گویا شب که پدر به خانه می آید، دو انگشت یک دستش باند پیچی شده بوده. مادر می پرسد؛ چی شده؟ می گوید یک تصادف مختصر… مادر از باند پیچی مرتب انگشت ها، حس می کند کار باید به بیمارستان کشیده شده باشد. نگران می پرسد؛ با چی؟ چطور … پدر هم لابد مثل همیشه، سر صبر کت و شلوارش را در می آورد و روی پتو می نشیند و آرام به بالش تکیه می دهد و مثل همیشه پاهایش را دراز می کند و… یک قلپ چای از سر استکان هورت می کشد و … و مادر هم مثل همیشه، تمام وقت منتظر جواب، نگاهش می کرده… آن وقت پدر، لابد از پنجره به حیاط و در خانه اشاره می کند؛ صبح اول صبح که پایم را از در بیرون گذاشتم، چشمم افتاد به این “هونگه” خانم(1) … گفتم امروز بلایی بسرم می آید… سر بازار که از اتوبوس پیاده شدم، یک ماشین بسرعت رد می شد، پرش گرفت به من و …
“محترم خانم” زن تنهایی بود. سه چهار خانه آن طرف تر از ما، سر کوچه ی “بابانوش” می نشست. در خانه اش هم سبز بود. مادر گفت رنگ سبز، رنگ اولاد پیغمبر است… یک پسر داشت که هفته ای یک بار، صبح های جمعه صله ی ارحام می کرد، سری به مادر می زد، سر پا وسط حیاط، کنار باغچه یک استکان چای سر می کشید، بعد هم یک پاکت سر رف پنجره می گذاشت، خداحافظی می کرد و می رفت تا جمعه ی دیگر. سیده محترم خانم زن چاقی بود. آنقدر که به سختی راه می رفت. درد پا هم داشت، پایش را می کشید. همیشه هم نفس نفس می زد. صدای آرامی داشت اما، و یک لبخند که همیشه کنار لبش بود. به مرد، زن، بچه، به همه سلام می کرد. هر روز هفته، از خرید زیر بازارچه که بر می گشت، سری به یکی از زن های محله می زد. سلام و علیک و وارد می شد، یک ساعتی می نشست، اختلاط و چای و… گاهی تخمه ای هم می شکستند، بعد هم از این که مزاحم شده بود و اینها، کلی عذر می خواست و خداحافظی می کرد و باز، شلان و کلان راه می افتاد تا در تاریکی دالان پشت آن در سبز، گم شود.
مردها از محترم خانم خوششان نمی آمد؛ چه معنی داشت یک زن تنها با زن های شوهردار چیک و پیک کند. محترم خانم را یک میکرب گنده می دیدند. زن شیرین زبانی بود، با خودش و چاقی اش هم شوخی می کرد، و همه را می خنداند. زن ها هم برای همین بگو و بخندش، او را دوست داشتند. ما بچه ها از خنده ی محترم خانم، خنده مان می گرفت. هنگام خنده تمام چربی هایش، از شانه تا سینه و شکم می لرزیدند، از چشم ها تنها یک خط باقی می ماند که از گوشه اش آب روی گونه های سرخ و سفیدش می لغزید. هیچ کس حرف این و آن را از زبان محترم خانم نشنیده بود. فقط از خودش می گفت؛ از آشپزی کردنش، از راه رفتنش، از خوابیدنش، از مستراح رفتنش، می گفت و غش غش می خندید و زنها را هم از خنده روده بر می کرد. مردها می گفتند محترم خانم حرف همه را با خودش به همه جای محله می برد. شاید هم واهمه داشتند مبادا زن ها داستان های رختخواب شب جمعه و غسل صبح جمعه شان را برای محترم خانم تعریف کرده باشند و… تمام محله به آنها خندیده باشند! هر روزی که سیده محترم خانم به خانه ای سر می زد، یا غذا شور بود، یا بی نمک، یا خانه مرتب نبود، لباس ها شسته نشده بودند، یا هنوز خشک نشده روی بند بودند،… بالاخره بهانه ای برای مرد خانه که از سر کار بر می گشت، پیدا می شد تا داد و فریادش به گوش همسایه ها برسد. یک بار هم مش رمضون، چشمش به محترم خانم که افتاده، همانجا میان گذر، در حالی که مثل همیشه به زمین یا دیوار نگاه می کرده، می گوید؛ صاحب خانه که راضی نباشد همشیره، نماز و روزه تان درست نیست. محترم خانم هم رویش را محکم تر می گیرد و نفس زنان می گوید؛ ببخشید مش رمضون، بی رضایت رباب خانم که به خانه تان پا نگذاشته ام، دلم گرفته بود و… دلتان که می گیرد همشیره، سری به عروستان بزنید … خوب، راهش دور است، با این پاهای من … بعد هم اشک در چشم های سیده محترم خانم جمع می شود و می گوید؛ بچشم، ببخشید مش رمضون، نمی دانستم رضا نیستید. حلالم کنید. رباب خانم همان بعداز ظهر، چادر بسر می اندازد و همان جا پشت در سبز، از محترم خانم کلی معذرت می خواهد؛ شما به بزرگواری خودتان ببخشید. مش رمضون مثل علی بونه گیر است. هر کاری هم که بکنی، باز ایراد می گیرد. به تربت جده تان قسم، خیلی خجالت کشیدم. گفتم بروم هر جور شده از دل این سید اولاد پیغمبر درآورم… خدا مرگم، رباب خانم. چه دلخوری؟ این چربی ها را که بیخود روی هم انبار نکرده ام! نیش و کنایه ها هر قدر هم که تند و تیز باشند، جایی میان این چربی ها گم و گور می شوند و به دل من نمی رسند… رباب خانم هم غش غش می خندد و دلخوری از میان می رود… اما محترم خانم دیگر هیچ وقت در خانه ی مش رمضون را نکوبید!
محترم خانم برای خرید از پازارچه ی محل، هر روز از پیش روی خانه ی ما رد می شد. چشمش به هرکدام ما که می افتاد، لبخندی می زد، سلام می کرد، از حال مادر می پرسید و سلامی هم می رساند. ورود غریبه به خانه اما برای ما بچه ها عذاب بود. در اتاق، حبس می ماندیم چرا که یا دمپایی مان پاره بود، یا زیرشلواری و جورابمان وصله داشت یا … اجازه ی بازی و قیل و قال در اتاق هم نداشتیم. باید دست بر زانو و ساکت و گوش به فرمان می نشستیم مبادا آبروی مادر نزد میهمان و غریبه بخطر بیافتد. مادر که برای چای بردن به این اتاق می آمد، با مادری که محترم خانم در اتاق کناری می دید، تفاوت داشت. برای محترم خانم، مادر یکپارچه تعریف بود؛ صفا آوردید، قدمتان روی چشم، همین امروز در فکرتان بودم، دلم برایتان تنگ شده بود، کم یاد ما می کنید، گفتم نکند خدای ناکرده دلخوری پیش آمده، بخدا صدایتان را که شنیدم، رویتان را که دیدم، دلم وا شد و… اما در این اتاق، با چهره ی درهم و صدای زیر می غرید که؛ حالا هم وقت دیدار است؟ انگار همه مثل خودشان بیکار اند، نمی بیند با شش تا ورپریده و یک شوهر نق نقو، وقتی برای هره و کره ندارم. بگو زن، بیکاری، برو سراغ عروست و… اما همین که پایش به آن اتاق می رسید، صدای اختلاط و بگو و بخندشان بلند می شد. یک ساعتی که می گذشت، مادر یکی از ما را صدا می کرد. دیگر می دانستیم که یا باید در قابلمه ای را که وجود نداشت، بگذاریم تا گربه ای که نمی دیدیم، گوشت نبوده را نبرد، یا … محترم خانم هم می دانست که نه گوشتی هست و نه گربه ای و…. از جا بلند می شد، چادرش را دور تنش می پیچید و عذر زحمات می خواست و …
یک روز که همه در خانه بودیم، در زدند. یکی از ما که به در نزدیک تر بود، به دالان رفت و بعداز چند لحظه برگشت و از همانجا فریاد زد؛ مامان، هونگه خانم با شما کار دارند. مادر سراسیمه از اتاقی بیرون پرید و نفرین کنان و بر سر زنان، به لپ هایش چنگ می زد و همین طور که هراسان به دالان و پشت در می رفت، یک دو بامبی هم بر سر آن که خبر را آورده بود، زد و گذشت. ما همه در حالی که کم مانده بود از خنده بترکیم، مات مانده بودیم که قضیه از چه قرار است؟ بعد از لحظاتی مادر خسته و کوفته، دم دالان پیدا شد و همانجا نشست، سرش را میان دست ها گرفت که؛ خدا از روی زمین ورتان بدارد که این همه عذاب می دهید. حناق بگیری، نمی شد یواشکی مرا صدا بزنی و… اگرچه ما همه خوشحال بودیم که جای آن یکی نیستیم، اما هنوز هم نمی دانستیم کجای این مساله “خطا” بوده، آن هم به این بزرگی! همین قدر می دانستیم که هونگه خانم پیش از آن که مادر به در حیاط برسد، رفته بود.
سال ها بعد، شبی از تهران، تلفنی احوال مادر را می پرسیدم، مثل همیشه به تکرار می گفت؛ حالم خوب است، همه چیز خوب است… شاید پرسیدم چه خبر؟ مکثی کرد و گفت؛ محترم خانم یادت هست؟ کدام محترم خانم؟ گفت؛ هونگه خانم! آهان، خب؟ گفت دیروز مرد. وقتی سکوت کردم، گفت آمرزیده است، سید اولاد پیغمبر، دلش پاک بود، با خدا بود و… تمام شب به زن چاقی فکر می کردم که در سال های کودکی ام، پیچیده در چادری، پاکشان از کوچه ی ما می گذشت. از تمامی آن اندام درشت که در انبوهی پارچه پیچیده بود، دو چشم مهربان به یادم مانده بود و لبانی خندان، تنها چیزهایی که همیشه از سوراخی در بالای آن “پارچه پیج”، پیدا بود. آسان نبود آن انبوه چربی در زیر توده ای از پارچه را که سال ها به نام “هونگه خانم” می شناختم، یک شبه “محترم خانم” بخوانم. وقتی که دیگر نه هونگه ای مانده بود، و نه محترمی! بیچاره مادر و پدر که ناچار بودند مرز میان “محترم خانم” و “هونگه خانم” را همیشه بخاطر داشته باشند. به راستی هم، آن توده ی پیه و مهربانی، کجا “محترم خانم” بود، و از کجا “هونگه خانم” می شد؟
کاش می دانستم آن روز که به قهر از در خانه ی ما رفت، تمام عصر و تمام آن شب به چه فکر می کرد؟ از این که ناگهان دریافته بود اسمش “هونگه خانم” است، دلگیر شده بود، یا این ناگواری هم پیش از آن که به قلبش برسد، میان چربی ها جا مانده بود؟ لابد هر وقت یادش می آمده، می خندیده و شانه و شکم و سینه هایش بالا و پایین می رفته، و اشک از چشم هایش سرازیر می شده… بیچاره سیده محترم خانم! او که خطایی نکرده بود. می دید مادر از دیدارش خوشحال می شود، با شور و شوق می آمد تا او را خوشحال کرده باشد! لابد از این که باعث شادمانی کسی می شد، به خودش می بالید، رضایت خاطرش قلقلک می شد، غرورش می جوشید و… فکر می کرد چندان هم آدم بی مصرفی نیست؛ باعث شادمانی اهل محل است، سبب می شود تا اندوه از خانه های محله بگریزد و… به دنبال همزبان، با شوق به دیدار همسایه ای می رفت تا هم او را خوشحال کند و هم خود از تنهایی وارهد. اگر می دانست قدمش در این خانه مبارک نیست، چرا بایستی به خودش زحمت بدهد و به استقبال نفرت برود؟ در نفرتی که خلق می شد، محترم خانم نقشی نداشت. او پیش خود هم چنان “محترم” بود. این مادر بود که با تعریف ها و تمجیدهایش “محترم خانم” را فریب می داد و در خود به “هونگه خانم” تبدیل می کرد. ما بچه ها هم همه چیز را همان طور که بود، پذیرفته بودیم. عادت کرده بودیم که آدم ها دو پرونده داشته باشند؛ یکی آراسته و رنگین برای “در حضور دیگران”، و پرونده ای ناآراسته و پنهان، برای “خودمانی ها”. این بود که در عالم کودکی، نام ها را جابجا هم می کردیم. چه فرقی داشت؟ محترم یا هونگه، هر دو پرونده مال یک نفر بود، مگرنه؟
به احترام محترم خانم، همان شب تصمیم گرفتم پرونده های “آراسته” را از حافظه ام بیرون بریزم. دوستی شفیق خندید که احساساتی نشو رفیق. بی “آراستگی”، تنها می مانی! اگر همه “مش رمضون” بودند، رباب خانم ها برای همیشه تنها می ماندند! محترم خانم هم عضو همین باشگاه بوده، در همین “محله” زاده شده و همین جا بزرگ شده است. او هم جایی در پس کله اش خبر داشته که پشت دیوارها به اسمی دیگر صدایش می کنند. او هم برای دیگران دو پرونده داشته. این رسم محله است؛ فقیر هم که باشی، دو دست لباس داری؛ یکی برای میهمانی، و یکی برای خانه. اینجا هر “محترم” خانمی در لباس مهمانی، یک “هونگه” خانم در خودش حمل می کند. اگر با لباس خانه به میهمانی بروی، مردم از دور و برت پراکنده می شوند. این “رسم” محله ی ماست، اینجا با “حقیقت”، تنها و گرسنه می مانی… آدم ها به رابطه زنده اند. خوب، اینجا رابطه را با “زبان” پاس می دارند. برای همین هم از بر ملا شدنش وحشت دارند. محترم خانم هم خوب می دانسته آن نیست که مادر می گوید. اما مگر تو از تعریف و ستایش بدت می آید؟ او هم تنهایی اش را با همین “حرف”ها پر می کرده. این که “بازی” مشکلی نیست! کافی ست مقررات را بدانی! طبق یک قرار نانوشته، با لباس “اندرونی” نباید میان گذر و پیش روی مردم ظاهر شد! در این محله گناه آن نیست که ظاهر و باطنت فرق داشته باشد. گناه آن است که این “فرق” از زبان خودت بر ملا شود. همه هم قواعد بازی را می دانند، چون خودشان هم جزو بازی اند؛ هر کسی در عین حال که قربانی ست، جلاد هم هست!
زمستان 1371
***
(1) به “هاون” در لهجه ی اصفهانی، “هونگ” می گویند.