Part 1 — Part 2 — Part 3 — Part 4 — Part 5 — Part 6
بخش سوم
شب بود و هوا بطور نفسگیری گرم. ژولیو بر سرعت گامهایش افزوده با خود اندیشید تابستان امسال از دیگر تابستانهایی که در ایران گذرانده بود گرمتر است. همانطور که انتظار داشت پنجره ی اتاق باز بود. با چالاکی جستی زد و پرید داخل اتاق.
– دیر آمدی پسر!
روبرگرداند و شاهزاده خانم را نزدیک خود دید. هیچ چراغی روشن نبود و روشنایی کم و محدود اتاق از نور ستارگان بود که از پنجره به درون می تابید. اما ژولیو برای حس کردن حضور او به چشم نیاز نداشت. اکنون بوی او را بهتر از هر نشانه ای می شناخت. بویی که می توانست هر گلی را شرمسار کند! بوی خوشی که در گرمای هوا از تن ماه آفرید برمی خواست و ژولیو را دچار آرامش و جنونی همراه با هم می کرد ژولیو گامی به عقب برداشته گفت:
– همان باغ جای بهتری برای دیدارهای شبانه نبود؟
ماه آفرید بطرف پنجره رفته به باغ نگاهی انداخت.
– تکراری شده بود.
– خب اینجا هم تکراری است.
راست می گفت. اما تنها هنگام روز اینجا یکدیگر را دیدار کرده بودند. آنجا اتاق تدریس بود. امشب ولی حضور پیدا کردن ژولیو در آن اتاق ربطی به تدریس نداشت. هوس شاهزاده خانم او را به آنجا کشانده بود. همان هوسی که او را به این کاخ کشانده بود. هوسی که گاه ژولیو را تحقیر می کرد و گاه عاشق.
– من از شبهای گرم خوشم می آید پسر.
به سمت ژولیو برگشت.
– شاید در جایی بهتر هم مرا ببینی پسر.
ژولیو دیگر برده خطاب نمی شد. ماه آفرید حالا او را پسر می نامید. ژولیو آرزو می کرد دختر جوان او را به نام صدا کند هر چند این آرزو را یک رویای دور از واقعیت می پنداشت. شاهزاده خانم آرام گام برداشت و چرخی در اتاق زد. سپس دوباره بسوی جوان ملتهب بازگشته روبرویش ایستاد. دختر جوان با نگاهی آرام و وسوسه کننده به ژولیو می نگریست. گویی با نگاهش او را نوازش می کرد. آهسته گفت:
– دوست دارم به روم بروم! تو حاضری مرا به روم ببری؟!
احساسی از تعجب و غرور در ژولیو پدید آمد. در دل با خود گفت تو که از روم خوشت نمی آمد! تو که مردمش را منحرف و جنایتکار می دانستی و مرا بخاطر دور شدن از آنجا خوش شانس می پنداشتی! سرانجام به حرف آمده گفت:
– همه به شرق نگاه می کنند و تو آن وقت به غرب!
شاهزاده خانم به خشم آمد.
– من به هیچ جا نگاه نمی کنم جز آن جایی که دلم بخواهد. من هیچ کس را نمی بینم جز آنکه شایسته ی دیدن باشد. برای من زندگی لحظات است نه روزها.
سپس آرام شده دوباره به سمت پنجره رفت. مدتی کوتاه در سکوت سپری شد. ژولیو نمی دانست شاهزاده خانم به چه می اندیشد و در چه رویایی به سر می برد اما اطمینان داشت برخلاف خودش او دچار آشوب و آشفتگی نیست. بار دیگر صدای شاهزاده خانم در فضای شبانه اتاق طنین افکنده به گوش پسر جوان رسید:
– زن مانند اسب گاه سرکش است و گاه آرام. مانند سگ وفادار است و مانند گرگ خطرناک. می تواند همه چیز داشته باشد جز آزادی. چون همیشه دوست دارد صاحبی داشته باشد.
– تو هم یک زن هستی. تو چه می خواهی؟
طوفان درون ژولیو در صدای لرزانش آشکار شد. شاهزاده خانم به او نگاه کرده گفت:
– روح من دوست دارد مالکی داشته باشد. اما جسم من بی مالک می میرد. هرگز مردی تن مرا تصاحب نمی کند. اما دوست دارم تو روح مرا تصاحب کنی.
دختر جوان آرام به ژولیو نزدیک شده با پشت انگشتان دستش صورت او را نوازش کرد. ژولیو از خود بی خود ایستاده چشم در چشمان زیبای او دوخته بود. ماه آفرید آرام با او زمزمه می کرد اما ژولیو به حرفهایش توجه نداشت. تنها حرکت انگشتان دختر روی صورت خود را احساس می کرد.
– هیچ می دانی چند کلمه ی رومی یاد گرفته ام؟! حتی می توانم یکی دو جمله هم بسازم. ولی فکر نمی کنم درست باشند. زبان عجیبی است!
به نوازش کردن ژولیو پایان داده از او فاصله گرفت.
– پسر! دیگر باید بروی. از همان راه که داخل شدی بیرون برو. برو و اگر توانستی بخواب. شاید این خوشبختی را داشته باشی که در خواب با من هم آغوش شوی. اطمینان دارم رویای زیبایی خواهد بود.
ژولیو از پنچره بیرون پرید. چه خوش شانس بود که او را نمی دیدند. آیا دیوانه شده بود که دست به چنین بازی خطرناکی می زد؟ آن هم در خانه ی چنان شخصیت والامقامی. هر چه می خواهد بشود، بشود!
این بود آنچه با خود گفت. پس از آن آرام و بی خیال راه افتاده به اتاق خود رفت.
صبح روز بعد باز هم بهمن او را در حال قدم زدن در هوای آزاد غافلگیر کرد. مانند همیشه شاد و خندان بود. شاهزاده جز کامجویی و خوش بودن به چیزی در دنیا اهمیت نمی داد. بهمن دوباره به ژولیو پیشنهاد گردش در شهر داد. ژولیو می توانست حدس بزند می خواهد کجا برود. اگر چه به یاد آوردن دهان و موها و اندامهای برهنه و خوش ترکیب آن دخترک برای ژولیو وسوسه ای دلپذیر بود اما بر تمایلات خود غلبه کرده با بهانه کردن انتظار شاهزاده خانم جهت حضور او و آغاز تدریس پیشنهاد بهمن را محترمانه رد کرد. بهمن در حال خنده و دور شدن از او گفت:
– عاقبت تو را هم مثل خودش دیوانه می کند! بعضی گلها هر چه خوشبوتر باشند سمی ترند! زهری تلخ اما خوش عطر ژولیو.
ژولیو آرزو کرد تنها یک روز بتواند مانند شاهزاده شاد و آسوده و بی خیال باشد. اما او خودش بود. با روحی مانند دریا و آسمان گاه آرام و گاه خروشان. نه! او هرگز نمی توانست به آرامشی دلپذیر همانند آرامش بهمن که با بی تفاوتی ای عمیق تکمیل می شد دست یابد. بهمن در زمان حال زندگی می کرد اما
ژولیو یا در گذشته بود یا در آینده. ماه آفرید با تمام سردی اش تبدیل به خورشیدی شده بود که هر لحظه
این دریا و آسمان را گرم و گرمتر می کرد اجازه نمی داد سرما و رخوت و سستی آن را آرام و بی خیال سازند.
شش روز دیگر هم بی هیچ گونه رویداد خاصی سپری شد. ژولیو هر روز و معمولاً بعد از ظهرها ساعتی را با شاهزاده خانم به تدریس می گذراند. اما در شش شب گذشته هرگز شاهزاده خانم را دیدار نکرده بود. نه در باغ و نه در اتاق تدریس. با این حال ناراضی نبود زیرا در هر صورت روزها او را می دید.
روز هفتم بطور کامل سپری شد بی آنکه شاهزاده خانم آموزگار جوان خود را به حضور طلبد. شب هم آمد و از نیمه گذشت. ژولیو حال دیوانگان را داشت. گویی همیشه مستی بود که آن روز شراب ننوشیده. براستی حال نزاری داشت و به جنون خویش می خندید. آه! یک روز ندیدن ماه آفرید با او چه کرده بود! در بستر داراز کشیده و به سقف چشم دوخته بود. محال بود آن شب بخواب رود. غرق در رویا بود که در اتاقش را کوبیدند. برخواسته در را باز کرد. قبل از آنکه از جلوی در کنار رود دو دختر جوان با کنار زدن او شتاب زده داخل اتاقش پریدند. ژولیو ابتدا خشمگین شده آماده شد با آنها برخوردی تند کند اما پیش از واکنش نشان دادن آن دو را شناخته آرام گرفت. هر دو دختر از ندیمه های ماه آفرید بودند. ژولیو چند باری آنها را همراه شاهزاده خانم دیده و می شناخت. با تعجبی آمیخته به خشم پرسید:
– اینجا چه می خواهید؟
یکی از دخترها در اتاق را بسته و بسته ای پارچه ای و سبک به ژولیو داد.
– زود باش! لباسهایت را عوض کن و با من بیا! شاه دخت در خوابگاهش انتظارت را می کشد.
هر دو دختر رو به دیوار کرده به ژولیو پشت کردند. ژولیو با وجود حیرت و شگفتی از آن دو فاصله گرفته بسته ی پارچه ای را باز کرد. با دیدن لباس زنانه در آن بر شگفتی اش افزوده شد. موضوع برایش روشن بود و نیازی به پرسش نداشت. برای آنکه مخفیانه به خوابگاه ماه آفرید برود باید لباس زنانه به تن می کرد تا اگر ناغافل به کسی بر خورد شناخته نشده مرد بودنش معلوم نشود. برهنه شده لباسهای زنانه را بر تن کرد. در پوشیدن بخشی از لباسها که ویژه ی خدمتکاران و ندیمه ها بود دچار مشکل شد. ناگزیر یکی از دو دختر را صدا کرده با کمک او پوشش تازه اش را تکمیل کرد. دختر از ژولیو خواست لباسهای خودش را بجای جامه های زنانه ای که پوشیده بود در آن بسته گذاشته با خود بیاورد. هنگام ترک کردن اتاق تنها یکی از دو دختر با او همراه شد و دختر دیگر در اتاق ماند. ژولیو نگران پرسید:
– چرا او نیامد؟
دختر پاسخ داد:
– تنها دو نفر از خوابگاه شاه دخت خارج شدند و تنها دو نفر هم باید به آنجا برگردند.
با گامهایی سریع از تالاری گذشتند از پلکانی سنگی بالا رفتند از راهرویی هم عریض هم طولانی عبور کردند. سرانجام در برابر در بسته ای ایستادند. ندیمه در را آرام گشوده وارد شد. ژولیو نیز با اشاره ی او به دنبالش داخل رفت. دختر در را بست و پسر جوان را با خود پیش برد. اتاقی بسیار بزرگ و وسیع بود که تختخوابی در وسط آن گسترده شده بود. ماه آفرید لب تخت نشسته زانو روی زانو انداخته بود. نگاه ژولیو از زانوهای خوش شکل و عریان او بالا رفته بر صورت زیبایش متمرکز شد. ماه آفرید با سر به ندیمه اشاره ای کرد و با اشاره ی او دختر اتاق را ترک کرد. اکنون تنها بودند ولی نه در باغ یا اتاق تدریس در خوابگاه دختر جوان. لحظاتی در سکوت سپری شد. هر دو یکی نشسته و دیگری ایستاده بی حرکت حتی بدون پلک زدن به هم خیره شده بودند. سرانجام ماه آفرید لبخندی بر لب آورده دستش را بطرف ژولیو داراز کرد. ژولیو آهسته گام برداشته بسوی او رفت. در برابر او زانو زده سر به زیر انداخت. آرام دست دختر به دست گرفت به لب چسباند. شاهزاده خانم به حرف آمده با لحنی آمیخته به شادی گفت:
– سرت را بلند کن پسر. به تو گفته بودم شاید مرا در جایی بهتر از اتاق درس هم ببینی.
ژولیو سر بلند کرده به چشمان مست کننده او نگاه کرد. باز هم سکوت حاکم بود. ژولیو چیزی برای گفتن نداشت و شاهزاده خانم هم ترجیح می داد بیشتر چشمانش را بکار گیرد. نهایتاً باز هم دختر بود که سکوت را شکست.
– بلند شو و لباسهایت را عوض کن. این لباسها را در بیاور و لباسهای خودت را بپوش. دوست ندارم تو را در لباسهای زنانه تماشا کنم.
ژولیو برخواسته از کنار تخت فاصله گرفت. دست به یقه برد اما فوراً منصرف شد. حاضر نبود جلوی چشمان شاهزاده خانم برهنه شود.
– چه شده؟ نکند از لباسهای جدیدت خوشت آمده! من شنیده ام رومی ها در خیابان هم براحتی لخت می شوند!
ماه آفرید از جا بلند شد. لحظاتی آرام و بی حرکت رو در روی ژولیو ایستاد. ژولیو با نگاهی کوتاه سراپای او را از نظر گذراند. دختر پیراهنی سپید با دوختی غیر عادی بر تن داشت. پیراهنی بدون یقه و کوتاه آستین با بلندای زیاد رسیده تا سر زانوها. با چاکی در میان که تا وسط سینه امتداد می یافت و ژولیو با نگاه کردن به آن خط سینه ی عریان و مرمرین او را می دید. ژولیو می دانست نام این پیراهن سپید رنگ سدره است و پوشیدن آن مخصوصاً در شب به هنگام خواب برای مزدا پرستان از واجبات بشمار میرود. دختر جوان چرخید و پشت به ژولیو کرد. برای لحظاتی نگاه ژولیو بر ساقهای برهنه و خوش تراش او متمرکز شد. آنگاه لباسهای زنانه از تن درآورده لباسهای مردانه ی خود را به تن کرد. کمی بعد صدایش به گوش ماه آفرید رسید.
– دوباره مرد شدم!
شاهزاده خانم رو به سوی او برگرداند.
– اگر با تغییر لباس می شد مرد شد فکر نمی کنم هیچ زنی در دنیا باقی می ماند!
به سوی میزی در گوشه ی اتاق رفت و تنگ روی آن را برداشته کمی از شراب توی آن در دو جام مسین پر نقش و نگار ریخت. شاهزاده خانم آرام به ژولیو نزدیک شده یک جام بدست او داد.
– با من بنوش.
ماه آفرید جام را به لب چسبانده شراب را سرکشید. ژولیو نیز از او پیروی کرد. دختر دست ژولیو را گرفته او را بسوی تختخواب برد. ماه آفرید بر کناره ی تخت نشسته ژولیو را کنار خود نشاند. درحالی که در چشمان پسر جوان نگاه می کرد دست داراز کرده مانند آنکه بالهای پروانه ای را نوازش کند بسیار آرام شروع کرد به نوازش کردن موهای او. در آن حال با لحنی ملایم و متمایلانه گفت:
– می خواهم امشب هم بسترم باشی بی آنکه حتی مرا لمس کنی.
ژولیو دچار لرزشی خفیف و وحشتی مبهم شد. با خود اندیشید می خواهد با او بخوابم بی آنکه حتی دستش بزنم. منظورش چیست؟! آیا این دختر سنگدل قصد داشت او را آزار دهد یا با درهم شکستن توانش او را به بهانه ی ضعف و ناتوانی اش تحقیر کند؟ سرانجام نتیجه گرفت این نیز تنها یکی دیگر از هوسهای عجیب این دختر آشفته مغز است. اما براستی که او چه زیبا بود و فضای اتاق چه تحریک کننده. چراغی می سوخت و با نوری ملایم فضای آنجا را روشن می کرد. اتاق پنجره ای داشت که بسته شده و پرده های بنفشش کامل کشیده شده بود تا داخل از بیرون قابل مشاهده نباشد. کف اطاق با فرش مفروش بود اما برخلاف بیشتر اتاقهایی که در کاخهای اشراف ایرانی دیده بود بر دیوارهای آنجا هیچ فرشی نصب نشده بود. دیوارها با نقشهایی رنگارنگ نقاشی شده بودند. مناظر و تصاویری بسیار قشنگ از طبیعت و فرشتگان که آن شب و در آن لحظات زنده بنظر می آمدند. تندیس های کوچک و زیبای زیادی هم به چشم می خوردند. اما وسوسه کننده تر از همه بستر نرم و سپیدی بود که بروی تخت گسترده شده و بوی تن ماه آفرید با آن درآمیخته بود. بستری دلخواه که او را به خوابی رویایی دعوت می کرد.
ژولیو لبخند بر لب آورده گفت:
– فکر می کنی نمی توانم خودم را نگهدارم؟
– تو فقط کنارم می خوابی و به حرفهایم گوش می دهی. جز این هیچ کاری نمی کنی. اما می توانی مرا دوست داشته باشی.
ژولیو از رفتار و گفتار دختر که او را بی احساس و بی خطر مانند یک تندیس بی جان نرینه فرض کرده بود به خشم آمد. آنچنان خشمگین که اختیار از کف داده شانه های دختر را گرفته با خشونت او را بر بستر خوابانده برویش خم شده گفت:
– خیال کرده ای یک پیرزن را به خوابگاهت راه داده ای؟! فراموش کرده ای آنقدر زیبایی که حتی در پیرزنان هم احساس شهوت مردان را ایجاد می کنی؟
ماه آفرید لبخندی بر لب آورده با لبخندش ژولیو را بیشتر درهم ریخت. احساس کرد این لبخند نشانه ی پیروزی دختر جوان و شکست او است. آیا او با حرفهایش به ضعف و ناتوانی خود اعتراف نکرده بود؟
ماه آفرید لبخند بر لب به حرف آمده گفت:
– می توانی بسترم را به خون آلوده کنی. چیزی نخواهم گفت و کاری نخواهم کرد. کافی است برهنه ام کنی و سینه ات را به سینه ام بچسبانی. زمانی کوتاه تو بازیگر می شوی و من بازیچه. اما پس از آن دیگر هرگز نخواهی توانست روح مرا تصاحب کنی. خب پسر، اگر خواهان تصاحب جسم منی شروع کن، تمام آن را به تو می بخشم.
ژولیو هراسان شانه های او را رها کرده مدتی کوتاه به او خیره ماند. سپس از روی تخت برخواست و رفت بطرف میز گوشه ی اتاق و تنگ شراب روی آن. دو بار جامی را پر کرده و سرکشیده می خواست برای سومین بار در جام شراب بریزد که صدای ماه آفرید به گوشش رسید:
– بس است دیگر. بیا بخواب.
ژولیو جام را رها کرده بطرف تختخواب رو برگرداند. ماه آفرید روی تخت خوابیده و چشمانش را به سقف دوخته بود. دختر جوان بی آنکه سر بلند کرده و به ژولیو نگاه کرده باشد با او حرف زده بود. ژولیو آرام به سمت تخت رفت و روی آن کنار ماه آفرید داراز کشیده مانند او نگاهش را به طاق دوخت. فضای اتاق را سکوتی عمیق فرا گرفته و هوای آنجا نیز بخاطر بسته بودن پنجره بسیار گرم بود. آن دو تنها به صدای نفسهای هم گوش می دادند و بوی تن یکدیگر را استشمام می کردند. ژولیو حرفی برای گفتن نداشت و کم کم داشت مست می شد. اما ماه آفرید به حرف آمده با لحنی ملایم گفت:
– فکر می کنم دنیا خیلی بزرگ باشد اما هر انسانی تنها خودش را می بیند و خیال می کند تمام دنیا را در خودش جا داده است.
ژولیو گفت:
– هر کس دنیای خودش را دارد. احساس حقارت به کسی بزرگی نمی بخشد.
ماه آفرید بی توجه به گفتار او با لحن ملایم خود ادامه داد:
– هزاران هزار زن و مرد امشب مثل من و تو توی یک بستر خوابیده اند. اما فکر نمی کنم هیچکدامشان به این آرامی باشند. هزاران هزار انسان که جز خودشان به هیچ چیز فکر نمی کنند و حتی خودشان را جزئی از این جهان بزرگ نمی دانند. کاش می شد تمام جهان را تنها با نظری تماشا کرد.
ژولیو در حالی که در برابر خواب مقاومت و سرسختی می کرد لبخندی کمرنگ بر لب آورده گفت:
– در همین زمان که بسیاری خوابیده اند بسیاری هم بیدارند. یا نگهبانی می دهند، یا عبادت می کنند و یا می جنگند. بله می جنگند. در برابر سکوت این اتاق و بی شمار اتاق های دیگر در خیلی از دشتها و کوه ها غریو و فریاد جنگجویانی که نه روز می شناسند و نه شب بلند است.
او نیز همانند ماه آفرید آهسته و آرام سخن می گفت.
– تو راست می گویی دختر! هر انسانی تنها خودش را می بیند و می پندارد جهان در اصل خود او است اما حقیقت فقط حقارت ما را فریاد می زند.
و پس از مکثی کوتاه پرسید:
– فکر می کنی شاه حالا دارد چکار می کند؟
– همانند تو در بستری خوابیده و همانند تو زنی را کنار خودش دارد.
– اما من شاه نیستم، من فقط یک…
– تو فقط یک پسر رومی هستی.
ماه آفرید نگذاشته بود ژولیو خود را برده بنامد و درک این موضوع بر خوشی لحظات پسر جوان افزود.
– پس این شاه کیست؟ بله! شاه هم فقط شاه است! اما شاه هم انسان است. انسان شاید شاه نباشد اما شاه همیشه انسان است. شاه ایران، شاه بزرگ، شاه ساسانی. آیا او براستی شاه است؟!
ژولیو می فهمید دارد گرفتار هذیان گویی می شود. مستی بر او غالب شده بود.
– شاه در شکم مادرش هم شاه بود. تا حالا کسی مثل او در دنیا سلطنت نکرده. کسی که از پیش از تولد به شاهی برگزیده شده باشد. کسی که از تولد تا مرگ شاه است.
خنده کوتاهی از گلوی ماه آفرید بیرون آمد و لحظاتی سکوت کرد. سپس همچنان چشم دوخته به سقف ادامه داد:
– شاه بودن چه احساسی می تواند داشته باشد؟ زیاد مهم نیست. هر حسی باشد من و تو هرگز آن را احساس نخواهیم کرد. ما دو نفر هیچگاه شاه نخواهیم شد. اما اگر توانش را داشتم تو را شاه می کردم! برای این کار حتی اگر لازم بود حاضر بودم موهایم را از ته بتراشم! فکر می کنی اگر موهایم را بتراشم چه شکلی می شوم؟ همیشه سعی می کنم خودم را با سری تراشیده و بدون انبوه موهایم تصور کنم. حتماً خیلی چندش آور خواهم شد. خیلی هم خنده دار می شوم. تو چه فکر می کنی؟ چرا ساکتی؟! دوست داری هر دو با هم سرهایمان را بتراشیم؟! من شنیده ام وحشی های شمالی این کار را می کنند. البته فقط مردهایشان. چرا هیچ حرفی نمی زنی؟!
ماه آفرید از جا نیم خیز شده گفت:
– با تو هستم پسر! نمی خواهی حرف…
سخن خود را برید و آرام و بی صدا به چهره دلربای ژولیو خیره ماند. خواب بود. خوابی عمیق که پیامد شراب بود و بوی تن همبستر زیبایش. جوان خفته در نظر ماه آفرید همچون کودکی دوست داشتنی و دلخواه می آمد که هر کسی هوس می کرد او را در آغوش کشد و نوازش کند. اما می دانست او یک کودک نیست که در بسترش در کنارش خوابیده. آرام و با اندوه گفت:
– چه زود خوابیدی! فکر می کردم بیشتر از این بیدار می مانی و به حرفهایم گوش می دهی. هنوز حرفهای زیادی برای گفتن داشتم.
مدتی دیگر به سیمای جذاب جوان خفته که خوابش تحت تاثیر مستی سنگین بود چشم دوخت. آنگاه سر به کنار سر او برده دهان به گوشش نزدیک کرده با او نجوا کرد. زمزمه ای که بی پاسخ بود. ماه آفرید دوباره در بستر داراز کشیده به سقف خیره شد. آرام بود و بی حرکت اما درونی آشفته و ملتهب داشت. به آرامی بی آنکه نگاه از سقف برگیرد دستش را بسوی ژولیو داراز کرد دست او را گرفت بلند کرده بسوی خود برد. دختر جوان دست ژولیو را از چاک پیراهنش گذراند و آن را بر پستان چپ خود گذاشت. دست ژولیو سرد بود و تن او گرم. اما احساس می کرد آن دست بی حرکت مانند آتشی سوزان است که پستان برجسته و عریانش را می سوزاند. طپش قلبش شدتی عجیب پیدا کرده بود. با وجود هوای گرم اتاق لرزشی تمام پیکرش را فرا گرفته اشک از چشمانش سرازیر شد.
ژولیو صبح که از خواب بیدار شد ابتدا هیچ چیز به یاد نیاورد. لحظاتی گیج و متعجب به فضای اتاقی که در آن بود نگریست. به ناگاه همه چیز بخاطرش آمد. از ماه آفرید اثری نبود و او در اتاق تنها بود. نور از پرده پنجره می گذشت و فضای اتاق روشن بود. از شدت نور معلوم بود آواخر صبح است و به زودی ظهر آغاز می شود. شتاب زده از بستر برخواست. وحشت تمام وجوش را گرفت. حالا چگونه باید از این اتاق بیرون می رفت؟ اگر متوجه ی حضورش در خوابگاه شاهزاده خانم می شدند چه می شد؟ بشدت از ماه آفرید خشمگین بود. چرا پیش از روشن شدن هوا او را بیدار نکرده و از خوابگاهش بیرون نفرستاده بود؟ او در تاریکی آمده و در تاریکی هم باید بازمی گشت. از حماقت خود نیز در خشم بود. دیشب نباید می خوابید. باید بیدار می ماند و اتاق را ترک می کرد. اگر او را در آنجا می یافتند نهایتاً تنها به توبیخ و سرزنش دختر جوان بسنده می کردند اما مجازات او می توانست مرگ باشد. حتی جرات نداشت پرده را کمی کنار زده و به بیرون نگاهی بیندازد. درمانده و کلافه غرق در افکار خود بود که در اتاق باز شد و ماه آفرید در نهایت زیبایی و وجاهت داخل شد. پیراهنی کرم و دامنی سرخابی به تن داشت و می توانست وحشی ترین جانوران را هم در برابر وقار و دلفریبی خود رام کند! ژولیو با دیدن او ترس و خشم را فراموش کرد. اما دختر جوان چنان بی اعتنا به او بسوی تخت رفته خودش را روی آن انداخت که خشم دوباره در وجود ژولیو جان گرفت. شاهزاده خانم نگاهی به ژولیو انداخته با لحنی آمیخته به شادی گفت:
– چه شده؟! چرا اینطور نگاهم می کنی؟ مگر دیشب خوب نخوابیدی؟
– ممکن است آخرین خوابی بوده باشد که از آن بیدار می شوم.
– یعنی چی؟!
– یعنی شاید خواب بعدیم مرگ باشد!
– می ترسی؟!
خشم ژولیو دو چندان شد. گویی این دختر همیشه برای تحقیر کردن او چیزی پیدا می کرد.
معترضانه گفت:
– حالا چطور از اینجا خارج شوم؟
– همانطور که آمدی. ولی باید تا شب انتظار بکشی.
و بعد لبخند بر لب نشانده به استهزاء روی آورده گفت:
– اگر می ترسی می توانی تا رسیدن نیمه شب زیر تخت پنهان شوی!
چاره ای نبود. این دختر دست از تمسخر و تحقیر کردن او برنمی داشت. حق داشت دیگر او را برده صدا نکند. ترس دستاویز بهتری برای مسخره کردن او بود. پرسش تک واژه ای می ترسی؟ جای عنوان برده را گرفته بود.
دختر جوان که سکوت او را می دید دوباره به حرف آمده گفت:
– فکر نمی کردم پریشان باشی. بیا کنارم بشین.
ژولیو از فرمان بردن امتناع کرد. بر جای ایستاده گفت:
– اگر دنبالم بگردند چه؟
– چقدر احمقی! چرا باید دنبالت بگردند؟ چه کس می خواهد دنبالت بگردد.
– شاید بهمن هوس کند مرا ببیند.
ماه آفرید ابرو درهم کشید.
– به هر حال هیچ کس نمی تواند بفهمد تو کجا هستی مگر آنکه خودم بخواهم تو را نشان بدهم. پس دیگر نگران نباش و بیا کنار من بشین.
ژولیو خشمگینانه و از روی استهزاء گفت:
– پس باید برای آنکه پناهم داده ای سپاسگذاری کنم! اما اگر به در این اتاق بیایند و بپرسند امروز مرا دیده ای یا نه چه خواهی گفت؟
– می گویم تو را دیده ام.
– کجا؟
– توی همین اتاق!
ژولیو بی اختیار خندید.
– پس می خواهی مرا به کشتن بدهی!
– می ترسی؟!
ژولیو خشمگین تر شد. شاهزاده خانم از جا بلند شده با جدیت گفت:
– خیال می کنی بخاطر تو دروغ خواهم گفت؟
آه از نهاد ژولیو برخواسته از فراموشی احمقانه ی خود شرم زده شد. این دختر زرتشتی بود. او دروغ نخواهد گفت. اما اگر قرار بود راست بگوید اوضاع خراب می شد. ماه آفرید به زیبایی خندید. ژولیو به خود آمده با شگفتی و ناباوری به او خیره شد. هیچگاه دختر جوان را چنین خندان ندیده بود. شاهزاده خانم دوباره روی تخت نشسته لبخند بر لب گفت:
– اطمینان می دهم هیچ کس تا فردا سراغت را نمی گیرد. حالا بیا و پیش من بشین.
برای سومین بار درخواست ماه آفرید پاسخ داده نشد. لبخند از لبهای شاهزاده خانم محو شده صورتش حالتی سرد و بی اعتنا به خود گرفت. از جا برخواسته برای ترک کردن اتاق به راه افتاد. هنگام گذر از کنار ژولیو بی آنکه نگاهی به او بیندازد به سردی گفت:
– می گویم برایت غذا بیاورند.
ژولیو دوباره در اتاق تنها ماند. نمی دانست باید از خود خشمگین باشد یا از دختر جوان. با اعصابی درهم ریخته و ذهنی آشفته از عشق و خشم و ترس شروع کرد به قدم زدن در خوابگاه ماه آفرید. یا می خواهد کنارش بشینم! یا می خواهد کنارش بخوابم! حتماً خواهد خواست کنارش هم بمیرم! مدام این سخنان و مانند آنها را در ذهن تکرار می کرد اما نتیجه نگرفته آسوده نمی شد. او آرامش می خواست ولی به آن دست نمی یافت.
در اتاق باز شد و همان ندیمه ای که دیشب او را پیش ماه آفرید آورده بود داخل آمد. دختر برای ژولیو غذا آورده بود. غذا را که بر زمین گذاشت بلافاصله هم اتاق را ترک کرد. ژولیو با وجود بی اشتهایی برای سرگرم شدن به غذا خوردن پرداخت.
حوالی عصر بود و زمان به کندی می گذشت. ژولیو آنقدر در اتاق قدم زده بود که دیگر توان ایستادن نداشت. به روی تخت افتاده و چشمانش را بسته بود. حوصله اش سر می رفت و گرما آزارش می داد. از شب گذشته تا آن وقت پنجره ی اتاق بسته بود و هوای اتاق بطور خفقان آوری گرم و سنگین شده بود. سر بلند کرد و به تنگ شراب نگاهی انداخت. تا حالا حداقل ده بار وسوسه شده بود سراغ آن برود اما نمی خواست در آن شرایط مست شود. ماه آفرید از زمانی که اتاق را ترک کرد بازنگشته و هنوز هم تا نیمه شب مدتی طولانی باقی بود. سرانجام تسلیم شده از جا برخواست. بهر حال باید زمان را می گذراند. هنگامی که هوا تاریک شد بار دیگر ندیمه ی ماه آفرید به خوابگاه آمد و چراغی روشن کرد. ژولیو مست با خشم و درماندگی از او پرسید:
– تا کی باید اینجا باشم؟ شاهزاده خانم کجاست؟
ندیمه بی آنکه حتی نگاهی به او بیندازد اتاق را ترک کرد. ژولیو دست پشت گردن گذاشته لبخندی بر لب آورده با تمسخر به دور خود چرخید. سپس دوباره به می خواری پرداخت.
شب از نیمه گذشته بود که در خوابگاه آرام باز شد و شاهزاده خانم همراه ندیمه اش داخل شد. ماه آفرید ژولیو را روی زمین داراز کشیده و به خواب رفته دید. دختر جوان آهسته پیش رفت و بالای سر او ایستاد. تنگ شراب کاملاً خالی از شراب همراه با یک جام کنارش افتاده بود. ماه آفرید خواست با ضربه ی پا او را بیدار کند اما نگاه کردن به نیمرخ پسر جوان او را از چنان کاری بازداشت. آرام نشست و به پلکهای بسته ی ژولیو چشم دوخت. دستخوش احساسات شده بود و دوست داشت صورت او را نوازش کند. اما برخلاف تمایلش و ضد احساساتش از جا برخواسته با ضربه ی پایی محکم ژولیو را از خواب بیدار کرد. ژولیو به سختی از جا بلند شده بر پا ایستاد. مست بود و فکرش درست کار نمی کرد. یا این حال می دانست هنگام رهایی از آن اتاق است و این خوشحالش می کرد. شاهزاده خانم به سوی ندیمه برگشت و چند جمله ای با او حرف زد. آنگاه اتاق را ترک کرده او را با ژولیو تنها گذاشت. ندیمه به ژولیو نزدیک شده از او خواست مانند شب گذشته لباسهایش را عوض کرده لباس زنانه بپوشد. ژولیو بقدری گیج و خسته بود که بمحض رسیدن به
اتاقش و تعویض دوباره لباسش خود را توی بستر انداخته بدون اندیشیدن به چیزی دوباره تن به خواب سپرد.
تابستان به اواسط خود رسیده بود. ژولیو گهگاه برای گردش از کاخ خارج می شد. جنب و جوش و فعالیت در همه جا به چشم می خورد. انسانها شبیه مورچه ها بودند. هنگامی که هوا گرم بود پرکار بودند و پرجنب و جوش و با آمدن سرما جنبشها و جوشش هایشان فروکش می کرد.
آواخر عصر یک روز گرم به ژولیو اطلاع دادند شاهزاده جاماسپ خواهان دیدن او است. ژولیو حیران و تا حدودی هم نگران پیش شاهزاده رفت. نگرانی او بی مورد بود. جاماسپ فقط می خواست او را به خانه ی هرمز بفرستد تا نامه ای به دست سپهبد برساند. ضمناً شاهزاده می اندیشید با این کار لطفی هم در حق ژولیو خواهد کرد زیرا مدتها بود پسر جوان از خانه هرمز دور شده و شاید حالا دلش برای دیدار مجدد آنجا تنگ بود. همچنین با این کار می توانست ژولیو را آزموده و مورد سنجش قرار دهد. جاماسپ قبلاً شاهد بود هرمز تا چه حد به این پسر جوان اطمینان دارد پس دلیلی نداشت به او بی اعتماد باشد. حیف بود از چنین برده ای بیشتر استفاده نشود. شاهزاده هنگامی که نامه را بدست ژولیو می سپرد گفت:
– می خواستم بهمن اینکار را برایم انجام بدهد اما گفتند خانه نیست. امروز از صبح برای شکار بیرون رفته و تا دو روز دیگر برنمی گردد. در ضمن فرصت خوبی است تا تو دوباره خانه ی هرمز را ببینی. قطعاً اوهم از دیدن تو خواشحال می شود. اگر بخواهی می توانی امشب را آنجا بمانی.
بی شک ژولیو از پیشنهاد شاهزاده سپاسگذار بود اما نمی توانست آن را بپذیرد زیرا آن شب باید با ماه آفرید در اتاق تدریس دیدار می کرد. دیدارهای شبانه با دختر جوان آنقدر برایش مهم و دل انگیز بودند که حاضر نبود آنها را با هیچ چیز دیگری تعویض کند. وانگهی در آن ساعت به ماه آفرید دسترسی نداشت و نمی توانست او را از رفتن خود به کاخ هرمز و اقامت شبانه در آنجا مطلع کند. اطمینان داشت اگر سر موعد سر قرار حاضر نشود شاهزاده خانم خواهد رنجید و پیامدهای رنجش او همیشه برای ژولیو نیز رنج بود. ژولیو پرسید:
– باید پاسخی همراه بیاورم؟
– پاسخی ندارد. در واقع خودش یک پاسخ است.
ساعتی بعد ژولیو در کاخ سپهبد و در حضور او بود. هرمز مانند همیشه شاد و خندان و بشاش بود. از ژولیو با رویی باز و خشنود استقبال کرده و پس از دریافت نامه دستور داده بود از او پذیرایی کنند. سپهبد در چند ماه گذشته تنها یکبار ژولیو را دیده بود آن هم در دیداری کوتاه مدت. ژولیو به سپهبد نگفت اجازه دارد آن شب در خانه ی وی بماند. با این حال سپهبد ژولیو را نزدیک به سه ساعت در کاخ نگهداشت. ژولیو این افتخار را هم پیدا کرد که شام را با شاهزاده ی پیر بخورد. هنگامی که اجازه رفتن پیدا کرد دیگر شب کامل بود و سکوت و تاریکی همه جا برقرار. ژولیو در بازگشت به کاخ جاماسپ باید از دشت می گذشت. هنوز
تا زمان دیدار با ماه آفرید وقت زیادی مانده بود. به همین خاطر ژولیو در حرکت بطرف کاخ شتابی بکار نمی بست.
سکوتی آرامبخش بر دشت حاکم بود. بادی ملایم و دلپذیر می وزید که هر چند گرم بود اما شب هنگام داغ و آزار دهنده نبود. فضای شبانه ی دشت روشن بود از نور ستارگان و مهتاب ناقص ماهی نیم دایره. در کنار آن همه چیزهای قشنگ تصور دیدار با ماه آفرید که تا مدتی دیگر تحقق می یافت بر زیبایی شب افزوده بود. ژولیو آرام اسب را پیش می راند و در رویای دلپسند خود فرو رفته بود که صدای بلند جیغی او را بخود آورد. هراسان اسب را از حرکت باز داشت. مجدداً و اینبار بلندتر از بار پیش همان صدا سکوت دشت را شکست. محال بود اشتباه کند! صدای جیغ یک زن بود. ژولیو به جانب صدا شروع کرد به تاختن. کمی نگذشت که همه چیز در برابر چشمانش آشکار شد. دو سرباز دو زن را دست بسته کشان کشان بطرف ساختمانی خرابه در آن نزدیکی می بردند. ژولیو خشمگین فریاد کشیده آنها را متوجه ی خود ساخت. به نزدیکی آنها که رسید اسب را نگهداشت با خشم گفت:
– اگر مجرم هستند راه زندان از این طرف نیست.
و نگاهی به زنها انداخت. یکی جوان و حدوداً سی تا سی و پنج ساله و دیگری نوجوانی کمابیش پانزده ساله. هر دو زن مسیحی بودند و این از صلیبهای چوبی که بر گردن آویزان داشتند پیدا بود. مسیحیان مجبور بودند بیرون از خانه همیشه این نشان را بر گردن داشته باشند تا از دیگران متمایز و شناسایی شوند. یکی از سربازان غرید:
– از اینجا گمشو.
و با این سخن دست به قبضه ی شمشیر برد. اما زن مسن تر عاجزانه به سوار از راه رسیده التماس کرد.
– اگر نمی توانی نجاتمان بدهی ما را بکش. نگذار…
اما سرباز او را با لگدی بر زمین انداخته نگذاشت حرفش را تمام کند. ژولیو نمی دانست چه باید بکند. هیچ سلاحی در اختیار نداشت درحالی که آن دو سرباز مسلح بودند. با این حال نمی توانست اجازه دهد آن دو مرد خواسته ی بی شرمانه ی خود را عملی کنند. خونسردانه سری تکان داده گفت:
– کاری کثیفتر از این وجود ندارد.
و سپس ناگهان اسب را به جهیدن واداشت. اسب با جهش خود به سرباز رسید و ژولیو با کف پا ضربه ای محکم به صورت او کوبید. سرباز روی زمین پرت شد و خون از چند جای صورتش بیرون زد. اما ژولیو فرصت پیدا نکرد این کار را با سرباز دیگر هم تکرار کند. سرباز دوم به ژولیو نزدیک بود و پیش از آنکه بتواند اسب را بطرف او بگرداند خود را روی اسب انداخته ژولیو را از بالای آن پایین کشید. ژولیو پیاده با سرباز گلاویز شد. در آن حال سرباز دیگر از روی زمین برخواسته شمشیر از نیام کشیده بسوی آن دو یورش برد. ژولیو پشت به او داشت و متوجه ی هجومش نشد. شمشیر سرباز شانه ی ژولیو را شکافت و توان مقاومت را از او گرفت. ژولیو دست بر شانه بر زمین زانو زده دو سرباز بالای سرش ایستادند. سرباز شمشیرش را بالا برد تا ضربه ی نهایی را وارد کند. اما پیش از آن فریادی جگرخراش کشیده نقش زمین شد. سرباز دیگر با دیدن تیری در پشت یارش و سواری کمان بدست که با سرعت بسویشان می آمد روبرگردانده خواست پا به فرار بگذارد. اما فرصت نیافته گام برنداشته او هم مانند سرباز اول با فریادی دردناک و تیری در گردن بر زمین افتاد. سوار از سرعتش کاست و با رسیدن به آنها اسب را نگداشته به شتاب از آن پایین جست. مردی بود جوان و خوش اندام. اسب را رها کرد و بسوی ژولیو گام برداشت. اما نرسیده به او ایستاد و فریاد زد:
– آه رومی بدبخت! ژولیو تو هستی؟!
ژولیو درحالی که از شدت درد دندانهایش را به هم می فشرد سر بلند کرده به او نگریست. تعجب در او هم آشکار شد. بهمن بود که در برابر او ایستاده بود. با وجود درد شدید لبخندی بر لب آورده گفت:
– به موقع رسیدی شاهزاده!
بهمن به تندی خود را به او رسانده کنارش بر زمین زانو زد. ژولیو دست بر شانه گذاشته از انقباض عضلات صورتش می شد به رنجی که می کشید پی برد. بهمن پرسید:
– چه باعث شد چنین دیوانگی ای بکنی؟
– گستاخی!
بهمن نگاهی به زنهای نگونبخت انداخت. خندیده گفت:
– من از گستاخی خوشم می آید. البته از گستاخی جوانمردانه نه از گستاخی فرومایگان. اما این موقع شب در دشت چه می کردی؟
ژولیو به اختصار ماجرای بردن نامه به کاخ هرمز بازگشت از آنجا شنیدن صدای جیغ زنها و درگیر شدن با سربازها را شرح داد. بهمن سر تکان داده گفت:
– مرا هم صدای جیغ و داد و فریاد به اینجا کشاند.
از جا برخواست و بسوی زنها رفت. خنجر بیرون کشیده با پاره کردن طنابها آن دو را آزاد کرد. هر دو زن می خواستند بسوی ژولیو بروند اما بهمن مانع شده گفت:
– به او کاری نداشته باشید. من به او می رسم. شما هر چه زودتر از اینجا بروید. این را هم بگیرید.
مبلغی پول به آن دو داد.
بهمن پس از رد کردن زنها بطرف ژولیو برگشت.
– این دو زن مسیحی بودند.
ژولیو بی توجه به حرف او با لحنی درد آلوده پرسید:
– تو این اطراف چه می کردی؟ گفتند به شکار رفته ای.
– درست است. حالا هم در حال شکار بودم!
– این موقع شب!
– شبها هم می توان به شکار پرداخت.
و با خنده افزود:
– بهرحال شکار خودم را کردم.
ژولیو آرام و دردمند خندید و اندیشید این مرد جوان همه کارش عجیب است. اما عجیب بودن او امشب جانش را نجات داده بود. بی شک شوخی می کرد و آن هنگام احتمالاً مجذوب زیبایی شبانه دشت شده و به شبگردی و سوارکاری پرداخته بود. بهمن خیره به سربازها با لبی خندان گفت:
– حالا با این جسد ها چکار کنیم؟ حوصله ی سوال و جواب و بازجویی ندارم. مخصوصاً که آن دو زن مسیحی بودند و این دو تن سرباز.
ژولیو گفت:
– رودخانه نزدیک است. می توانیم سنگ به پایشان ببندیم و آنها را توی آب بیندازیم.
بهمن چهره درهم کشید و روی از او برگرداند. ژولیو متوجه اشتباهش شد. این کار آلودن آب بود و گناهش از آدمکشی کمتر نبود. ژولیو ناگزیر پیشنهاد دیگری طرح کرد.
– خب پس آنها را به آن خرابه ببر و آنجا بینداز. بهرحال خودشان هم از اول می خواستند به همانجا بروند!
بهمن با ناراحتی گفت:
– نکند می خواهی امشب مرا یکراست به دوزخ بفرستی! می خواهی به تنهایی جسدها را حمل کنم؟
ژولیو داشت دیوانه می شد! از سویی درد و از سویی بهمن جانش را به لبش می رساندند. از روی خشم به زبان مادری اش شروع کرد به ناسزا گویی به آن همه آداب عجیب و دست و پاگیر. کسی که آنها را نمی دید پس چرا باید آنقدر سخت می گرفتند؟! بهمن با نارضایتی پرسید:
– داری چه می گویی؟
ژولیو جایگاه شاهزاده و لزوم احترام به او را فراموش کرده با خشم گفت:
– می گویم من دارم می میرم و تو به دوزخ فکر می کنی! نمی دانم شاهزاده مرا نجات داد تا خودش بکشدم؟!
بهمن به خود آمده شروع کرد به معاینه ی زخم ژولیو. زخم خونریزی زیادی داشت و بهمن دانست اگر زودتر به وضعیت پسر جوان رسیدگی نکند وضعش وخیم خواهد شد. ژولیو با کمک شاهزاده از جا برخواسته به طرف جسد یکی از سربازها رفت. آنگاه رو به بهمن کرده گفت:
– اسب مرا بیاور اینجا.
بهمن اسب را برد به نزدیک او.
– کمک کن این سرباز را بلند کنیم.
بهمن لحظه ای درنگ کرد. لمس جسد هم گناه بزرگی بود. اما دیگر چاره ای نبود. جسد را سوار اسب کردند افسار آن را هر دو با هم در دست گرفتند بسوی خرابه راه افتادند. جسد دیگر را هم به همین ترتیب
به خرابه ی متروکه منتقل ساختند. سپس هر یک سوار بر اسب خود شده به جانب کاخ حرکت کردند. در طول راه بهمن چند بار از ژولیو پرسید آیا هنوز توان نشستن بر اسب و راه پیمودن دارد و ژولیو هر بار او را از توانایی خود مطمئن ساخته اطمینان داد تا رسیدن به کاخ از اسب نخواهد افتاد. به کاخ که نزدیک شدند بهمن گفت:
– بهتر است فعلاً کسی متوجه زخم تو نشود. باید بهانه ای بهتر از کار امشبمان پیدا کنیم. شاید خوب باشد بگوییم چند دزد این بلا را سر تو آوردند. پدرم هیچ چیز نشنود بهتر است چون ممکن است موضوع را
به امید پیدا کردن دزدها دنبال کند و همه چیز فاش شود. لباست خوشبختانه تیره است و خونریزیت پیدا نیست.
ژولیو با تکان سر موافقت خود را ابراز کرد. بسیار خسته و ضعیف شده و به سختی خود را روی اسب نگهداشته بود. توان حرف زدن نداشت و در همه ی اندامهایش احساس سستی می کرد. سرانجام وارد کاخ شدند. از کنار دربانان گذشتند و تا میانه ی محوطه نزدیک باغ پیش رفتند. در آنجا ژولیو لحظه ای توان خود را از دست داده از اسب بر زمین افتاد. بهمن فوراً اسب را نگهداشته از آن پایین پریده بسوی او دوید. ژولیو دوباره هوشیار شده بود اما به قیمت چند برابر شدن شدت دردش. بهمن زیر بازوی او را گرفته از روی زمین بلندش کرد. به هر ترتیبی بود او را به اتاقش برد و روی زمین خواباند. ژولیو بسختی با رنج خود را عقب کشیده سعی کرد به دیوار تکیه دهد. بهمن پس از بستن در اتاق به کمک او آمد. بالشتی پشت او قرار داد و کمک کرد تا بر آن تکیه دهد. اکنون در حالتی مایل به خوابیده نشسته بود و این تا حدودی از شدت دردش کاسته تنفس را برایش آسانتر می کرد. بهمن سر نزدیک سر ژولیو برده آرام گفت:
– می خواهم بروم برایت پزشک بیاورم. زود برمی گردم. نباید تکان بخوری چون وضعت بدتر می شود.
بلند شد خواست اتاق را ترک کند اما هنوز یک گام بیشتر برنداشته در اتاق محکم باز شد و ماه آفرید پریشان و نفس نفس زنان داخل شد. پیدا بود با تمام توان دویده. بهمن شگفت زده بر جا خشکش زده و به دختر جوان خیره شده بود. دستان بهمن به خون آغشته بود و ماه آفرید براحتی دانست این خون از کجاست. هیجان زده از برادرش پرسید:
– چه شده است؟ چه بلایی سرش آمده؟
و چون پاسخی نشنید گام برداشته به ژولیو نزدیک شد. در برابر او ایستاده و چشمان نگرانش را به صورت رنگ پریده ی او دوخته بود. ژولیو هم با ناتوانی به دختر نگاه می کرد. صدای خشم آلوده بهمن دختر جوان را متوجه برادر ساخت.
– تو اینجا چه می خواهی؟
– چه اتفاقی برایش افتاده؟
– زخمی شده.
– چطور؟
– نمی دانم!
ماه آفرید دوباره به چهره جوان زخمی نگاه کرد. بهمن دوباره با خشم به خواهرش گفت:
– بهتر است از اینجا بروی من باید دنبال پزشک بروم. می بینی که حالش خوب نیست.
ماه آفرید بی آنکه چشم از صورت ژولیو بردارد گفت:
– برو پزشک بیاور. من اینجا کنارش می مانم.
– نه! نیازی به تو ندارد. او تنها باشد بهتر است. تو از اینجا برو.
ماه آفرید ابرو درهم کشیده رو به بهمن کرده با تندی گفت:
– من حق دارم کنارش باشم. او متعلق به من است نه تو! فراموش کرده ای پدر این پسر را در اختیار من قرار داده. من خودم از او مراقبت می کنم.
بهمن خشمگین شده خواست واکنش نشان دهد. ژولیو از بیم آنکه نسبت به خواهرش خشونت بکار گیرد دخالت کرد و در حالی که تمام توانش را در زبانش بکار بسته بود با لحنی سرشار از درد و رنج به حرف آمده گفت:
– او را رها کن. در هر حال به حرفت گوش نخواهد کرد. به داد من برس.
بهمن ناگزیر تسلیم شد. با نارضایتی به خواهرش نگاه کرده گفت:
– حالا که می خواهی بمانی مراقب باش زیاد تکان نخورد. اگر هم توانستی دهانت را ببند و به کسی چیزی نگو.
و بعد برای آنکه لج دختر را در آورد لبخندی تحقیرآمیز بر لب آورده افزود:
– اگر پدر بفهمد ممکن است او را از تو بگیرد. آن وقت شاید متعلق به من شود. البته اگر زنده بماند.
آنگاه گام برداشته تا اتاق را ترک کند. ماه آفرید بی اعتنا به چیزهایی که شنیده بود به تندی گفت:
– نگفتی چرا اینطوری شد؟
– خواست جوانمردی کند. فراموش کرده بود زندگی جوانمردان کوتاه است.
بهمن از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست. پس از رفتن او دختر جوان آرام بالای سر ژولیو رفته کنارش زانو بر زمین زده نشست. ژولیو می خواست سر بلند کرده به او نگاه کند. اما توان این کار را نداشت و لحظاتی بعد از شدت ضعف کاملاً بیهوش شد. ماه آفرید دست به زیر چانه ی او برد صورت او را بسوی خود چرخاند با بغض گفت:
– چه کس این کار را با تو کرده؟
اشک آرام و بی اختیار از چشمانش سرازیر شد. سر او را رها کرد و تصمیم گرفت پیراهن از تنش خارج کند. ژولیو از هوش رفته و چیزی احساس نمی کرد. ماه آفرید مشغول درآوردن پیراهن از تن او شد. برای انجام این کار دچار زحمت و سختی زیادی شد. چون نمی خواست او را تکان بدهد آرام و با وسواس کار را انجام می داد. سرانجام پیراهن را از تن ژولیو بیرون کرد و متوجه زخم شانه اش شد. آرام و نجوا گونه گفت:
– آه پسر بیچاره ی من! چقدر زخم شانه ات خونریزی کرده.
ماه آفرید با همان پیراهن تا آنجا که می توانست شانه و سینه ی خون آلود ژولیو را پاک کرد. اکنون دستان خودش هم خون آلود شده بودند. لحظه ای همراه با تاثر حسی از مهر زنانه هم در وجودش پدید آمد. دست داراز کرده تن برهنه ی ژولیو را لمس کرد. آرام به تن او دست کشیده سینه شانه ها بازوهای او را نوازش می کرد. هنگامی که ژولیو همراه بهمن وارد کاخ شد ماه آفرید در اتاق تدریس انتظار او را می کشید. صدای پای اسب او را کنار پنجره کشاند و آنجا شاهد از اسب پایین افتادن ژولیو و حالت غیرعادی اش بود. پس از آن شتابان اتاق تدریس را ترک کرده در جستجوی ژولیو به اتاق او آمده بود.
ساعتی بعد بهمن بازگشت. پزشک پیری را با خود آورده بود و مدام برایش سخنرانی می کرد. پیرمرد به او توجه نداشت. معلوم بود در تمام طول راه مجبور بوده به حرافی های شاهزاده گوش دهد و اکنون دیگر تحملش به سرآمده. ماه آفرید با ورود آن دو به اتاق از بالین ژولیو برخواست و با اندوه گفت:
– بیهوش شده.
پزشک درحالی که بالای سر بیمار می آمد گفت:
– مهم نیست. شاید اینطور بهتر باشد.
پس از معاینه ی ژولیو به ماه آفرید که چشمانش را نگران و صدایش را غمگین یافته بود نگاه کرده گفت:
– زخم زیاد عمیق نیست اما خون زیادی از او رفته. همین موجب ضعف و بی هوشی اش شده.
سپس نگاهی هم به بهمن انداخت. شاهزاده توجهی به آنها نداشت. پزشک دوباره به حرف آمده گفت:
– باید پارگی را بدوزم.
ماه آفرید که کنار بالین ژولیو در برابر پزشک نشسته بود به جلو خم شده به پزشک در انجام کارش کمک می کرد. پزشک پیر با مهارت زخم را پاک کرده پس از دوختن آن دارویی برویش مالیده در نهایت شانه ژولیو را با پارچه ای پاکیزه و سپید رنگ بست. او از توجه بیش از حد دختر جوان به ژولیو تعجب کرده بود. هنگامی که به او کمک می کرد لرزش دستهایش را دیده و شاهد بود هر گاه لازم می شد تن پسر جوان را لمس کند چقدر آرام و نوازشگرانه آن کار را می کرد. پزشک برای دلداری دادن دختر به او گفت:
– زنده می ماند. اما خوب شدنش زمان می برد.
سپس به بهمن که به کنار ژولیو آمده و بالای سر خواهرش ایستاده بود نگاه کرد.
– دو روز دیگر باز برای معاینه اش اینجا می آیم.
بهمن لبخند بر لب آورده گفت:
– خوب است، اما بهتر است شب باشد. فکر می کنم باید خودم دنبالت بیایم.
پزشک بلند شد و پس از نگاه کردن به ژولیو و دختر زیبایی که نگران او بود اتاق را ترک کرد. بهمن نیز بدنبال او از اتاق بیرون رفت. کمی بعد بازگشته به خواهرش گفت:
– شنیدی که چه گفت! او نمی میرد اما باید تا خوب شدن حالش انتظار بکشی. حالا تا هوا روشن نشده بلند شو از اینجا برو. نگرانش هم نباش. خدمتکار مطمئنی را می فرستم تا از او مواظبت کند.
ماه آفرید از جا برخواست. اما پیش از آنکه از بالین ژولیو دور شود به بهمن نگاه کرد و با ناراحتی پرسید:
– باز هم می توانم او را ببینم؟
شاهزاده شانه بالا انداخته با بی تفاوتی گفت:
– هر چه کمتر بهتر. فقط بدان اگر می خواهی او را از دست ندهی نباید حرفی به کسی بزنی.
ژولیو پنج روز را در بستر گذرانده بود. بسیار ضعیف و ناتوان شده بود. دو روز طول کشید تا به هوش بیاید اما حالا پس از گذشت سه روز از به هوش آمدن هنوز هم احساس هوشیاری نمی کرد. بهمن دیروز برای مدتی کوتاه از او دیدار کرده بود ولی هنوز ماه آفرید را ندیده بود. چیزهای مبهمی از آن شب وحشتناک پیش از بی هوشی بخاطر می آورد.
بهمن زن خدمتکار جوانی را به خدمت ژولیو گماشته بود. زن جوان با قامت کوتاه و اندام فربه اش بی آنکه لحظه ای از بیمار غفلت کند با جدیت از او مواظبت می کرد. ژولیو از پرستار خود کمی شراب خواست. درد سبب شده بود از خواب بیدار شود. در حالی که جام را از دست زن جوان می گرفت پرسید:
– چه وقت است؟
– تقریباً شب شده.
– پس در این صورت از ظهر تا حالا خوابیده ام.
کمی غذا خورد اما برای گذارندن وقت چاره ای جز خوابیدن نبود. هنوز توانایی نداشت از بستر برخیزد. دیشب چند بار خواب ماه آفرید را دیده بود و حتی صبح پس از بیدار شدن تصور کرده بود شب گذشته در خواب و بیداری صدای ملایم و دلنشین او را شنیده است. جامی دیگر نوشید و دوباره به خواب رفت.
– بیماری را به عقب می رانم. مرگ را به عقب می رانم. درد و رنج را به عقب می رانم. تب را به عقب می رانم.
آیا باز هم داشت خواب می دید؟!
– خواهش می کنم ای اهورا، برای ما سلطنت توانا و با اقتدار مرحمت کن تا به نیروی آن بتوانیم دیو دروج را ویران کنیم. دیو دروج را به نیروی خود او ویران سازیم.
ولی احساس می کرد هوشیار است و زیباترین واژه ها را با زیباترین صدای دنیا می شنود.
– بیایید ای ابرها، بیایید. از بالای آسمان بر زمین فرود آیید. هزاران قطره باران. ده هزاران قطره باران. ای زرتشت مقدس برای اینکه بیماری را تباه سازی مرگ را تباه سازی.
ژولیو چشمانش را گشود و بطرف صدا نگاه کرد. ماه آفرید بود که کنار بالین او زانو زده و با چشمان بسته و سر به زیر افکنده آرام وملایم زمزمه می کرد.
– برخیز، برخیز ای خورشید با اسبان تندرو از میان کوه البرز گذر کن و جهان را منور و روشن گردان. تو نیز برخیز هر گاه خواهان بهشت هستی و پیش رو از جاده ای که خدایان ساخته اند.
ژولیو با لحنی آرام و پر مهر به حرف آمده گفت:
– پس خواب نمی بینم! حقیقت دارد.
دختر چشمانش را گشوده سرش را بلند کرده به ژولیو نگاه کرد.
– دیشب هم رویا نمی دیدم. تو بالای سرم نشسته بودی و من صدایت را می شنیدم.
– دو شب پیش بود. دیشب به دیدنت نیامدم.
ژولیو تکانی به خود داده پرسید:
– چه وقت است؟
– از نیمه شب گذشته.
– خدمتکار کجاست؟
– او را بیرون فرستادم.
ژولیو لبخندی کمرنگ بر لب آورد.
– پس زنده ماندم.
ماه آفرید دست داراز کرد و آرام صورت او را نوازش کرد. آنگاه برخواست و از اتاق بیرون رفت.
ژولیو سه روز دیگر را هم در بستر گذراند و پس از آن توانست از جا برخواسته راه برود. پس از چند روز اتاقش را ترک می کرد. دوباره جلسات تدریس برقرار شد. اگر چه هنوز زخمش کامل بهبود نیافته بود اما آن یک ساعتی که با ماه آفرید می گذراند از هر دارویی برایش موثرتر بود.
ده روز دیگر تابستان تمام می شد اما هوا همچنان گرم بود و هنوز از هوای لطیف پاییزی کمترین نشانی یافت نمی شد. در پایان برنامه ی تدریس آن روز شاهزاده خانم به ژولیو گفت:
– امشب اینجا منتظرت هستم. کمی زودتر بیا.
ژولیو شب مطابق روال همیشه در میعادگاه حاضر شد. آن شب به جهت آن که مهتاب رنگ شب را تغییر داده بود هنگام وارد شدن از پنجره به داخل اتاق هراس و دلهره اش بیشتر بود. در فضای روشن و مهتابی اتاق شاهزاده خانم با روپوش یکدست خردلی اش همچون الهه گان بنظر می آمد. ژولیو به دختر نزدیک شد و در ستایش او به خود جرات داده گفت:
– زیبایی ات چشمها را نوازش می کند. تو آفریده ی کدام خدایی هستی؟
شاهزاده خانم لبخند بر لب گفت:
– با من بیا.
– به کجا؟
دختر جوان ایستاد و به او نگاه کرد. مدتها بود هوسی در دل او بیداد می کرد. امشب باید به این هوس پاسخ می داد.
– با هم به گردش می رویم.
– گردش!
– گردشی شبانه در دشت.
ژولیو مصطربانه و وحشتزده خندیده گفت:
– می فهمی چه می گویی؟
ماه آفرید می فهمید چه می گفت. این خواسته ی قلبش بود و حاضر بود هر خطری را بپذیرد. عاقل یا دیوانه هر چه بود باید شبی را خارج از این کاخ با ژولیو در دشت می گذراند. ژولیو چون دختر جوان را مصمم دید سری تکان داده گفت:
– امشب مهتاب است. ما را خواهند دید.
ماه آفرید با بی تفاوتی از پنجره به بیرون نگاه کرد.
– می ترسی؟
ژولیو به خشم آمد. مگر می شد نترسید؟! این دختر براستی دیوانه بود! اما دیوانه ای زیبا! آنچنان زیبا که هر مغز سالمی را از خودش آشفته تر می کرد. وانگهی او که نمی توانست به ترس خود اعتراف کند.
– چطور می خواهی از کاخ خارج شویم؟ همه ی درها بسته اند و دربان دارند.
– از دری که نزدیک باغ است بیرون می رویم. همه چیز آماده است. دو دربان آنجا نگهبانی می دهند. یکی از آنها را یکی ندیمه هایم داخل باغ می کشد. دیگری مطیع و گوش به فرمان است. خروج ما را گزارش نمی دهد. در ضمن امشب به اندازه کارمزد چند ماهش را از من دریافت می کند.
دست به گلوی خود برد و گردنبند گرانبهایش را لمس کرد. اندوهی عمیق اما دلپذیر بر قلب ژولیو چنگ انداخت. چرا این دختر با چنان جایگاهی والا حاضر بود برای یک شب گردش با او در دشت چنین بها پرداخته خطر بپذیرد؟
دو اسب بیرون کاخ آماده و زین شده بسته بودند. ژولیو جز یک دربان که چهره ای خندان و تمسخرآمیز داشت کس دیگری را هنگام خروج از کاخ ندید. حتماً دربان دوم در دورترین و پنهان ترین گوشه باغ با ندیمه ی جوان سرگرم بود. ماه آفرید گردنبند از گردن باز کرده با بی اعتنایی جلوی پای دربان انداخت. او نیز پس از برداشتن آن با تعظیمی بلند و بیان دعایی نامفهوم سپاس و اطاعت خود را به جا آورد.
هر دو سوار اسبها شده شروع کردند به تاختن. نخستین اندیشه ی آن دو دور شدن از کاخ بود. در آن حال ژولیو از مشاهده ی سوارکاری ماه آفرید به وجد آمد. دختر سوارکار ماهری بود. سوارکاریش کم از مردان سوار پارسی نداشت. اسب رام او بود. شاید هم حیوان از اینکه چنین وجود زیبایی را حمل می کرد به خود می بالید! این فکر ژولیو را به خنده انداخت. دختر جوان بلند پرسید:
– چرا می خندی؟
– آرزو کردم جای اسبت باشم!
شاهزاده خانم این بار آرامتر گفت:
– هرگز به این آرزویت نمی رسی.
تازان در دشت پیش می رفتند. ژولیو با خود اندیشید اسب هرگز از مردم این سرزمین جدا شدنی نیست. زن و مردشان در سواری گرفتن از این حیوان ماهر و بی همتا هستند. این حیوان در همه جا با آنان همراه
است. حتی به وقت عشقبازی!
ژولیو بلند پرسید:
– کجا می روی!
دختر خندیده پاسخ داد.
– نمی دانم، هر جا می خواهی مرا ببر.
ژولیو اسب را نگهداشته فریاد زد:
– برگرد.
ماه آفرید ایستاد. دهانه اسب را برگرداند و بسوی ژولیو برگشت. نفس نفس می زد و آرام می خندید.
– شب زیبایی است پسر. هیچگاه دشت را در شب ندیده بودم.
– اگر مهتاب نبود به این خوبی هم نمی دیدی.
ماه آفرید دوباره آماده تاختن شد اما پیش از آن گفت:
– یبا برویم کنار رودخانه. در چنین شبی آنجا حتماً خیلی قشنگ است.
بی آنکه منتظر شنیدن نظر ژولیو شود اسب را به تاخت درآورد. ژولیو ناگزیر بدنبال او شروع کرد به تاختن. مدتی بعد در ساحل دجله هر دو کنار هم ایستاده چشم دوخته بودند به آب روان رودخانه. رودخانه آرام بود و حالتش با نخستین روزهای بهار کامل تفاوت داشت. محیط روشن بود از نور مهتاب. روشنایی ای که ملایمتر و خوشرنگتر از روشنایی آفتاب به چشم می زد. ماه آفرید آرام گام به جلو برداشت و آنقدر پیش رفت که پاهایش از تماس امواج آرام آمده بسوی ساحل خیس شدند. ژولیو ده گام عقب تر از او ایستاده چشم دوخته بود به او. دختر جوان لحظاتی ساکت و بی حرکت بر جای خود ایستاد. آنگاه دست به کمر برده کمربند گشوده جامه ی روپوشش را از تن درآورد. روپوش را دور، جایی که امواج آرام آب به آن نمی رسید پرت کرد. در حالی که همچنان پشت به ژولیو داشت دیگر لباسهای خود را یک به یک از تن درآورده دور می انداخت. اکنون سراپا برهنه و عریان بود و هیچ چیز به تن نداشت. بی آنکه به پشت سرش نگاهی بیندازد راه افتاده آرام آرام در آب فرو رفته سرگرم شنا شد. کمی بعد فریادش به گوش ژولیو رسید.
– منتظر چه هستی؟! زود باش دیگر. مگر نمی خواهی شنا کنی؟
ژولیو چند گام به جلو برداشت اما دختر دوباره بر سرش فریاد کشید:
– ای احمق! می خواهی خودت را با لباسهایت به آب بزنی. همه در بیاور، شنیدی؟ همه را.
ژولیو لحظاتی مردد ماند. چه باید می کرد؟
– زود باش دیگر.
سرانجام بی تابی دختر او را هم بی تاب کرد. مقابل چشمان ماه آفرید که با لبی خندان او را می نگریست سراپا برهنه شد و خودش را در آب انداخت. با شنا خود را به دختر رساند و در برابرش قرار گرفت.
شانه های سپید و خیس ماه آفرید نور مهتاب را بازتاب می دادند. در آن لحظه ژولیو آرزویی جز در آغوش گرفتن آن پیکر مهتابی و خوش ساخت نداشت. احساس می کرد چشمان دختر جوان خواب را در چشمانش فرو می کنند. اما رودخانه بستری نبود که بتوان در آن خوابید. دختر شروع کرد به شنا کردن و ژولیو نیز ابتدا دنبال او و خیره به گردن سپید و موهای سیاه و ترش و سپس کنار او مشغول شنا شد. چه وقت می توانست چنین رویایی را تجسم کند؟ در شبی مهتابی در رودخانه ای آرام با ماه آفرید شنا کردن. ماه آفرید نه تنها سوارکار خوبی بود که شناگر خوبی هم بود. ژولیو گاه رو سوی او کرده به نیمرخ زیبا موهای سیاه بازوهای سپید بسیار خوش ترکیبش که پیاپی بدون توقف آب را می شکافتند و پیکرش را پیش می بردند نگاه می کرد. سرانجام ماه آفرید شروع کرد به شنا کردن سمت ساحل. ژولیو هم عقبتر از او بدنبالش می رفت. می دانست دختر می خواهد از آب خارج شود به همین خاطر دیگر قصد نداشت کنارش قرار گیرد. اما هنگام نزدیکی به ساحل بر سرعتش افزوده از دختر پیشی گرفت قبل از او از آب خارج شد. ژولیو بی آنکه به عقب نگاه کند به سمت لباسهایش رفته مشغول پوشیدن آنها شد. این کار را آرام و با تعلل زیاد انجام داده می خواست دختر جوان نیز بدون شتاب با وقت کافی لباسهایش را به تن کند. پس از لباس پوشیدن رو برگردانده به پشت سرش نگاه کرد. لبهایش لرزیده دهانش نیمه باز ماند. ماه آفرید رو در روی او همچنان سراپا برهنه ایستاده بود. هنوز هیچ چیز به تن نکرده بود. ژولیو سراپای او، سراسر پیکر عریانش که خیس و آب زده زیر نور مهتاب مانند مرمر سپید درخششی ویژه داشت را از نظر گذارند. دسته ای از موهای آب خورده ی سیاهش بدور گلویش پیچیده و دسته ای بر چپ سینه اش چسبیده بودند. شانه هایش هماهنگ و بازوان عاج مانندش ترکیبی دلپسند داشتند. ژولیو نه در روم نه در ایران زنی را ندیده بود که چنین بازوان خوش تراشی داشته باشد. نگاه ژولیو از سینه ی کوتاه او گذشت و به پستان های آویخته اش متمایل شد. دو پستان کاملاً هم اندازه و متقارن رنگ پریده تر از مهتاب آن شب با هاله های بسیار روشن قهوه ای و نوک هایی که هنوز برجسته بودند شاید از سرمای آب و شاید هم از سرمای برخواسته از هیجان درون. نگاه ژولیو باز هم پایین تر رفت. شکمی مسطح و نافی تو رفته. ماه آفرید به اندازه کافی به او فرصت داده بود. اما شاید شهامت ژولیو به آخر رسیده بود زیرا چشمان او بی حرکت شده و نگاهش ثابت مانده بود. گویی دختر حال او را درک کرده بود که به حرف آمده آمرانه گفت:
– بیا کمکم کن لباسهایم را بپوشم.
ژولیو فرمان برد و گام بسوی او برداشت. دستانش پیکر او را لمس می کردند. پیکر گرم و خیس و خوشبوی او را. کار پایان گرفت. دختر موهای تر و نمناکش را از صورت و دور گلویش کنار زد. بی آنکه نگاهی به ژولیو بیندازد مغرورانه به سوی اسبها رفت و پس از باز کردن اسبش سوار آن شد. آنگاه به پسر جوان که همچنان بر جای خود ایستاده و او را نگاه می کرد رو کرده گفت:
– چرا ایستاده ای؟ هنوز از تماشا کردن من سیر نشده ای؟
اسب را به حرکت واداشت و آرام به ژولیو نزدیک شد.
– جای دیگری هست که نشانت نداده باشم؟ هر چند در تو هم برای من چیزی نادیده نماند. هر چه در من بود تو دیدی و هر چه در تو بود من دیدم. می دانم به چی فکر می کنی. با خود می گویی نشان دادن شراب به مرد تشنه تشنگی او را از بین نمی برد او را تشنه تر می کند. باشد مرد تشنه! حاضرم یکبار دیگر همه ی آن چیزها که زیر لباسهایم پنهان دارم را نشانت بدهم. راستی از کدامشان بیشتر خوشت آمد؟
ژولیو حالتی بی اعتنا بخود گرفته بسوی اسبش گام برداشت. هنگامی که سواره به ماه آفرید نزدیک شد به آسمان نگاه کرده دستی به موهای خود کشیده گفت:
– دیگر بهتر است برگردیم.
بار دیگر در دشت اسب می راندند. هیچ چیز تغییر نکرده بود. شب، مهتاب و سکوت محیط. آن دو کنار هم می تاختند به همان سان که مدتی پیش کنار هم شنا می کردند. صدای پای اسبها تنها صدایی بود که سکوت دشت را می شکست. هنگام گذر از یک آبادی کوچک در برابر آتشکده ی ساده و محلی آن ناحیه ماه آفرید اسب از تاختن بازداشته نگاهش را خیره به معبد دوخت. ژولیو که به پیروی از او توقف کرده بود با تعجب علت آن ایستادن ناهنگام را پرسید. دختر جوان بی آنکه چشم از معبد بردارد گفت:
– می خواهم به آتشکده بروم و نیایش کنم.
ژولیو سر تکان داده با نارضایتی گفت:
– این وقت شب؟!
دختر لبخندی کمرنگ بر لب آورد.
– آتش همیشه روشن است و مزدا همیشه بیدار.
– بسیار خب. پس من همین جا منتظرت می مانم.
ماه آفرید به او نگاه کرد.
– نه. بیا با هم برویم.
– اما ورود من به آتشکده ممنوع است.
– چه کس می داند تو مزدایی نیستی؟
هر دو بطرف معبد حرکت کردند. از اسبها پایین آمده آنها را بستند. کنار هم آرام گام برداشته از دری که برابرشان بود و یکی از درگاه های هشتگانه ی پرستشگاه به شمار می رفت وارد آنجا شدند. هیچ تفاوتی نداشت و از هر یک از درها که داخل می شدند به مقصود اصلی که رسیدن به قلب آتشکده و قرار گرفتن در برابر آتش مقدس بود می رسیدند. درهای آتشکده همیشه باز بودند و مزدا پرستان می توانستند با رعایت تشریفات هر زمان از شبانه روز برای نیایش و توبه و تقدیم نذرهایشان پا به آنجا بگذارند. فضای آتشکده مانند همه آتشکده ها بسیار خوشبو و معطر بود. اما این آتشکده ای حقیر و ساده بیش نبود و نمی شد آن را با برخی از آتشکده های زرتشتی که ثروت آنها حتی از خزانه ی شاهی هم بیشتر بود مقایسه کرد. آرام و با احترام به آتشدان نزدیک شدند و با سری افکنده در برابر آتش فروزان ایستادند. پیش از نزدیک شدن به آتش ماه آفرید دو دستمال سپید و لطیف از درون جامه اش درآورده یکی را به ژولیو داد. هر دو دستمالها را جلوی دهان و بینی خود گرفته بودند. آنسوی آتشدان در برابر آن دو هیربدی نسبتاً جوان آرام و ساکت نشسته بود. نیازی نبود به او اعتنایی کنند. او نیز به نیایشگران کاری نداشت مگر آنکه کاری خلاف آیین از آنان صورت می گرفت یا خود نیایشگران به کمک و راهنمایی او نیاز پیدا می کردند. این هیربدان نگهبانان آتش مقدس بودند و رده ای پایین تر از موبدان بشمار می رفتند. موبدان را معمولاً بیشتر هنگام اجرای آیینهای مذهبی می شد در آتشگاه دید اما هیربدان همیشه در آتشکده حضور داشتند. آنها خدمتگذاران آتش و نیایشگرانی بودند که برای نیایش به آتشکده می آمدند.
هنگام بازگشت به کاخ از همان دری که از آن خارج شده بودند به آنجا وارد شده و بار دیگر با دربان خنده رو مواجه شدند. دربان دیگر که پیش از بیرون رفتن آن دو توسط ندیمه ی ماه آفرید توی باغ کشانده شده بود به سر کار خود بازگشته اما مردک بجای نگهبانی دادن روی زمین خوابیده و بی هوش بنظر می آمد. ژولیو به او نگریسته تا حدودی نگران پرسید:
– با او چه کردید؟
نگهبان خنده رو سری تکان داده گفت:
– هیچ! فقط شرابی که خورد کمی سنگین بود. اما مهم نیست. تا پیش از روشن شدن هوا دوباره هوشیار می شود.
به هنگام جدایی دختر دهان به گوش ژولیو نزدیک کرده به نجوا گفت:
– شاید شبی دیگر.
تابستان به پایان رسید و خزان آغاز شد. در روزهای آغازین پاییز جشن مهرگان باشکوهی خاص میان ایرانیان برگذار شد. خانواده ی جاماسپ سرانجام تصمیم گرفته بودند به انزوای خود پایان دهند و این روزهای پرشور بهترین زمان و بهانه برای اجرای چنان تصمیمی بود. شاهزاده در یکی از روزهای عید مهمانی بزرگی ترتیب داد که بسیاری از خاندان های برجسته در آن شرکت کردند. این جشن بزرگ برای جاماسب اهمیتی ویژه داشت. او حتی برخی از بزرگانی که از آنها سخت نفرت داشت را به مهمانی خود دعوت کرده بود. پیدا بود شاهزاده مدتها برای رسیدن روزی مهم انتظار کشیده تا با دستاویز قرار دادن آن برنامه ای باشکوه ترتیب داده از شدت کینه ها بکاهد. عید مهرگان بهترین انتخاب برای چنین هدفی بود.
چند روز بعد ژولیو با بهمن که با شتاب در حال ترک کردن کاخ بود برخورد کرد. بهمن با وجود شتاب زدگی با دیدن ژولیو درنگ کرده خندان گفت:
– دنیا زیادی آرام است ژولیو! فکر نمی کنی باید کمی تکانش بدهند؟!
ژولیو لبخند بر لب آورده گفت:
– زیاد هم آرام نیست شاهزاده. هر گوشه اش را ببینی در حال تکان خوردن است!
شاهزاده سر تکان داد.
– بزودی تکان هایش بیشتر هم می شوند. یک تکان درست حسابی در پیش است. قرار است من هم تکان بخورم.
دوباره با شتاب راه افتاد. مانند همیشه شاد و سرخوش بود اما بنظر می آمد بیشتر از معمول هیجان زده است. ژولیو از حرفها و حالاتش اینطور برداشت کرد که بزودی قرار است در رویدادی مهم شرکت کند.
دو روز پیش هم شاهزاده را همینطور دیده بود. بی شک کاری مهمتر از شکار در پیش داشت. همانروز
هنگام تدریس از ماه آفرید پرسید:
– قرار است اتفاقی بیفتد؟
– چه اتفاقی؟
– اتفاقی که برادرت هم در آن شرکت داشته باشد.
ماه آفرید با بی تفاوتی گفت:
– خیونی ها در شرق شورش کرده اند.
ژولیو هیجان زده شد.
– آه! پس جنگ در پیش است. آن هم یک جنگ بزرگ. اما چرا؟ آنها که با شاپور دوست بودند، در سپاه او بهترین خدمتگذاران بودند. بخاطر دل آنها آمدا به خاک و خون کشیده شد.
ماه آفرید با همان لحن و حالت بی تفاوتانه گفت:
– دوستی خیونی ها مانند بارش باران و طلوع و غروب خورشید ناپایدار و زود گذر است.
– اما حالا که هنگام جنگ نیست. پاییز است و سرما و زمستان در پیش رو.
– چاره ای نیست. خیونی ها در شرق وحشت زیادی درست کرده اند. نمی شود تا رسیدن بهار انتظار کشید. اگر شاه فوراً کاری نکند آن وحشی ها تمام خراسان را تاراج و ویران می کنند.
– و قرار است بهمن هم در لشکر کشی به شرق شرکت داشته باشد.
– مردها فکر می کنند برای جنگیدن به دنیا می آیند.
ژولیو بسیار آرام، آنطور که تنها لبهایش بجنبند اما صدایی برنخیزد زمزمه کرد:
– و این حقیقتی است که هیچ زنی نمی تواند درک کند.
شب خوابش نمی برد. ماه آفرید از او خواسته بود نیمه شب در اتاق تدریس بدیدارش برود اما او با گستاخی خواسته ی شاهزاده خانم را رد کرده بود. این نخستین بار بود دعوت بدیدار شبانه را رد می کرد. واکنش دختر جوان ابتدا تعجب و سپس بی اعتنایی بود. ژولیو اطمینان داشت غرور او را تحریک کرده است ولی چندان به آن اهمیت نمی داد. در بستر خود داراز کشیده بود بی آنکه بتواند بخوابد. احساس اصلی مرد
بودن، آن چیزی که جنس نر را بجدال با همه چیز حتی با طبیعت می کشاند در او هم بیدار شده بود. آیا احساسی شرم آورتر از عشق برای مرد وجود دارد؟ جایگاه عشق قلب زنان است. مرد باید بجنگد بکشد و کشته شود.
روز بعد ژولیو از اوایل صبح تا آغاز ظهر تمام وقتش را بیرون از ایوان کاخ گذراند. سرانجام به هدفش رسید. می خواست بهمن را ببیند و حالا داشت او را می دید. ساعتها آنجا انتظار کشیده بود تا شاید شاهزاده را هنگام خروج و ترک کردن کاخ ببیند اما برخلاف انتظارش او را در حالی می دید که از بیرون بازمی گشت. معلوم بود شاهزاده امروز صبح در کاخ نبوده. ژولیو پس از ادای احترام خواهش کرد شاهزاده لحظاتی به حرفهایش گوش دهد. بهمن مطابق معمول شاد و بشاش سر تکان داده گفت:
– بیا برویم چیزی بخوریم. خیلی خسته ام. از دیشب تا حالا بیدارم. دیگر بسختی سر پا ایستاده ام.
ژولیو را با خود به اتاقی برده جامی شراب به دستش داد. خودش نیز جامی در دست گرفته مشغول نوشیدن شد.
– چه می خواستی بگویی ژولیو؟
ژولیو کمی دستپاچه شد. اما زود برخود مسلط گشت.
– شنیده ام می خواهی برای جنگ به شرق بروی.
– خب که چه؟
نگاه های خیره و عجیب شاهزاده دوباره او را دستپاچه کرد. بی فایده بود. نمی توانست براحتی آن چه در دل داشت بر زبان آورد. ناگهان در حالتی برخواسته از هیجان و خشم در برابر شاهزاده زانو زده سر به زیر انداخته گفت:
– شاهزاده خواهش می کنم مرا هم همراه خودت به جنگ ببر.
شاهزاده ابرو درهم کشید.
– منظورت چیست؟! بلند شو! دیوانه شده ای؟!
ژولیو برخواسته بی آنکه سر بلند کند در برابر او ایستاد.
– چرا چنین درخواستی می کنی؟ کار تو که جنگیدن نیست. تو حتی نمی دانی شرق چه جور جایی است. فکر هم نمی کنم بدرد میدان جنگ بخوری.
ژولیو به حرف آمده آرام گفت:
– من خیلی خوب می توانم از سلاح استفاده کنم.
بهمن ساکت مانده اظهار نظری نکرد. شاید به یاد مبارزه ی دوستانه اش با ژولیو افتاده بود. ژولیو سربلند کرده در چشمان او نگریسته گفت:
– مرا با خودت ببر شاهزاده. من بلدم بجنگم. باور کن همانطور که آموزگار خوبی هستم می توانم جنگجوی ماهری هم باشم.
– اختیار تو با من نیست.
– اگر از پدرت بخواهی…
بهمن سخن او را برید.
– ماه آفرید را چه می کنی؟ او از خشم و حسادت دیوانه خواهد شد. تو متعلق به او هستی.
ژولیو درمانده با چشمانی اشک حلقه زده در آنها گفت:
– من می خواهم بجنگم شاهزاده. من می توانم بجنگم.
شاهزاده کمی درنگ کرده دستی به سر خود کشیده با تردید گفت:
– باشد ژولیو. من از پدرم خواهم خواست تو را در خدمتم بگذارد تا بتوانی همراهی ام کنی. اما هیچ اطمینانی نمی دهم بپذیرد.
دو روز بعد بهمن ژولیو را به حضور خوانده اعلام موافقت پدرش با همراهی او با بهمن در جنگ را برایش بیان کرد. شادی ای عمیق در قلب ژولیو پدید آمد. اما خیلی زود غمی مبهم جایگزین آن شد. در درستی تصمیمی که گرفته بود شک نداشت اما می دانست که برای دومین بار باید درد جدایی را به جان بخرد. بار نخست جدایی از میهن را تجربه کرده بود و این بار جدایی از عشق را در پیش داشت.
ژولیو در اتاقش نشسته و به خاطرات گذشته و رویاهای آینده می اندیشید که ناگهان در باز شده ماه آفرید تنها و خشمگین وارد اتاق شد. بسیار بی پروا به آنجا آمده بود و معلوم بود برایش اهمیت نداشته دیگران آمدنش را ببینند. در را بست و به ژولیو که از جا برخواسته و شگفت زده به او می نگریست نزدیک شد. جلوی پسر جوان ایستاد و چشم در چشمانش دوخت. آرام پرسید:
– راست است همراه بهمن به جنگ می روی؟
لحن آرامش آمیخته به هیجان و ناباوری بود. ژولیو در چشمان زیبای او وحشت می دید. وقت سر به زیر افکندن و ساکت ماندن نبود. پاسخ داد:
– درست است. من بهمن را در رفتن به شرق همراهی می کنم.
دختر با خشم گفت:
– مگر می خواهی بمیری؟
در پاسخ او ژولیو با لحنی ملایم گفت:
– چاره چیست؟ سرنوشت هر مرد این است که در میدانی بمیرد. میدان جنگ، میدان عشق، میدان زندگی.
ماه آفرید به چپ و راست سر تکان می داد.
– از پدرم خواهم خواست اجازه شرکت تو در جنگ را لغو کند.
ژولیو هراسان شروع کرد به التماس و خواهش. بقدری درمانده و بدبخت نشان می داد که تعجب و تاثر دختر را برانگیخت. ژولیو با خواهش و اصرار از او درخواست می کرد دست به چنین کاری نزند و بگذارد سرنوشت بازی خود را ادامه دهد.
ماه آفرید با خشم گفت:
– سرنوشت تو من هستم. من تعیین می کنم تو چه وقت و کجا و چگونه باید بازی کنی.
ژولیو سر به زیر انداخته آرام گرفت. جداً حالتی ترحم انگیز پیدا کرده بود. دختر جوان متاثرانه و آرام گفت:
– آخر چرا نمی توانی بفهمی؟ من نمی خواهم تو به جنگ بروی.
اما صدایی از ژولیو برنمی خواست. حتی سر بلند نمی کرد به دختر نگاهی بیندازد. ماه آفرید بیشتر تحت تاثیر قرار گرفت.
– آه پسر بدبخت! زندگی باید در آرامش بگذرد. سیل، سرما، قحطی، بیماری و این همه مرگ و درد. طبیعت به اندازه کافی ستمگر است پس دیگر جنگ برای چیست؟
ژولیو سر بلند کرده به چشمان زیبا و ملتهب او نگاه کرد.
– درست گفتی، طبیعت بی رحم است، و ما هم جزئی از طبیعت هستیم.
گرمی و التهاب در چشمان ماه آفرید جای خود را به سردی و بی اعتنایی داد. گامی به عقب برداشته با بی تفاوتی گفت:
– بسیار خب! پس تا آنجا که می توانی آدم بکش و اگر توانستی کشته نشو. دیگر نمی خواهم تو را ببینم.
اتاق را ترک کرد و ژولیو را تنها گذاشت. ژولیو لبخند زده آرام زمزمه کرد:
– آه ای زندگی! همین طور به راحت ادامه بده!
از روز بعد زندگی برای زولیو آهنگی دیگر یافت. بهمن او را با خود به محل آماده سازی سپاه برد. همه سخت مشغول کار بودند. گروه هایی به تمرین و آموزش پرداخته و گروه هایی به آماده سازی تدارکات ارتش سرگرم بودند. بهمن به فرماندهی یک واحد سواره نظام زرهپوش گمارده شده بود که آغاز بسیار خوبی برای یک جوان تازه کار به شمار می رفت. تردید نبود نژاد او نقش مهمی در این گزینش داشته است. شاهزاده ترتیبی داده بود تا ژولیو به عنوان یکی از سواران واحد او بکار گرفته شود. سپاهی ده هزار نفره آماده شده و قرار بود پنج روز دیگر حرکت خود را بسوی شرق آغاز کند.
دو روز به آغاز حرکت سپاه باقی مانده بود. بهمن شب آن روز به کاخ بازگشته ژولیو را نیز با خودش از اردوگاه به خانه برد. شب بعد که صبح پس از آن سپاه حرکتش را بسوی شرق آغاز می کرد هیچیک
از سربازان و فرماندهان حق ترک کردن اردوگاه را نداشتند. بنابراین این آخرین شبی بود که ژولیو می توانست در کاخ جاماسپ بگذارند.
ژولیو آن شب خیلی زود به خواب رفت. اما نیمه شب با احساس شدید اختناق از خواب بیدار شد. از بستر برخواسته با شتاب از اتاق بیرون رفت. قلبش بسختی می طپید. آه نه! این طپش قلب یک فرد عادی نبود. فقط قلب یک عاشق در آستانه ی جدایی از عشقش می توانست چنین بطپد! به آسمان نگاه کرد و سپس به باغ. سکوت شبانه برایش آرامبخش نبود. دوست داشت فریاد بزند اما این دیوانگی محال بود. با گام های آرام به راه افتاده بسوی جایی رفت که از نظرش دلپذیرترین و رویایی ترین میعادگاه دنیا بود. از مشاهده ی باز بودن پنجره ی اتاق تدریس شگفت زده شد. پرید داخل اتاق و از خود بی خود در آن تاریکی چشمانش را بکار انداخت. اما شبی تاریک بود و تلاش چشمان او بیهوده. دوست داشت یکبار دیگر همه جای اتاق را از نظر بگذراند. تاریکی پریشانش کرده بود اما شامه اش با هر نفس هیجانی دلنشین به درونش می ریخت. ناگهان صدایی او را متوجه خود ساخت.
– می دانستم می آیی. ساعتهاست اینجا منتظرت هستم.
او بود! خودش بود! شاهزاده خانم. دختر جوان در گوشه ی اتاق، آنجا که تاریکتر بود ایستاده بود. اکنون چشمان ژولیو به تاریکی عادت کرده و او می توانست ببیند. دختر گام برداشته به او نزدیک شد. ماهی زیبا گلی خوشبو در شبی تاریک. وسوسه کننده و آرامبخش.
– پدرم نمی باید درخواست بهمن را می پذیرفت. او اشتباه کرد. مرا و حق مرا نادیده گرفت.
– خواسته ی خودم بود. باید اینطور می شد. شاید همیشه ما بازیچه ی سرنوشت نباشیم، شاید گاهی سرنوشت بازیچه ی ما شود.
دختر با تاسف سری تکان داده گفت:
– اگر توانستی زنده برگرد.
و پس از مکثی کوتاه اینبار ملتمسانه گفت:
– خواهش می کنم زنده برگرد.
ژولیو خواست چیزی بگوید اما دختر مهلت نداده به او آویخته دهان بر دهانش چسبانده با عشقی عمیق و سوزان او را بوسید. آنگاه از او جدا شده چند گام به عقب برداشت. ماه آفرید با گامهایی تند و سریع اتاق را ترک کرده و ژولیو را بهت زده و حیران اما شوریده و شیدا به حال خود رها کرد.
To be continued
داریوش آزادمنش