی ها داشتند در او کم کم میمردند. نفرت و غرور بجای دوستی و عشق وجودش را داشت دوباره پر میکرد. عشق و نفرت هر دو در او اکنون زبانه میکشید. او هم مثل هزاران زن زیبا دوست داشت که عشق و محبتی داشته باشد و خانه کاشانه ای از آن خودش باشد نه محروم از همه اینها به جنگ وخون ریزی بپردازد. به عجله موقعیت ها را درک کرد کاغذ ها را که سرباز در زیر زمین پخش کرده بود با دقت جمع آوری کرد خودش را مرتب نمود و با احتیاط تمام آنجا را ترک کرد تا بکار مبارزه با هیتلر دیوانه ادامه دهد او فکر کرده بود که ژنرال را کشته و با خودشان برده بودند.
او در رویا بود و هیجانات روحی داشتند اورا خرد میکردند. زن جوان خیلی عصبانی بود بعد از مدتها عشقی شدید پیدا کرده بود که آنهم با دیوانه گی های هیتلری به شومی تمام شده بود. او از عشق سیراب نشده با محنت و نفرت روبرو شده بود معشوقش ژنرال را کشته بودندو اورا با حالتی کتک خورده رها کرده بودند. او که توانسته بود خدماتی ارزنده بکند و با کارهایش شاید جان هزاران تن را نجات بخشیده بود و از خاک وخون کشیده شدن صدها آدم جلوگیری نموده بود اکنون معشوقش را کشته بودند و بخاک وخون کشانیده بودند.
او در برابر یک ژنرال فرانسوی از عشق خود به زانو درآمده بود و آن عاقبت خطرناک را تجربه مینمود او درست از آنچه که بسر ژنرال آمده بود اطلاعاتی دقیق نداشت تنها حدس میزد که چه ممکن است بر سر او آمده باشد سربازان او را بعنوان اینکه زنی هرزه و بدکاره است رها کرده بودند ولی ژنرال را با خودشان برده بودند. آیا ژنرال محبوب او را کشته بودند. آیا عشق اورا نابود کرده بودند.اکنون او داشت به یک دیوانه انتقامجو مبدل میشد دلش میخواست که هیتلر و تمامی آن آدمک های شست شوی مغزی شده اش را بکشد زیرا میدانست که همه آنان تحت تعلیم وتربیت هیتلری تبدیل به هیولاهای آدمخوار شده اند که جز کشت و کشتار چیزی دیگر نمیدانند. آنان از دیدن خوب و آتش لذت میبرند و را کشتن مردم احساس راحتی میکنند هیتلر آنان را به این روز در آورده بود که تمامی خوی انسانیت را در آنان بکشد و آنان را تبدیل به حیوانانی خشن و خونخوار بنماید.
زن زیبا ضربه های خطرناک خورده بود غروش لگد مال شده بود شهوت و عشقش به مسخره گرفته شده بود و بی حرمتی دیده بود و معشوقش را با نهایت سنگدلی کشته بودند.
هنگامیکه ژنرال را به اتاق سرهنگ آلمانی آوردند وی لحظه ای به او نگریست و سربازان گفتند که اورا در حال عشقبازی با یک فاحشه دیده بودند. سرهنگ فکر میکرد که ژنرال اسیر هوس و شهوت شده است و نمیدانست که با یک ملکه زیبایی و یک ژنرال دیگر میخواسته که عشقبازی کند. او قبل از اینکه به سربازانش بگوید که ژنرال را ببرند از آنان خواست یک سطل آب برویش بریزند شاید بهوش آید ولی ژنرال حرکتی نکرد و فورا دکتر را خواست . دقیقه ای بعد دکتر نظامی وارد شد و پس از احترام به سرهنگ نزد ژنرال رفت و اورا معاینه نمود و پس از آن اظهار داشت که ژنرال مرده است. البته هنوز بدن ژنرال گرم بود سرهنگ به سربازان دستور دارد که اورا ببرند ولی مدتی بعد خودش تصمیم گرفت که دوباره به نزد بدن ژنرال برود. از دکتر خواست که اگر میتواند کاری کند و برای نجات ژنرال اقدامی نماید زیرا او فکر میکرد که ژنرال نبایست در یک مخروبه با یک زن فاحشه ملاقاتی داشته باشد کاسه ای بایست زیر نمی کاسه باشد. سرهنگ از مردن سریع ژنرال بسیار دستپاچه شده بود و میخواست که هرچه زودتر ویلهلم و گوتست را پیدا نمایند و نزد او بیاورند. مامورین سرهنگ بسرعت آنان را یافته به نزد سرهنگ آوردند. سرهنگ گفت همه جریان را شرح دهید. ویلهلم لحظه ای درنگ کرد و بعد همه جریان را مو به مو برای سرهنگ گزارش کرد. ویلهلم میدانست که سرهنگ خیلی با هوش است از این جهت سعی کرد که همه چیز را تعریف کند تا سرهنگ برداشتی که میخواهد بکند. ویلهلم میدانست که هر دروغی که اگر بگوید فورا سرهنگ آنرا درک خواهد کرد. ناچار تمامی وقایع را گفت. سرهنگ بلافاصله گفت احمق ها آن زن فاحشه نبوده است سرهنگ با شیندن جزییات و نقشه ها روی میز وی را شناخت و با ناراحتی گفت میدانید که چه کسی از چنگ ما گریخته است . سربازها یکصدا گفتند چه کسی سرهنگ لبخندی تلخ زد و گفت یکی از بهترین جاسوسه ها بلکه یکی از مهمترین و زبر دست ترین جاسوسان انگلیسیی بوده که شما وی را مفت از دست داده اید. سرهنگ که دیده بود سربازانش گول جوانی و زیبای زن را خورده و فکر کرده اند که او یک زن بدکاره است.
اومیدانست که سربازان تقصیر ندارند ولی او متوجه نبود که عشقبازیهای ژنرال و زن گرچه جان زن را نجات داد ولی ژنرال را نابود نمود اگر ژنرال زودتر میرفتند مسلم است که هیچکدامشان دستگیر و یا کشته نمیشدند. او دستور دارد که جسد ژنرال را با احترام تمامی یک نظامی دفن کنند.
بدین ترتیب دفتر زندگی یک ژنرال فرانسوی مهم پایان یافت و او هم مثل بسیاری دیگر فدای ابلهی وجنون دیکتاتور قرن ماشد. از اتفاقی که افتاده بود و خطای دو سرباز ساده آلمانی یکی از مهمترین جاسوسه های انگلیسی زبر دست از کف نیروهای هیتلری با مقداری زیاد نقشه های جنگی فرار کرده بود. زن جوان پس از لحظه هایی توقف در خیابانهای بخانه رابطش که همان نزدیکی ها بود رفت و بعد هم دیگر هیچ اطلاعی از او بدست نیامد او هم به دنبال کار و سرنوشت خودش رفت و به ماموریت دیگر رهسپار شده بود واز شعله جنگ در فرانسه که بوسیله دیکتاتور فرزند …. یک کارگر آلمانی ایجاد شده بود فرار کرد ورفت…