مدونا و محمود

وقتی که مدیر هنری مدونا به او زنگ زد و گفت که محمود احمدی نژاد رئیس جمهور ایران دوست دارد که با او یک ملاقات محرمانه داشته باشد، اول نزدیک بود که دو تا شاخ مثل کاکتوس روی کله اش سبز شود و بعد هم کمی ترس برش داشت که نکند یک خواب و خیالی برایش دیده باشند. احمدی نژاد چه کاری می توانست با او داشته باشد. حال اگر برلوسکونی و یا یکی از شاهزاده های عرب بود می توانست فرض کند که او را در حال رقص دیده اند و حالی به حالی شده اند و حالا می خواهند با ثروت و نفوذشان او را بخرند. اما احمدی نژاد، این کوتولۀ کله پوک که یا در حال دیدن هالۀ نور و یا در حال مشاوره با امام زمان بود و یا دائم آن طور که می گفتند برای بمباران دنیا نقشه می کشید، چه حرفی داشت که به او بزند؟ اصلاَ چرا او باید این ملاقات را قبول می کرد؟ چرا مدیر هنری اش گای اینقدر اصرار کرده بود که این ملاقات صورت بگیرد؟ نه، این حماقت بود. بی خودی موافقت کرده بود. تلفن را برداشت و اسم گای را فشار داد.

– مدونا، ساعت چهار صبحه. اگر تو رو نمی شناختم فکر می کردم یک حادثه بدی اتفاق افتاده.

– معذرت می خوام گای ولی خوابم نمی برد. من نمی خوام احمدی نژاد رو ببینم.

– مدونا قبلاَ هم توضیح دادم که این ملاقات فوق العاده محرمانه توی اطاق هتل محمود توی نیویورک میتونه واسۀ تبلیغات آینده از هر چیز دیگه ای موثرتر باشه. حرف منو قبول کن عزیزم. در ضمن، من خیلی دوست دارم بدونم چی توی سرشه.

– گای این یارو دیوانه است. من می ترسم با این تنها باشم.

– نترس عسل. محمود یک شخص عادی نیست. پلیس همه چیز رو زیر نظر داره. حالا بگیر بخواب و بگذار من هم بخوابم. شب بخیر.

– شب بخیر گای. هنوز هم مطمئن نیستم. راجع بهش فکر می کنم.

مدونا زمانی که جوانتر بود خیلی راحت دل به دریا می زد اما حالا دیگر زنی جا افتاده بود و سعی می کرد هر عملی را بیش از زمان جوانی بسنجد. چگونه اما می توانست راجع به چیزی که با آن هیچ آشنایی نداشت تصمیم بگیرد. راستش احمدی نژاد و ایران هیچ وقت روی رادار او نیامده بود. با خودش فکر کرد “باید از رابرت بپرسم، او همه چیز رو می دونه”، و درست اندیشیده بود، رابرت خیلی چیزها را می دانست.

– خوب تو فکر می کنی واسۀ چی می خواد منو ببینه؟

– جواب این سوال خیلی مشکله. تنها وجه اشتراک شما دو تا اینه که هر دو نفس می کشید. شاید می خواد واسۀ چند روزی که اینجاست تو سرگرمش کنی. اونها فکر می کنم بهش میگن صیغه، که می شه یک نوع معامله سکس که اسمش ازدواجه.

– من هم اول همین فکر و کردم اما گای گفت که این مثل یک خودکشی سیاسی خواهد بود و بعیده که محمود دست به همچین حماقتی بزنه. البته من از حرفش خیلی خوشم نیومد.
– شاید اون عکس تو رو که چند وقت پیش چاپ شد دیده و حالا باورش شده که تو همون زن ریش داری هستی که امام زمان رو می کشه و می خواد تو رو قبل از این که امام زمان رو بکشی نابود کنه.

– اون عکس ساختگی رو میگی؟ اگر دستم بهشون برسه. اما گفتی فکر می کنه من کی رو می کشم؟

رابرت راست می گفت. هیچ دلیل دیگه ای وجود نداشت. ملاقات بی ملاقات.

– گای این مرد دیوونه است، فکر می کنه من زن ریش دار هستم و می خواد منو بکشه.

– عزیز دلم بی خودی نگران نباش. ماموران سیا از توی اتاق بغلی همه چیز رو زیر نظر دارند و اگر حس کنند کمترین خطری تو رو تهدید می کنه، وارد عمل میشوند.

– من نمی رم گای، فهمیدی؟ نمی رم.

– خوشگلم کار از این حرفها گذشته و نه تنها سازمان سیا، بلکه خود شخص رییس جمهور هم داره این مسئله رو با جدیت دنبال می کنه. حالا دیگه خیلی دیر شده و پای امنیت امریکا در میانه، برو ببینش و نگران هیچی نباش.

این طوری شد که مدونا قبول کرد به دیدن محمود برود و یک روز هم تخصیص به آن دورۀ فشرده راجع به عقاید شیعه در سازمان سیا بدهد. هنوز هم ته دلش همچی قرص نبود و حتی بیش از پیش نگران بود. وقتی که در اتاق محمود رو زد قلبش داشت از سینه اش بیرون می پرید. هرگز توی زندگی اینجوری برای کشورش فداکاری نکرده بود. در باز شد و یک آدم ریشوی کوتاه قد با دوتا چشم ریز و خنده ای کریه او را استقبال کرد.

– به به مدونا خانم، بفرمایید تو.

مدونا با تردید وارد شد و در حالی که سعی میکرد عادی به نظر بیاید با یک حرکت ناگهانی پشت در را نگاه کرد.

– نترسید مدونا خانم، هیچکس بجز من اینجا نیست.

– نه من اصلاَ نترسیدم، فقط تازگی یک خرده گردن درد گرفته ام و باید هر از چند گاهی گردنم را به جلو و عقب بپیچونم.

– آره گردن درد بد چیزیه. چای می خورید؟

– نه بگذارید برویم سر اصل مطلب. چرا می خواستید من را ببینید؟

– بابا، مدونا خانم اول یک حالی از ما بپرسید. ما ایرانی ها معمولاَ اول یک ساعتی خوش و بش می کنیم و احوال هر کسی که می شناسیم از فک و فامیل و دوست و آشنا گرفته تا گدای سر خیابان رو از هم می پرسیم و بعد میریم سر اصل مطلب،. اما حالا که می پرسید، خیلی خوب، می رم سر اصل مطلب. من می خوام از شما در خواست کنم که منصب وزارت امور خارجه ایران رو بپذیرید.

– چی؟

– درست شنیدید، با رفتن منوچ ما از شما تقاضا می کنیم که وزیر امور خارجه ایران بشوید.

– حتماَ شوخی میکنید. چرا من؟ من چه تجربه و یا دانشی برای چنین کاری دارم؟

– مگر فکر میکنی که بقیه ما دانش و تجربه داریم؟ بابا ایرانه، هر کی هرچی دلش خواست می شه. اما شما برای این مقام جامع الشرایط هستید و هیچ کسی از شما مناسب تر نیست.

– جناب رئیس جمهور بنده فکر می کنم که شما دارید من را دست می اندازید.

– ابداَ. ابداَ. ببین ما می خواهیم شخصی رو وزیر کنیم که بتونه سر همۀ دنیا رو گرم کنه تا ما برنامۀ غنی سازی رو تمام کنیم. هیچ کسی بهتر از شما نمی تونه مردم رو سرگرم کنه.

– اما شما که آلبومها و ویدیوهای من رو تو کشورتون غدقن کردید.

– اون داخل کشوره. شما که وزیر امور داخله نمی شوید.

– خوب می تونید هر هنرمند دیگیه ای رو انتخاب کنید، چرا من؟

– برای این که همه مدونا خانم نمی شوند. گفتم که، شما جامع الشرایط هستید. یک دلیل دیگر این انتخاب مشکلاتی است که ما به تازگی بر سر چهار تا صندوق اسلحه با نیجریه و سنگال پیدا کرده ایم. تا اون جا که ما خبر داریم شما بعد از این که اون کاکا سیاه رو به فرزندی قبول کردید محبوبیت زیادی بین این سیاه سمبوها پیدا کردید و ما امدواریم که شما از این محبوبیت در حل و فصل اختلافات فی مابین استفاده کنید.

– شما دارید به پسر من و مردم یک قاره توهین می کنید.

– من توهین کردم؟ من کی توهین کردم؟ من گفتم که ما اختلاف داریم. این توهینه؟ تازه، چیزهای دیگری هم در مورد شما هست که ما به اون علاقه داریم. مثلاَ همین جنده بازیهای شما.

– حالا دارید به خود من توهین می کنید.

– نه، ابدا، اشتباه نکنید، من دارم از شما تعریف می کنم، چون ما فکر می کنیم دلیل پیشرفت غرب همین جنده بازیهاست. خود رهبر چند روز پیش شخصاَ به هیئت دولت فرمودند که “غرب با همین جنده بازیها از بقیه جلو افتاده، ما هم اگر بخواهیم پیشرفت کنیم باید دست از این کونی گری ها برداریم و همین جنده بازیها را در بیاوریم.”

مدونا فکری کرد و این را موقعیت مناسبی یافت برای آنچه سازمان سیا از او درخواست کرده بود.

– ببین شما جراَت این جنده بازیها را ندارید.

– یعنی شما ما رو این قدر دست کم گرفتید؟ مگر شما تا حالا فاطی کماندوهای ما رو ندیدید؟

– خیلی خوب، بخواب روی زمین.

– هه؟

– بخواب روی زمین. می خواهیم اسب و سوار بازی کنیم و من سوارت بشم و ببینم دل جنده بازی در آوردن را داری یا فقط حرف می زنی؟

– ولی توی شریعت ما معمولاَ مردا سوار میشن.

مدونا دهنۀ چرمی را از توی کیفش در آورد، نگاهی به محمود کرد و گفت: روی زمین محمود. چهار دست و پا.

محمود چاره ای نداشت. به رهبر قول داده بود که می تواند مدونا را راضی کند و اینجا هم که کسی نبود که او را ببیند. نشست روی زانو هایش و بعد دستهایش را آورد پایین و چهار دست و پا شد. مدونا دهنه را به دهان و پیشانی اش انداخت و سوارش شد و محمود شروع کرد به گشتن دور میز یزرگی که وسط اطاق بود. محمود هیچ وقت فکر نکرده بود که برای خدمت به وطن چنین کارهایی هم باید کرد. بعد هم حس مطایبه اش گل کرد و با همان لحن سخنرانی هایش که مثل املا گفتن است و با سکوتهای بین کلمات گفت:

– مدونا خانم . . .، ما یک عمر . . .، به رهبر سواری دادیم . . .، حالا هم . . .، به شما سواری می دیم.

راستش بدش هم نیامده بود و فکر می کرد این کیفش خیلی بیشتر از آن زن چادر چاقچولی است و با خودش زمزمه می کرد: گر خوشگلکی مرا بگاید.

– حالا بخواب روی شکم.

– این دفعه دیگه چه نقشه ای داری بلا؟

– باید شلوارت رو بکشیم پایین تا من با این تسمه بزنم به قمبلت و تو بچه بد رو تنبیه کنم.

محمود با خودش فکر کرد “آب که از سر گذشت”، و اگر با خودش روراست بود می دید که خودش هم بی میل به این شیطنت جدید نیست. مدونا اول نرم نرم و بعد به تدریج با شدت بیشتری تسمه را به مرکز ثقل محمود آشنا می کرد و “بچه بد” می گفت. محمود حس می کرد که تمام بدنش دارد گر می گیرد و پرده نازکی از عرق تن و صورتش را پوشانده بود. زمانی که شدت ضربه ها از حد تحملش خارج شد سرش را برگرداند تا از مدونا خواهش کند که کمی آهسته تر او را تنبیه کند، و آنگاه بود که حقیقت را دریافت. در آن اتاق کم نور، چراغ درست پشت سر مدونا قرار گرفته بود و حال هاله ای از نور دور موهای بور او ایجاد کرده بود که در چشمهای عرق آلود محمود انعکاسی دوچندان می یافت. محمود اختیارش را از دست داد، اشک چشمهایش را پر کرد و با بغض گفت: ای امام زمان بالاخره به ظهورت شتاب کردی؟ سالهاست منتظر ظهورت هستیم. یا مهدی، قربونت برم، عجب ظهوری کردی.

مدونا کمی هاج و واج با دهان باز محمود را نگاه کرد و بعد به یکباره صدایش را تا آنجا که می توانست کلفت کرد و گفت:

– حالا که فهمیدی من کی هستم همین طوری اینجا بمون تا من برم و دنیا رو پر از عدل و داد کنم و برگردم و شیعیان رو بکنم سرور دنیا.

با گفتن این جمله مدونا وسایلش را جمع کرد و داشت از در خارج می شد که محمود دوباره صدایش زد: ای امام، شاید اون اسب تو که خون تا زانوش میرسه من هستم.

– نه، من اسبم رو بستم توی خیابون. تو همینجا باش تا برگردم.

و سپس مدونا در را پشت سرش بست و تا رسیدن به ماشینش توی پارکینگ هتل دوید.

* * * * * * *

دفتر رهبری در تهران:

– جناب رهبر نقشه به خوبی اجرا شد. یک عکسهایی از محمود گرفتیم، چه عکسهایی.

– آفرین، آفرین، تا اون باشه که دیگه بی اجازه وزیر اخراج کنه.

—————————————–

با تشکر از شراب قرمز گرامی که نگارۀ زیبایش الهام بخش این داستان شد.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!