برده (4)

Part 1Part 2Part 3Part 4Part 5 — Part 6
بخش چهارم

سپاه ساسانی وارد سرزمین ماد شده بود. تا چشم کار می کرد کوه بود و کوه. اینجا دنیای کوهستان بود. طبیعت افسونی خاص داشت. عظمت حرکت لشکرهای در حال گذر از میان کوه های عظیم بی حرکت به مانند عبور صفوف مورچه ها از میان کپه های خاک بود. همه چیز اینجا با تیسپون و دشتهای گسترده اطراف آن تفاوت داشت.

ژولیو مطالب زیادی درباره ی قلب سرزمین ایران شنیده بود اما حالا داشت با چشمهایش خیلی چیزها را می دید. آبادی ها، مزارع، خانه ها و حتی لباس ها و چهره های مردم کوهستانی ایران با شهر نشینان مترقی تیسپون و حومه نشینان آنجا فرق های اساسی داشت.

پس از پشت سر گذاشتن کوهستان و گذر از سرزمین ماد به ناحیه ای بیابانی وارد شدند. این منطقه برای ژولیو جذابیت بیشتری داشت. در اروپا کوه و کوهستان کم نبود اما بیابان وجود نداشت. ایرانیان حتی در خشک ترین و خشن ترین بیابانها هم شهرهای با رونق ساخته بودند. شاهان ساسانی برای ماندگار کردن نامشان دست به کار جالبی می زدند. آنها فراعنه ی روزگار خود بودند. با این تفاوت که فراعنه برای جاودان شدن اهرام و آرامگاه های متعدد می ساختند اما این شاهان در همه جای کشورشان دست به شهر سازی زده و غالباً نام خود را روی شهرهای ساخته شده می نهادند.

سپاه ایران توقفی کوتاه مدت در شهر ایران وینارت کاراد داشت و پس از آن با عبور از بیابان دوباره وارد کوهستانی پر هیبت و باشکوه شد. این کوهستان البرز بود که جایگاهی ویژه در آیینهای حماسی و مذهبی ایرانیان داشت. توقف سپاه در اطراف شهر بزرگ و پرجمعیت ری هم کوتاه مدت بود. در کل منظور از این توقف های کوتاه یکی دو روزه در نزدیکی بعضی شهرها تکمیل و تجدید تدارکات و پیوستن لشکرهای جدید به سپاه اولیه بود. سرانجام پس از خروج از کوهستان البرز و عبور از بیابانی دیگر به خراسان رسیدند که شکوه و غرور ایران و آیین مزدا از روزگار کهن از آنجا بر می خواست. گذر از شهر نرشاپور به سرعت انجام گرفت و در پایان سپاه ساسانی در شهر توس اردو زد. در آغاز و به هنگام حرکت از تیسپون شمار سپاه ایران تنها ده هزار نفر بود اما در گذر از هر ایالت چند لشکر به لشکرهای ایرانی اضافه می شد که آنها را فرمانروایان ایالتها به دستور شاه آماده کرده بودند. اکنون ارتش اردو زده در خراسان سپاهی بود چهل هزار نفره که پس از چند روز با پیوستن لشکرهای بیست هزار نفره سیستان به رهبری سورن ها نهایتاً سپاهی شصت هزار نفره آماده ی جنگ شده بود. فرماندهی کل لشکرهای ایران هم بر عهده ی خاندان سورن گذاشته شده بود. خاندان سورن از آن جهت که در قسمت شرقی کشور فرمانروایی داشتند برای رهبری و هدایت این جنگ مناسبتر از خاندان های بزرگ دیگر و مخصوصاً خاندان مهران بودند که در جنگ با رومی ها به پیروزی های چشمگیر دست یافته بودند. شناخت دقیق خاندان سورن از مناطق جغرافیایی و اقوام شرق کشور و مهارت آنها در هدایت جنگهای نه چندان منظم با قبایل وحشی شرق امتیاز بزرگی بود که نمی شد بسادگی نادیده گرفت.

سپهسالار کل سپاه ایران جنگاور سورنی میان سال و تنومندی بود که با کمک چند جنگاور کارآزموده ی دیگر از خاندان بزرگ خودش فرماندهی عالی جنگ را در دست داشت. بدین ترتیب سپاه ایران با تجهیزات و تدارکات کامل و تقریباً یک ماه پس ار ترک کردن تیسپون حرکت نهایی اش را از توس بسوی خیونی ها آغاز کرد.

ژولیو از همان ابتدای حرکت از تیسپون با جوانی از رسته ی آزادان دوستی نزدیکی برقرار کرده بود. نامش بیژن و بسیار خونگرم و خوش مشرب بود. تنها دو سه سالی از ژولیو بزرگتر بود اما مانند همه ی آزادان دیگر در چابکی و شجاعت بی همتا نشان می داد. آزادان اگر چه از نجبای درجه یک و طبقات عالی اجتماع بشمار نمی رفتند اما خودشان را ایرانی تر و اصیل تر از همه ی طبقات دیگر می دانستند. آنها به اصالت خون ونژاد آریایی غیر آمیخته ی خود افتخار می کردند و حتی خاندان سلطنتی ایران را هم در این مورد همپایه ی خود نمی دانستند. همیشه هم روح سلحشوری بی نظیرشان را گواه بر این ادعا می گرفتند.

ژولیو در تمام مسیر طولانی تیسپون تا خراسان دوست و همسخن جوان آزاد بود از او اطلاعات زیادی درباره سرزمین های ناشناخته ای که می دید و مردمان و تاریخ آنها بیرون می کشید. بیژن درست مانند بهمن نماد کاملی از شخصیت شاد و بی خیال ایرانی بود. در طول مسیر بهمن هم از ژولیو غافل نبود و با جور شدن هر فرصت با او همراه و همصحبت می شد. اما وظیفه ی سنگین فرماندهی یگان چندان برایش وقت زیادی باقی نمی گذاشت. بیژن نیز مانند ژولیو در یگان بهمن خدمت می کرد اما با شاهزاده آشنایی نزدیک نداشت. نزدیکی او با ژولیو سبب شد میان شاهزاده و جوان آزاد دوستی برقرار شده و طبایع مشترکشان به تدریج این دوستی را عمیق ساخته بود.

خبرهای بسیار ناخوشایندی از مناطق شرقی به گوش سرداران سپاه رسیده بود. دو شهر مهم شرق کشور، بدخشان و بلخ در وضعیت اسف باری قرار گرفته بودند. خیونی ها بدخشان را اشغال و تاراج کرده و بلخ نیز در محاصره و در آستانه ی سقوط بود. با رسیدن این اخبار سرعت حرکت لشکرهای ایران افزایشی چشمگیر پیدا کرد. سپهسالار سورنی قصد داشت هر چه زودتر خود را به بلخ رسانده آن شهر مهم و بزرگ را از محاصره ی خیونی ها نجات دهد. طبق محاسبات او و سرداران دیگر اگر سپاه با آخرین شتاب ممکن از مسیر کوهستانی ای که در حال گذر از آن بودند حرکت می کرد می توانست ظرف چهار تا پنج روز بعد به بلخ رسیده شهر را از محاصره ی وحشی ها رها کند. اما این محاسبات عملی نشد زیرا عصر روز بعد از صدور فرمان حرکت با بالاترین سرعت ممکن بسوی بلخ، سپاهی از خیونی ها در برابر آنها ظاهر شده راه را پیش روی لشکرهای ایران بست. سرداران ایرانی ناگزیر به توقف و بر پا کردن اردو شدند. این وضعیتی غیرمنتظره بود و در برنامه ریزیهای سپاه ایران اختلالاتی ایجاد کرد. خیونی ها هم متقابلاً اقدام به اردو زدن کرده و ظاهراً که خود را آماده ی جنگ نشان می دادند.

شب شده بود و سرمای سوزناک کوهستان بیداد می کرد. بادی بسیار سرد می وزید که تماس آن با پیکر سربازان رنجی معادل تماس بدن با تیر و تیغ را بر آنان وارد می کرد. پیکرها سراسر پوشیده با زره و جوشن بودند اما اینها تنها می توانستند جلوی نفوذ تیر و ژوبین های دشمن را بگیرند. سرما تیر و ژوپین طبیعت بود و هیچ زره و جوشنی نمی توانست جلوی نفوذش را بگیرد.

آتشهای فروزان و فراوان محوطه و اطراف هر دو اردوگاه را روشن نگهداشته بود. در اردوگاه خیونی ها برخلاف اردوگاه ایرانیان هیاهو و سروصدای زیادی بر پا بود. گویی با فریادهایشان می خواستند به جنگجویان خود دل دهند و از دشمن دل ببرند. در اردوگاه ایرانیان به خواست سرداران سپاه سکوت برقرار بود. با این حال سپاه در آماده باش کامل بسر می برد تا غفلتاً گرفتار شبیخون نشود.

بهمن با قدمهای آهسته به ژولیو و بیژن که دور آتش نشسته و خود را گرم می کردند نزدیک شد و کنار آن دو نشست. برخلاف معمول قیافه ای درهم کشیده و ناراحت داشت. معلوم بود بسیار خسته است. خستگی در همه ی سربازان رخنه کرده بود. مسیر زیادی را با شتاب پیموده بودند بی آنکه اجازه استراحت بیابند. درحالی که امیدوارانه بسوی بلخ رهسپار بودند سپاهی از خیونی ها در برابرشان سبز شده و اکنون نرسیده به بلخ باید جنگ را شروع می کردند. ولی بیژن لبخند بر لب داشت و از اوضاع ناراضی نبود. جوان آزاد از شاهزاده پرسید آیا با رسیدن صبح خواهند جنگید و او با بی حوصلگی پاسخ داد:

– فکر نمی کنم این سپاه خیونی برای جنگیدن راه ما را بسته باشد. تعدادشان در مقایسه با ما خیلی کم است. آنطور که شنیدم از هجده هزار نفر بیشتر نیستند. اینها برای این راه ما را بسته اند تا خیونی هایی که بلخ را محاصره کرده اند فرصت پیدا کرده و شهر را اشغال کنند.

در همان حال در قسمت عقبه ی اردوگاه جنب و جوشی آغاز شد. صدای پای اسبها سکوت اردوگاه را شکسته بود. ژولیو با تعجب پرسید:

– یعنی می خواهند شبیخون بزنند؟

بیژن گفت:

– نه! نباید چنین منظوری داشته باشند. این رسم شبیخون بیست. ضمناً خیونی ها کاملاً هوشیارند. مگر سروصدایشان را نمی شنوی؟ بنظر می آید چند لشکر دارند عقب نشینی می کنند.

این عقب نشینی نبود. این اندیشه که سپاه هجده نفری خیونی ها تنها برای معطل کردن لشکرهای ایران در برابرشان قرار گفته بقدری درست بنظر می آمد که سرداران ایرانی در تصمیمهای جدیدشان تردید نمی کردند. سردار سورنی می خواست به محض دمیدن آفتاب به خیونی ها یورش برده با درهم شکستن آنها راهش را بسوی بلخ باز کند. اوضاع بلخ وخیم بود و ممکن بود بزودی به سرنوشت بدخشان دچار شود. شهر ماه ها بود در محاصره بسر می برد و بی شک مدافعان دیگر رمق چندانی برای ایستادگی در برابر مهاجمان نداشتند. سپهسالار به شکست دادن این سپاه نه چندان بزرگ خیونی که یکباره جلویش ظاهر شده بود اطمینان داشت اما می خواست راه بازگشت آنان را قطع کند تا پس از شکست خوردن نتوانند به عقب برگردند و دوباره به محاصره شدگان بپیوندند. با همین منظور چند لشکر را که در مجموع تعداد کلشان به ده هزار نفر می رسید واداشته بود مسافتی از راه آمده را باز گشته با ورود به گذرگاهی شمالی و عبور از آن، قسمتی از کوهستان را دور زده پشت سر خیونی ها قرار گیرند.

با بالا آمدن خورشید و روشن شدن هوا و برخواستن صدای شیپور در مدتی کوتاه اردوگاه برچیده شد و سپاه ایران نظم و آرایشی جنگی به خود گرفت. به همین ترتیب خیونی ها نیز اردوگاهشان را برچیده و آماده ی پیکار شدند. یگان تحت فرماندهی بهمن در جناح راست جای گرفته بود. رهبری کل جناح راست را سرداری سورنی بر عهده داشت که سوار بر اسبی سیاه پیشاپیش واحدهای سواره نظام ایستاده و در انتظار صدور فرمان حمله از قلبگاه بود. سرانجام صدای کوبنده ی طبل بزرگ جنگ برخواسته و پس از آن شیپورها به صدا درآمدند. سردار سورنی شمشیر از نیام کشیده رو به سربازانش کرده پس از نام بردن از شاهنشاه ایران و ستایش او با صدایی رسا فریاد برآورد:

– همیشه مزدا پرست، همیشه شمشیر زن.

فرمان هجوم صادر شده بود. جنبشی قلبگاه را فرا گرفت اما بنا بر آیین نامه ی جنگی ایرانیان این جناح راست سپاه بود که باید هجوم را آغاز می کرد. سواره نظام جناح راست شروع کرد به تاختن. سواران کماندار در حال تاختن بارانی از تیر بر سر خیونی ها می ریختند. سواران خیونی همچنان آرام و بی حرکت مانده و به پیشواز دشمن نمی آمدند. تنها تیراندازنشان بودند که پیاپی تیر در کمان نهاده و رها می کردند. در واقع سواره نظام در حال حرکت ایران نیز زیر باران تیر قرار داشت. ژولیو که همانند تمام جناح راست سپاه ایران در حال یورش بسوی خیونی ها بود با وجود هیجان و اصطراب هر لحظه سوارانی را می دید که با فریادی از اسب سرنگون می شدند. اینجا سرنوشت را دیگر نه اسب و نه سوار هیچکدام تعیین نمی کردند. سرنوشت را تیرهایی می نوشتند که از فراز سر فرود می آمدند. هر تیر می توانست پیام مرگ باشد. یک کماندار در یک جنگ شاید ده ها نفر را می کشت بی آنکه صورتشان را ببیند یا فریادشان را بشنود. حتی قطره ای از خون کشته بر دستش نمی پاشید. اما یک شمشیر زن تنها کافی بود یک نفر را بکشد. هم چهره اش را می دید، هم آخرین فریادش را می شنید و هم دستش تا ساعد آلوده به خون می شد. سرانجام سوران خیونی نیز به جنبش درآمدند. خیونی ها اصلاً نیروی پیاده نداشتند. آنها همه سواره بودند. وابستگی این مردم به اسب حتی از ایرانیان هم بیشتر بود. جناح چپ سپاه ایران هم به حرکت درآمده بود. ژولیو حیران و سرگردان به هر سو نظر می افکند. سالها بود چنین کشتاری ندیده بود. قبل از آنکه حریفی برای خود انتخاب کند خودش انتخاب شد. هماوردش نوجوانی بیش نبود. حتی بنظر نمی آمد پانزده سال داشته باشد. با این حال تمام آثار وحشی بودن و وحشی گری در چهره ی سرخ و بی مو و چشمان ریز و خنده دارش آشکار بود. ژولیو دوبار فرصت کشتن او را بدست آورد و خوداری کرد. اما جوانک او را رها نمی کرد. نعره می کشید و شمشیر می زد. ژولیو در آن وضعیت دشوار بیشتر از آنکه به هماورد ناشی اش بیندیشد به این می اندیشید که اگر توان کشتن و خون ریختن ندارد پس در آنجا، در آن میدان کشتار چکار می کند؟ سرانجام در فرصت سوم او را از پا درآورد. نوجوان وحشی حتی نتوانست فریاد بکشد. شمشیر ژولیو گلوی او را پاره کرده بود. وحشی نگونبخت از اسب جدا شده بر زمین افتاد. ژولیو به چهره ی نوجوان کشته شده خیره شده. اما این حالت لحظاتی بیشتر طول نکشید. سوار خیونی دیگری بسوی او حمله ور شده بود و ژولیو ناگزیر به سرعت به دفاع از خود پرداخت. نبرد با این هماورد طولانی شد. این یکی نه جوان بود و نه ناشی. اما ناگهان همه چیز متوقف شد. سواران خیونی شروع کردند به عقب نشینی. درحال عقب نشینی تعداد قابل توجهی از آنها هلاک شدند اما این جنگجویان وحشی نیز مانند خود ایرانیها همیشه در عقب نشینی موفق و ماهرانه عمل می کردند و دشمن نمی توانست هنگام گریز و عقب نشستن آنها را دنبال کرده و قتل عام کند. دلیلش هم علاوه بر استفاده ی گسترده از اسب استفاده ی وسیع از تیر و کمان بود. این سوران هنگام عقب نشستن و در حال گریز اقدام به تیراندازی می کردند. بدین ترتیب تعقیب کنندگان از پا درآمده و هرگز به آنها نمی رسیدند. ژولیو به رومی ها اندیشید و افسوس خورد. آنها باید در همه ی نبردها و هجومها پیروز می شدند و اگر چنین نمی شد عقب نشینی چندان برایشان فرقی با خودکشی نداشت.

عقب نشینی خیونی ها با موفقیت انجام شد. این یک زد و خورد کوتاه بود که خیلی زود پایان گرفته بود. تنها چند ساعت پس از این رویداد سپاه ایران دوباره حرکتش را آغاز کرد. اما هنگام عصر دوباره سپاه خیونی را در برابر خود دید. بار دیگر اردوها بر پا شدند و سپاه ساسانی تا رسیدن صبح روز بعد ناگزیر به توقف شد. روز بعد هم باز پس از زد و خوردی مختصر سواران خیونی اقدام به عقب نشینی کردند. اکنون دیگر محرز شده بود این سپاه خیونی قصد جنگیدن ندارد و تنها خواهان تلف کردن وقت است. این بار سپهسالار فرصت را از دست نداد. پس از منظم کردن دوباره ی سپاه با شتاب بدنبال خیونی ها حرکت کرد. می دانست بزودی آنها را در دام افتاده و بیچاره خواهد یافت. اواسط ظهر سپاه ساسانی به خیونی ها رسید. راه خیونی ها از هر طرف بسته شده بود. سپاه ده هزار نفره ای که سپهسالار برای قطع کردن راه بازگشت آنها شبانه از مسیری دیگر فرستاد موفق شده بود کار خود را به انجام رساند. در آن مدت کوتاه آنها خندق عمیقی روبروی خود کنده و پشت آن آرایش جنگی گرفته بودند. خیونی ها در وضع وخیمی قرار داشتند. بی شک هرگز خیال نمی کردند سپاهی پشت سرشان ظاهر شده و راه برگشتشان را ببندد. حالا کاملاً در دام افتاده و دیگر امکان عقب نشینی پس از یک زد و خورد ساده را نداشتند. سپهسالار سورنی قصد نداشت تا روز بعد درنگ کند. فوراً برای وحشی ها پیام فرستاد تسلیم شوند اما خواسته ی او رد شد. در نتیجه سپاه ایران بسرعت آماده ی پیکار شد. قبل از آنکه روز به پایان برسد و هوا تاریک شود خیونی ها درهم شکسته و از هم پاشیده در حال قتل عام شدن بودند. بسیاری سلاحهایشان را بر زمین انداخته و خواستار تسلیم بودند اما ایرانیان هیچیک را به اسارت نمی گرفتند. آنها سلاحدار و بی سلاح را با هم می کشتند. تمام خیونی ها باید کشته می شدند. این فرمان سپهسالار بود. هر چند ایرانیان همیشه به اسیران به عنوان بخشی مهم از غنایم جنگی می نگریستند اما حالا وقت نگهداری از این غنایم جاندار نبود. سپهسالار می خواست با نهایت شتاب بسوی بلخ روانه شود. آنجا در صورت پیروزی می توانست این ضرر را هم جبران کند. ژولیو حیران ایستاده و منظره ی کشتار را تماشا می کرد. امروز خیلی خوب جنگیده و هنرنمایی هایش چشمان بسیاری را خیره ساخته بود. اما اکنون حاضر نبود در این قتل عام شرکت کند. برخلاف او بهمن و بیژن بسیار فعال بودند و ژولیو می دید چه راحت شمشیرشان را بالا برده و فرود می آوردند. گویی این تفریح بعد از کار بود! تا فرا رسیدن کامل شب حتی یک خیونی هم زنده نمانده بود. ایرانیان در مورد این اقوام بی رحمانه عمل می کردند. چاره ای هم جز این نبود. این اقوام وحشی و خونخوار بودند و ایرانیان برای سرکوب کردن و ترساندنشان مجبور بودند مانند خودشان بی رحمی و خشونت فراوانی بکار بگیرند. در واقع سپاه ایران در جنگ با رومی ها خیلی مهربانانه تر رفتار می کرد. با وجود خستگی سربازان سپهسالار می خواست همان شب حرکت بسوی بلخ را از سر گیرد. اما سردارانش با این تصمیم مخالف بودند و سرانجام هم توانستند او را متقاعد کنند آن شب به سربازان امکان توقف و استراحت بدهد. از میان استدلالهای زیاد آنها مخصوصاً دو استدلال در تغییر تصمیم سپهسالار موثر بود. یکی جمع آوری اسبهای بدون سوار مانده ی خیونی ها که برخلاف اسیران در جنگ در پیش رو بسیار بکار می آمدند و دیگر آن که اگر صبح فردا حرکت می کردند می توانستند خود را هنگام شب به بلخ رسانده و با بهره گیری از تاریکی خیونی ها را غافلگیر کنند. بدین ترتیب بخش اصلی سپاه ساسانی از خندق عبور کرد و آنسوی حفره اردو زد. غذا مانند همیشه نان و گوشت و شیر میان سربازان توزیع کردند و به آنان اجازه ی خوردن و استراحت دادند.

صبح روز بعد لشکرهای ایران آخرین حرکت خود را بسوی بلخ آغاز کردند. تا نیمه شب طلایه ی سپاه به بلخ رسیده بود و تا ساعتی بعد تمام لشکرها به حوالی شهر رسیدند. شهر در محاصره ی بیست هزار جنگجوی خیونی بود اما آن هنگام اوضاع ساکت و آرام بود. خیونی ها با روشن شدن هوا هجومهای خود را برای تصرف شهر آغاز می کردند و با رسیدن شب و تاریک شدن هوا ناگزیر دست از جنگ کشیده و به استراحت می پرداختند. اما یورشهایشان تا آن زمان نتیجه نداده و هنوز نتوانسته بودند ایستادگی و مقاومت مدافعان را شکسته و شهر را اشغال کنند.

سپاه ایران بمحض رسیدن به بلخ و در همان تاریکی نیمه شب کار محاصره را آغاز کرده و تا رسیدن صبح و دمیدن آفتاب تقریباً آن را به پایان رسانده بود. بدین ترتیب دومین لایه ی محاصره نیز به دور شهر کشیده شد. سپاه ساسانی شهر و خیونی ها را با هم محاصره کرده بود. اکنون محاصره کنندگان خودشان در محاصره قرار گرفته بودند. دو روز گذشت بی آنکه هیچ جنگی در بگیرد. خیونی ها نیز از یورش بردن به شهر دست کشیده و آرامش در میان هزاران هزار سربازی که آماده ی جنگیدن و خون ریختن بودند برقرار بود. سرداران ایرانی قصد داشتند با مذاکره جنگجویان خیونی را به تسلیم و پذیرش اسارت وادارند اما گویا در خواسته ی خود با شکست مواجه شدند زیرا در سپیده دم روز سوم آهنگ جنگ برخواسته و لشکرهای ایران آرایش جنگی گرفتند. ژولیو اینبار دیگر برخلاف یکی دو جنگ نخست هیچ هیجان و اصطرابی نداشت. حالا جنگیدن برایش کاری عادی شده بود و اگر فرصتش را پیدا می کرد به راحتی شمشیرش را در پیکرهماوردش فرو می برد. مهم نبود جوان باشد یا پیر. مهم این بود که یک جنگجوی خیونی اسلحه بدست باشد.

جنگ سختی درگرفته بود، بسیار شدیدتر از جنگهای پیشین. اینبار خیونی ها امکان گریز و عقب نشینی نداشتند و تنها راه نجات را در جنگیدن می دیدند. به همین خاطر با سرسختی و دلیری بسیار می جنگیدند و غلبه بر آنان به آسانی امکانپذیر نبود. با این حال بنظر می آمد هر ساعت ناامیدتر و عصبی تر از ساعت پیش می شوند. تعدادشان بسیار کمتر از ایرانیان بود و در محاصره هم قرار گرفته بودند. در گرماگرم میدان جنگ ژوپینی بسوی ژولیو پرتاب شد. ژوپین به او نخورد اما بر پیکر اسبش فرود آمده حیوان را از پا درآورد. ژولیو بسرعت از اسب جدا شد و پیش از آنکه زیر تنه ی سنگین حیوان قرار گیرد غلتی زده از جا برخواست. اما گیج و مصطرب بود و سلاحی هم در دست نداشت. ناگهان سواری خیونی را دید که به تاخت بسویش می آمد. هیچ کاری از دستش ساخته نبود. در آن لحظه تنها به این می اندیشید که آیا با چشمان بسته در انتظار فرود آمدن شمشیر جنگجوی خیونی بیستد یا با چشمانی باز مرگ را استقبال کند؟ اما پرواز نیزه ای او را از چنان انتخاب و تصمیم مشکلی معاف ساخت. سوار خیونی از اسب بر زمین افتاده بجای آن که بکشد کشته شد. ژولیو نگاهی به ناجی خود افکند. بیژن بر سرش فریاد کشید:

– نیزه ام را بیاور.

ژولیو بسرعت بطرف جنگجوی خیونی رفته نیزه ی بیژن را از بدن او بیرون کشید. همانطور با شتاب بسوی بیژن رفت و نیزه اش را به او پس داد. بیژن دوباره با صدای بلند گفت:

– آن هم اسب.

سپس برگشت تا جنگ را ادامه دهد. ژولیو نگاهی به اسب مرد خیونی که کنار سوار مرده اش ایستاده بود انداخت. جای درنگ نبود. ابتدا به طرف اسب از پا درآمده ی خود رفت و پس از برداشتن سپر و شمشیرش با شتاب بسوی اسب جنگجوی مرده رفته سوار آن شد.

آن روز جنگ تا آواخر عصر ادامه پیدا کرد و پس از آن جنگجویان دو طرف به اردوگاهایشان باز گشتند. خیونی ها اگر چه شکست نخورده اما ضربات کاری خورده بودند و سرداران ایرانی اطمینان داشتند روز بعد پیروزی قاطعی بدست خواهند آورد.

هوا تاریک شده بود اما مشعل های بزرگ و فراوان همه جا را روشن می کردند. ژولیو هر چه دنبال بیژن می گشت او را پیدا نمی کرد. می خواست از او برای نجات جانش تشکر کند. سرانجام از سربازی که در یگان آنها خدمت می کرد سراغ او را گرفت. سرباز گفت بیژن زخمی شده و اگر می خواهد او را ببیند باید به محل جمع آوری و درمان زخمی ها سر بزند. اما چندین جایگاه برای این کار وجود داشت و ژولیو ناچار شد مسافتی طولانی از حلقه ی محاصره را بگردد تا اینکه بلاخره دوست خود را نالان و دردمند زیر دست پزشک جراحی بیابد. از همه سو صدای ناله و فریاد زخمی ها به گوش می رسید. بیژن با وجود بی رمق بودن همین که چشمش به ژولیو رسید لبخندی بر لب آورده گفت:

– می خواستند پایم را قطع کنند اما اجازه ندادم. مرد یا باید کامل باشد یا اصلاً نباید وجود داشته باشد.

جراح از او خواست ساکت شود و حرف نزند اما بیژن با لجبازی به حرف زدن ادامه داد:

– این مهم نیست. در هرحال با این زخمی که آن وحشی ها به شکمم زدند محال است زنده بمانم.

خندید. گویی درد را فراموش کرده بود. ساعتی بعد دیگر زنده نبود. ژولیو ناگزیر دوست جوان و مرده اش را رها کرده به یگان خود بازگشت. تا لحظه ی مرگ کنارش بود اما فراموش کرده بود از او سپاسگذاری کند و اکنون تنها از این بابت افسوس می خورد. حالا مرگ در نظر ژولیو عادی ترین رویداد هستی بود. در مرکز یگان با بهمن برخورد کرد. شاهزاده از شنیدن خبر مرگ بیژن متعجب نشده اما تا حدودی متاثر شد. در هر حال خیلی زود موضوع را فراموش کرد. هوا نزدیک به روشن شدن بود و او با وجود خستگی باید دوباره یگان را منظم و آماده ی پیکار می کرد.

اما آن روز جنگی در نگرفت. خیونی ها واقعیت را پذیرفته و تصمیم گرفته بودند پیشنهاد تسلیم شدن و به اسارت رفتن را بپذیرند. ژولیو مانند بسیاری دیگر ایستاده و صحنه ی تسلیم شدن وحشی ها را تماشا می کرد. جنگجویان دلیر خیونی اسب و سلاحشان را تحویل ایرانیان می دادند تا در مقابل امکان نگهداری جانشان را داشته باشند. دیروز خوب جنگیده بودند اما امروز در صورت جنگیدن نابود می شدند. تمام هنر و توان خود را دیروز در میدان نبرد بکار برده و دیگر برای امروز چندان رمقی باقی نمانده بود. نه نیروی کافی داشتند و نه حتی سلاح و خوراک کامل. اما ژولیو نمی توانست در دل آنها را ستایش نکند. این وحشی ها در شجاعت و جنگاوری هیچ دست کمی از دشمنان خود نداشتند. ژولیو دیده بود بسیاری وقتها شجاعتر و جنگجوتر از سربازان ایرانی هستند. اما این روح جنگاوری فردی بود و مهارت شخصی آنها در پیکار به جهت بی برنامگی گروهی و عدم آشنایی با جنگهای منظم بی ثمر می ماند. ضمن آنکه تسلیحات آنها در مقایسه با ابزارها و سلاحهای جنگی ایرانیان مانند روش رزمی شان ابتدایی بنظر می آمد. بنابراین طبیعی بود در برابر سپاه مجهز و حرفه ای ساسانی شانس پیروزی نداشته باشند.

بلافاصله پس از تسلیم شدن خیونی ها و پایان جنگ در اطراف شهر بلخ، سپهسالار سورنی سپاهی ده هزار نفره بسوی شهر بدخشان گسیل کرد. فرماندهی این سپاه را همان سرداری بر عهده داشت که جناح راست سپاه ایران را رهبری می کرد و بیشتر واحدهای تشکیل دهنده ی سپاه ده هزار نفره را هم یگانهایی شکل می دادند که قبلاً زیر فرمان او بودند. بدین ترتیب یگان سواره نظام بهمن که ژولیو در آن حضور داشت هم در زمره ی واحدهای رهسپار گشته به جانب بدخشان بود. بدخشان زیاد از بلخ دور نبود. هنگامی که آنجا رسیدند شهر را تاراج گشته و بسیاری از مردمش را قتل عام شده یافتند. در واقع بیشتر به گورستانی متروک شباهت داشت تا محل زندگی مردم. اگر سپاه ساسانی به موقع به کمک مردم بلخ نمی رسید اکنون آنان نیز دچار چنین سرنوشتی شده بودند.

حتی یک جنگجوی خیونی در شهر دیده نشد. خیونی ها مانند رومی ها یا ایرانیان نبودند که در شهرهای اشغال شده بمانند. وحشی ها اگر موفق به تصرف شهری می شدند فوراً اقدام به غارت آن کرده پس از آن هم بی درنگ شهر را ترک می کردند.

ظاهراً جنگ به پایان رسیده بود. آشوب در شرق فرو خوابیده و ارتش به خوبی ماموریت خود را انجام داده بود. اما لشکرهای ایران مجبور بودند زمستان را در همان مناطق شرقی بگذرانند. این به دو دلیل بود. نخست آنکه سرمای شدید کوهستان و برف و بوران راه بازگشت را می بست و دیگر آنکه ایرانیان باید اطمینان کامل می یافتند که بمحض بازگشتشان دوباره شورشی تازه بر پا نمی شود. به همین منظور سرداران ایرانی روشهایی فوقلاده سختگیرانه در پیش گرفته بودند. غالب رهبران و بزرگان خیونی که هدایت شورش در شرق را بر عهده داشتند و در بلخ و دیگر نقاط دستگیر یا تسلیم شده بودند اعدام شدند. در بسیاری از نقاط حساس و با اهمیت دژها و پادگانهای نظامی جدید احداث شد. حصارها و برج های آسیب دیده گرداگرد شهرها دوباره ترمیم گشته و مهمتر از همه آنکه ایرانیان با تمام توان می کوشیدند غرور اقوام خیونی آن مناطق را درهم شکسته و خوار و حقیرشان کنند. شدت عمل ایرانیان در این کار به اندازه ای بود که گاه موجب شگفتی و انزجار ژولیو می شد. یکبار از بهمن پرسید:

– چرا تا این حد آنها را تحقیر می کنند و غرورشان را می شکنند؟

و البته پاسخ شاهزاده قابل پیش بینی بود:

– غرور چنگ و دندان دشمنان است. با تحقیر کردنشان از خطرشان کم می کنیم.

– و کینه ی آنها را زیاد می کنید!

– کینه ی گرگ بی چنگ و دندان خطری ندارد.

ژولیو در دل گفت اما شاید روزی دوباره چنگ و دندانش سبز شوند.

یگان بهمن و واحدهای دیگری که سپاه گسیل شده به بدخشان را تشکیل می دادند باید تا آواخر زمستان در شهر می ماندند. همچنین تعداد زیادی از اسیران خیونی بلخ را برای بازسازی بدخشان به شهر فرستاده بودند. ژولیو گهگاه میان اسیران به گردش می پرداخت. براستی سخت بود باور کرد این کارگران تا مدتی پیش جنگاورانی دلیر و وحشتناک بودند! انسان چه راحت تغییر می کند! ژولیو با اسیر پیری آشنا شده و رفته رفته با او دوست شده بود. پیرمرد خیونی بسیار دانا و مهربان بود و ژولیو در شگفت مانده بود چگونه می توان او را یک وحشی پنداشت. پیرمرد مدت زیادی را در ایران گذرانده و با زبان پارسیان آشنایی داشت. به این جهت جوان رومی و پیرمرد خیونی می توانستند به زبان پارسی با هم گفتگو کنند. پیرمرد در لشکرکشی های شاپور به روم میان جنگجویان خیونی حاضر در سپاه ایران حضور داشت و خاطرات زیادی از آن دوران به یادش بود. جنگجوی پیر دین بودایی داشت و گاهی از دین خود برای ژولیو مطالبی بیان می کرد. اما دین بودا خیلی پیچیده بود و ژولیو چندان درست نمی توانست آن را درک کند. فهمیدن اصول آیین های مزدا و مسیحیت برایش خیلی ساده تر بود.

قسمتی از وقت ژولیو هم با بهمن می گذشت. اکنون اوقات بیکاری شاهزاده بسیار افزایش یافته بود اما این مسئله بر کسالت او نیز می افزود. در آن اوضاع و احوال از سرگرمی ها و خوشگذرانی های مورد علاقه اش خبری نبود. در طول زمان جنگ خودش را با کار و پیکار مشغول می کرد اما حالا بیکاری او را به یاد خیلی چیزها انداخته و هوسهای زیادی را در وجودش بیدار کرده بود. هوس هایی که در آن محیط جنگ زده و تاراج شده امکان برآورده شدن نداشتند. از این رو بود که او هر روز بیشتر از روز قبل ژولیو را پیش خود نگهمیداشت و سعی می کرد اوقاتش را با مصاحبت او بگذراند.

یک روز آفتابی بهمن همراه ژولیو از شهر خارج شد. هدفش شکار بود اما در آن روزهای سرد زمستانی سخت می شد حیوان بدرد بخوری در آن منطقه ی کوهستانی پیدا کرد. در نهایت نیز هیچ چیز نصیبش نشد. سرانجام هم در حالی که به زمین و زمان آن نواحی و شهر غارت شده ی بدخشان دشنام می داد از اسب پیاده شده برای استراحت زیر درختی رفت و آنجا نشست. شاهزاده به تنه ی درخت تکیه داده و به نقطه ای از کوهستان چشم دوخته بود. ژولیو هم از اسب پایین آمده و نزدیک او روی زمین نشسته بود. بهمن درحالی که حسرت می خورد سری تکان داده گفت:

– اینجا جز سنگ هیچی پیدا نمی شود. آه که چقدر دلتنگ تیسپون شده ام.

بعد به ژولیو نگاه کرده ادامه داد:

– هیچوقت باور نمی کردم روزی بزرگترین آرزو برایم یک زن و یک بستر گرم باشد. آن هم فقط برای یک ساعت.

ژولیو لبخندی زده گفت:

– جنگ است دیگر شاهزاده. فکر می کنم بزرگترین لذت و آرزو برای یک جنگاور پیروزی باشد.

– اینکه انجام شد. مگر ندیدی چه بر سر وحشی ها آوردیم.

و آنگاه خندید.

– اما عجب سرنوشتی داری تو ژولیو! یک روز با ایرانیان می جنگی و یک روز با دشمنانشان. از آن سوی غرب تا این سوی شرق سفر کرده ای و با همه ی دنیا جنگیده ای. و تازه هنوز خیلی هم جوان هستی.

بی ربط نمی گفت. گفتارش حقیقت بود. ژولیو لبخند بر لب گفت:

– جهان رنگارنگ است شاهزاده. درست مانند افکار و اندیشه های ما.

بهمن اظهار نظری نکرد. خسته بود و کلافه. او انسان کم تحملی بود و زندگی بدون زن و شکار و تفریحات دیگر برایش فرقی با بودن در دوزخ نداشت. بدبختانه نیروی تخیل چندانی هم نداشت تا حداقل با توسل به رویا پردازی رنجها و کمبودهایش را تسکین داده از یاد ببرد. خوش بودن تنها با بهره گیری از فکر و تخیل حتی لحظاتی هم برای او ممکن نبود. خوشی و لذت تنها با بکارگیری اندامها و جسمش برای او معنا پیدا می کرد. شاهزاده به حرف آمده با حسرت گفت:

– حاضرم نیمی از ثروت پدرم را در مقابل یک زن زیبا بدهم بشرطی که همین حالا او را به من برسانند! همین جا و زیر همین درخت! می بینی چقدر نیاز پیدا کرده ام؟ آه که چقدر خنده دار است! این موجودات مسخره و بدرد نخور گاهی چقدر خواستنی می شوند. تنها وقتی از آنها دوری می فهمی چقدر ارزش

دارند.

ژولیو با لحنی آمیخته به اعتراضی آرام گفت:

– فکر نمی کنم چندان هم مسخره و بدرد نخور باشند. آنها هم انسان هستند.

– هرگز اینطور نیست! زنها موجودات احمقی هستند! فقط بدرد بستر می خورند! البته شامه ی عجیبی هم دارند! شامه ی زن مانند شامه ی سگ قوی است!

– ولی می توانند عاشق شوند. عشق زن از هر شرابی خوش طعمتر و از هر گلی خوشبوتر است!

– اینکه گفتی بیشتر توصیف پیکرشان است تا عشقشان! اما از یک بابت هم درست گفتی. زنها عاشق می شوند. و اینجا حماقتشان بیشتر از هر جا آشکار می شود. زنها حتی ممکن است عاشق قاتل پدرشان هم

بشوند.

گفتگو در این باره بی فایده بود. عقاید و افکار ظریف و هنرمندانه ی جوان رومی با اعتقادات خشن شاهزاده ی ایرانی در مورد زنان همخوانی نداشت. یکی زن را تنها برای همخوابگی می پنداشت و دیگری برای عشق ورزیدن. با این حال بهمن و ژولیو هیچ روزی را بدون مصاحبت هم نمی گذراندند. شاهزاده به ژولیو دلبسته بود و خلاء های پر شمار پیش رویش را با دوستی با او پر می کرد. در آن زمستان سرد و کسل کننده تنها وجود ژولیو می توانست او را سرگرم کند اما سرانجام آنقدر افراط کرد که ژولیو خسته شد. با این حال نمی توانست از پذیرش او خودداری کند. روزگاری هرمز، زمانی ماه آفرید و اکنون بهمن. جوان رومی گویا به ایران آورده شده بود تا دلارام دیگران باشد.

ثبات و آرامش بطور کامل در شرق برقرار شده بود. بازسازی بدخشان و مناطق آسیب دیده به خوبی پیش می رفت. بهمن سربازی را بعنوان پیک به تیسپون فرستاده بود تا پدرش را از احوال خود آگاه کند و در مقابل خودش هم از حال و روز خانواده اش خبردار شود. پیک او سه هفته ی بعد به بدخشان بازگشت و همراهش نامه ای از جاماسب را هم برای شاهزاده آورد. ساعتی بعد هنگامی که ژولیو را دید با خوشحالی گفت:

– پدرم به حکومت آدیابن منصوب شده. اوایل بهار با تمام خانواده عازم آنجا خواهد شد تا زمام کارها را بدست بگیرد.

و پس از مکثی کوتاه افزود:

– فکر می کنم این حداقل چیزی بود که لیاقتش را داشت. واقعاً جای افسوس خوردن است. او مردی بسیار شایسته و با تدبیر است و تنها بخاطر بعضی مسائل مدتها در حاشیه بود. حالا فرمانروایی آدیابن می تواند تا حدودی او را امیدوار کند.

بهمن کمی سکوت کرده سپس باز به حرف آمده گفت:

– پدرم درباره ی تو هم پیامی برایم فرستاده.

ژولیو اینبار با کنجکاوی بیشتری به شاهزاده گوش سپرد.

– گفته پس از پایان زمستان و بازگشت از شرق تو هم همراه با من یکراست به آدیابن بیایی.

این خبر موجب تعجب ژولیو شد.

– ولی تا آن زمان مهلت قرار داد یک ساله ی میان شاهزاده و سپهبد به پایان می رسد و من باید دوباره پیش هرمز برگردم.

– آه نه! اینطور نیست. پدر از هرمز خواسته تو را یک سال دیگر هم در اختیار ما بگذارد.

– سپهبد پذیرفته؟

– بله. پدرم دوباره توانسته موافقتش را برای واگذاری تو به ما بدست آورد.

بهمن به ژولیو نگفت در پیامی که برای پدرش فرستاده بود چقدر از او و شایستگی هایش تعریف و تمجید کرده بود. بی شک پیام بهمن تاثیر زیادی در تصمیم شاهزاده برای تمدید دوباره ی قرارداد به خدمت گیری ژولیو با هرمز داشت. اما ژولیو اطمینان داشت در این کار ماه آفرید نقش اصلی را ایفا کرده. قطعاً ماه آفرید باز هم با پافشاری زیاد به پدرش برای نگهداری معلمش اصرار کرده بود. برخلاف انتظار ژولیو قلباً از شنیدن این خبر خوشحال شد. در روزهای گذشته توی این فکر بود که با آغاز بهار و بازگشت به کاخ هرمز دوباره زندگی اش روالی عادی می یابد و از آن همه شور و هیجانی که ماه آفرید در کاخ جاماسپ برایش پدید آورده بود رها می گردد. اما اکنون احساس می کرد بدون آن شور و هیجان زندگی برایش معنایی ندارد. چه می خواست چه نمی خواست ماه آفرید همه جا با او بود. در ذهنش، در قلبش و در برابر چشمانش. آنگاه که آرام بود، آنگاه که می جنگید و حتی آنگاه که می خوابید. دلش برای دختر تنگ شده بود. هیچگاه چنین دلتنگ نشده بود. درد دوری جانش را می آزرد. حتی دوری از روم از پدر و از خانواده اش نیز این چنین او را دلتنگ نکرده بود. و اکنون شاد بود که دوباره او را می بیند. بله! اگر روزی مجبور می شد میان دختر و روم یکی را انتخاب کند دختر را انتخاب می کرد. ژولیو با خود می گفت این شرم آور است، اما حقیقت تابع هیچ چیز نیست جز خودش. او ماه آفرید را دوست داشت.

سپاه ایران بازگشت از شرق را آغاز کرده بود. چند لشکر همچنان برای حفظ ثبات و آرامش در آن نواحی باقی می ماندند. به همان ترتیب که در مسیر آمدن بسوی شرق با گذر از هر ایالت بر تعداد لشکرهای ایرانی افزوده می شد این بار به هنگام بازگشت و با عبور از هر ایالت از لشکرها و سربازان ایرانی کاسته می شد. زمستان در حال اتمام بود و آثار و علائم بهار همه جا دیده می شد. هنگام رسیدن به سرزمین ماد تعداد سربازان سپاه ایران بسیار کاهش یافته و این دیگر تقریباً کل سپاهی بود که باید به تیسپون باز می گشت. اما چون تا چند روز دیگر عید بزرگ نوروز آغاز می شد قرار بر آن شده بود که سپاه پایتخت روزهای جشن را در سرزمین ماد گذرانده و پس از آن راهی تیسپون گردد.

بهمن در نظر داشت پس از برگذاری و پایان آیین ها و جشنهای بهاری از سپاه تیسپون جدا شده و مستقیماً از همان سرزمین ماد همراه با ژولیو عازم آدیان شود. می دانست پدرش هم پس از پایان جشنهای نوروز در تیسپون همراه با خانواده بسوی آدیابن حرکت خواهد کرد.

هر چند پس از پایان جشنهای عید بهمن از سپاهی که عازم تیسپون بود جدا شد اما اقامتش در ماد بیش از یک ماه طول کشید. آنجا به خوبی از او پذیرایی می شد و همه ی چیزهای دلخواهی که در چند ماه گذشته از آنها محروم بود را در اختیار داشت. بهار بود و هنگام شکار. شکارگاه های ماد با وسعت زیاد و تنوع جانوران پر شمارشان برای بهمن که همیشه شیفته ی شکار بود بی نظیر نموده او را به وجد می آوردند. اکنون ژولیو در شکار نیز ورزیده شده و کمتر امکان داشت تیرش خطا برود. او و بهمن مهمان یکی از نجیب زادگان ماد بودند که در جنگ با خیونی ها در شرق هم با آنها همراه بود.

آدیابن سرزمینی بود بسیار مهم و حیاتی. این سرزمین همیشه در مسیر تاریخ گذرگاه ارتش های ایران و روم بود. آدیابن همچون قلبی همیشه در حال طپش بود. اینجا گردن سرزمین شاهنشاهی ساسانی بود. گردنی که سر آن ارمنستان را به پیکر تنومندش ایران متصل می کرد.

هنگام ورود به آدیابن هر دو، هم بهمن و هم ژولیو در وضعیتی مطلوب بسر می بردند. شاهزاده همچون همیشه سرخوش و بی خیال و ژولیو شیدا و شناور در رویاهای دلپذیر مسیر را می پیمودند. از جنگی باز می گشتند که در آن افتخار پیروزی و جانفشانی در راه شاهنشاه را کسب کرده و علاوه بر آن این شانس را هم داشتند که جانشان را نگهدارند و دست و پا و چشمی را هم از دست ندهند.

مقر فرمانروایی آدیابن کاخی بود بزرگ و باشکوه که اکنون در اختیار جاماسپ و خانواده ی او قرار داشت. آدیابن سرزمینی بود پر جمعیت و ثروتمند و با توجه به موقعیت حساسش اداره ی آن کار آسانی نبود. بهمن بمحض ورود به کاخ جدید پدر مورد استقبال گرم و پرشوری قرار گرفت و ژولیو نیز به جهت همراهی و دوستی با شاهزاده از این لطف بی بهره نماند. بهمن برای خانواده اش افتخار آفرینی کرده بود. شرکت در جنگی که سرانجامش پیروزی باشد برای نجبای جوان نهایت افتخار و غرور بشمار می رفت. و غرور برای ایرانیان گاه حتی از اصالت خون هم ارزشمندتر بود. قرار بر آن شد که ژولیو در کنار بهمن افتخار خوردن شام با فرمانروای جدید آدیابن را پیدا کند. بدین ترتیب در همان نخستین شب ورود ژولیو به کاخ جدید جاماسپ، جوان رومی مورد محبت و توجه شاهزاده ی فرمانروا قرار گرفت. بر سر خوان غذا هیچ سخنی بیان نشد. سخن گفتن هنگام غذا خوردن برای مزدا پرستان گناه بود. پس از صرف شام بساط می و میوه چیده شده در آن زمان بود که جاماسپ شروع کرد به پرسش کردن در مورد جنگ در شرق. بهمن با شور و حرارت زیاد به تمام پرسشهای فرمانروا پاسخ می داد. جاماسپ بسیار شادتر و سرزنده تر از گذشته نشان می داد. پیدا بود رسیدن به مقام فرمانروایی یکی از ایلات کشور او را دلشاد و با انگیزه کرده است. اما برای ژولیو انتساب شاهزاده به حکمرانی آدیابن بسیار عجیب بود. آدیابن بیشترین شمار جمعیت مسیحیان را در همه ی سرزمین پهناور ایران داشت و با توجه به حساسیت هایی که مسیحیت را به خانواده ی جاماسپ پیوند داده بودند فرمانروایی شاهزاده بر این ایالت امری غیر عادی می نمود. با این حال بنظر می آمد جاماسپ خوشحال است که توان جبران کردن به او داده اند. ژولیو اندیشید اگر شاهزاده بخواهد از آیین مسیحیت انتقام بگیرد با توجه به باز بودن دستش و انزجار شاه و موبدان از دین مسیح، وضعیت مسیحیان آن دیار بسیار دشوارتر خواهد شد.

اتاق جدید ژولیو را به او نشان دادند. بسیار بزرگتر و مجهزتر از اتاقی بود که قبلاً در کاخ جاماسپ در تیسپون داشت. جاماسپ به او گفته بود باید دوباره شروع به کار کرده به همان وظیفه ی گذشته اش بپردازد. ژولیو خوب می دانست این وظیفه چیست و خیلی هم برای از سرگیری آن مشتاق بود. ماه ها بود شاگرد زیبایش را ندیده و اکنون دوباره می توانست هر روز او را دیدار کند و شاید مانند گذشته گاهی نیز به هنگام شب.

هوای آدیابن خنک و ملایم بود. اکنون بهار بود اما مردم این سرزمین از تابستان واهمه ای نداشتند زیرا تابستان اینجا مانند تابستان تیسپون داغ و غیر قابل تحمل نبود. ژولیو تمام ظهر آن روز را با گردش در طبیعت زیبای اطراف که رنگی کاملاً بهاری داشت سپری کرده بود. سه روز از بازگشت او به خدمت جاماسپ می گذشت اما هنوز ماه آفرید او را احضار نکرده بود. ژولیو بی تاب بود اما نگران نبود. با اخلاق دختر آشنایی داشت و می دانست دیر یا زود او را دیدار خواهد کرد. به بازی زندگی تن داده بود و سعی می کرد از آن لذت ببرد. می دانست مانند همه ی انسانهای دیگر در این بازی بزرگ بازیگری کوچک است. سفر به شرق و جنگ در آنجا بسیاری چیزها به او آموخته بود که پیش از آن هرگز نمی دانست. زندگی بازی ای بود که روزی آغاز می شد و مانند هر بازی دیگری ناگزیر روزی هم به پایان می رسید و در این میان تنها لذت خوب بازی کردن یا رنج بد بازی کردن برای بازیگر معنایی حقیقی داشت. ژولیو اکنون به این اندیشه کاملاً پایبند بود.

To be continued

داریوش آزادمنش
Dariushazadmanesh2@gmail.com

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!