امیری ظالم به شکار که میرفت با خود سگی میبرد به او سخت وفادار. امیر که در گذشت سگ روز و شب بر مزار او زوزه میکشید. وزیر دیار به فرزند جانشین امیر نصیحت کرد که این سگ را نباید زنده گذاشت. پرسید چرا. وزیر گفت چون میدانم که در ستمکاری از پدر دستکمی نداری. اهالی دیار از قبرستان که عبور میکنند زوزه غمناک را میشنوند، دلشان به رحم میاید و ظلم پدرت را فراموش میکنند. بارانهای پس از قحطی را به حساب او میگذارند و زلزله در خاک دشمن را از همت او. به یاد پدر دادگرت بر تو قیام خواهند کرد زیرا که ظلم تو خاطره نیست که بتوان با زوزه سگ به آن شکوه بخشید.
میر غضب را با تبر به قبرستان فرستادند ولی وقتی بازگشت خونی بر تبر نداشت. گفتند چه شد، میرغضب گفت ناکسی سگ را دزدیده. همانشب وزیر با گنج و حرمسرا و غلامانش از قصر امیر گریخت. پرسیدند مارا کجا میبری، وزیر گفت به پنهانی رویم تا آن ناکس سگ دزد که نقشه دارد عدالت امیر سابق را دوباره بر دیار مستقر کند اهالی را به قیام کشاند. آنوقت همان حکومت، همان سگ و همان وزیر.