نمی دانم می دانی که من از تو می ترسم و تو در کابوسهای شبانه ام مرا دنبال می کنی؟ می دانی کابوس شبانه میلیون ها نفر هستی؟
یادت می آید سالها پیش در ورودی شهربازی گریه من را در آوردی چون روسری به سر نداشتم و دختر خالم مانتواش کوتاه بود؟ من فقط 8 سال داشتم! آیا به خاطر داری در ورودی فرودگاه مهرآباد به من باز هم حمله کردی چون شلوارم کوتاه بود؟ من 10 ساله بودم! می دانم خاطرت نیست که هر بار با دوستانم به بیرون میرفتیم شبح تو ما را دنبال می کرد تا خاطرات شیرین جوانی را در کام ما تلخ کند! یادت می آید در چهارشنبه سوری گاز اشک آور شلیک کردی تا ما بترسیم؟ عروسی دختر عمویم را به هم زدی و سالها نگذاشتی آب خوش از گلویم پایین برود. می خواهم بگویم که موفق شده ای تا به من احساس غریبگی در سرزمینم ببخشی و من را روانه غربتی دیگر کنی ولی اینبار به دلخواه.
برای تو می نویسم که سالهاست در ذهنت فروکرده اند که من و امثال من ضد اسلام و انقلاب هستیم، که ما می خواهیم بساط فسق و فجور در کشور اسلامی تو بر پا کنیم و خون شهدا را پایمال کنیم. می خواهم فرض کنم تو این دروغها را باور کرده ای و براستی از من و امسال من کینه به دل داری. شاید برای همین باشد که سالهاست من را در کوچه ها دنبال می کنی تا روحم را زیر پایت خورد کنی و غرورم را لگد مال، به دلیل آنکه موهایم بیرون است یا دستم در دست پسریست. می خواهم به تو بگویم تو موفق شدی، حالا من هم احساس می کنم به این سرزمین تعلق ندارم. هر بار که می خواهم از فرودگاه پرواز کنم، هیجان دارم و می ترسم که باز هم شبح تو من را دنبال کند. مطمئنم نمی دانی که من شبها در اتاق کودکی ام در منزل پدری ام نمی توانم بخوابم، نمی دانی آخرین رشته های پیوند من با سرزمین مادری و خانه پدری بخاطر شبح تو در حال گسستن هست، اما نه من ریشه های عمیق تری در این خاک دارم، اینجا خاکیست که مادربزرگ و پدربزرگ من را در آغوش گرفته، اینجا سرزمین خاطرات کودکی من هست که البته به خاطر تو گاهی جز تصاویر سیاه چیزی نیست، اما باشد با همه اینها من در این خاک ریشه دارم هر چند بخاطر تو این احساس در من گمشده اما می دانم جایی در وجودم سرزمین مادری و قصه های مادربزرگ با همه حسهای خوبش دفن شده.
من انقلاب را ندیدم چون سالها بعد دنیا امدم، اما جنگ، گرانی و افسردگی هموطنانم را در سالهای بعد به خاطر می آورم … من امام تو، انقلاب تو، دین تو و حتی خودت را دوست ندارم… اما اگر جای تو بودم نقش یک شبح را در نمایشنامه کابوس انتخاب نمی کردم،حتی اگر این تنها نقش پیشنهاد شده بود.
آه اگر جای تو بودم،برایت به جای کتاب دعا، شاهنامه می خریدم، برایت منشور حقوق بشر را می خواندم، تو را دعوت به مطالعه همه ادیان می کردم، تو را با خودم به مراسم تولد مسیح می بردم تا با چشمهای خود بیبنی این پاکدلان مانند تو که با خدای خودت سخن می گویی نماز می خوانند، یا شاید به کنیسه ای می رفتیم که باز هم خدا را آنجا ببینی، شاید آنوقت می فهمیدی توطئه ای در کار نیست، بهایی، یهودی، زرتشتی و مسیحی همه ایرانی هستند و شاید آنوقت اجازه می دادی تا ماهمه احساس تعلق داشتن به سرزمین مادری داشته باشیم!
من اگر جای تو بودم انسان نمی کشتم، چون حتی در دین تو کشتن انسان بالاترین گناه است. من اگر جای تو بودم به تو یاد می دادم تا با خواهرانت بدرفتاری مکنی، بر سر مادرت فریاد نزنی … من اگر جای تو بودم به جای قرارگاه بسیج مدرسه می ساختم و بسیج دانش می شدم … تو را محکوم نمی کنم حتی از تو نفرتی ندارم چون می دانم تو را گول زده اند، میدانم بیکاری، شاید مادرت بیمار باشد و تو چاره ای نداری … اما تو هم از من نفرت نداشته باش، دوستان من را در کوچه و خیابان نزن، باور کن می توانیم با هم دوست باشیم، بگذار ایران بستر آزادی باشد … بگذار من کافر،تو مسلمان و دیگری زرتشتی باشد… به جای رنگ ماتم بیا دیوارهای شهر را رنگ شادی بزنیم … درهای ایران را باز کنیم تا همه ببینند من و تو با هم دشمن نیستیم … بگذار من به صدای اذان تو احترام بگذارم و تو به صدای موسیقی من … بیا دستت را بده به من … من نا محرم نیستم … بیا فریاد بزنیم زندگی زیباست …دستت را به سوی دوستانم در کوچه ها دراز کن … دستشان را لمس کن تا باور کنی وجود دارند… آنوقت مطمئن هستم دیگر آنها را نمی زنی … تو هم قلبی در سینه داری، می دانم. اما به تو دروغ گفته اند، گولت زده اند … اسلحه تو حرف تو نیست من مطمئنم … مجبورت کرده اند … تو هم گرانی، بیکاری و افسردگی را مثل من حس کرده ای… تو هم پیرزنی سالخورده را در پی صدقه ای در خیابان ها دیده ای و قلبت به درد آمده! پس بیا دستترا به سوی من دراز کن تا اینبار با هم برای زندگی و شاد زیستن بجنگیم.