سال پر برکت ۷۶-۱۹۷۵ برای ایرونی جماعت سرشار از عشق و حال بود – پول نفت و دل بی غم! اما اون پاییز که از ایران برگشتم، دست به نقد، سیلوی جان منو ول کرد (سیلوی که یادتونه … از قصههای بد برای بچههای بد). گفتم که باکی نیست، و چسبیدم به درس و مشق.
بر عکس خرخون شدن من، مهدی عرب (آقا مهدی رو که حتما بخاطر دارید، از همون قصهها …) درس و مشق رو کنار گذاشته بود و بقول خودش، “بیزنس من” شده بود. خرید و فروش ماشین میکرد و سعی داشت که یه پیتزا فروشی راه بندازه. پرسیدم، “پول از کجا آوردی؟” – که درستش رو نگفت، ولی رندان خبرش رو آوردند.
ظاهرا، داش مهدی اون تابستون با ماشین زپرتیاش کلی کاسبی کرده بود! دو سه تا “مال” موند بالا گیر آورده بود، که پیرزن پیرمردهای امریکایی میرفتند خرید تا دلشون وا شه. مهدی زنا زاده هم تو پارکینگ مال میچرخید و اینجور و اونجور، اتول قراضه شو در مسیر ماشین اونا قرار میداد. پیرمرد آب مرواریدی که دنده عقب از پارک در میاومد، داقی میزد به گلگیر آق مهدی! مادر بزرگی که با کادیلاکش میخواست بپیچه تو خط سمت چپ، بنگی میخورد به سپر حاجی! خلاصه، یه جوری وسیله جور میشد که انتقام خلق خدا از امپریالیسم نفتخوار گرفته بشه.
بیچارهها هول میشدند و میترسیدند و خجالت میکشیدند، اما “خوشبختانه” آقا مهدی لوطی بود و خوش برخورد! با لبخند و محبت خیالشون رو راحت میکرد که قصد شکایت و پلیس خبر کردن نداره. میرفتند تو یه “پن کیک شاپ” و مهدی جون براشون داستان زندگی کوتاه ولی پر از سختی و رنجش رو، با آب و تاب تعریف میکرد. اونها هم شیفته و فریفته این جوان قد بلند و رعنا میشدند، و نه تنها سر کیسه رو شل میکردند تا خرج “تعمیر” ماشین قراضه حاجی در بیاد، بلکه دم به ساعت برای ناهار و شام دعوتش میکردند، و به انواع و اقسام وسایل و تمهیدات، پول تو جیبش میکاشتند!
اوایل، چمن این یکی رو میزد، لوله آب اون یکی رو تعمیر میکرد و مستراح سومی رو راه میانداخت. اما از اول زمستون، اون کارهای باغچه داری، چمن زنی و آب و فاضلاب “دوستان” جدیدش و دوستان دوستان آنها رو، کنترات میداد به دانشجویان بی پول و گشنه، و خودش فقط جیرینگی میشمرد و “کلاینت” رو راضی و خوشحال نگه میداشت. با این یکی میرفت خرید کیف و کلاه، دیگری رو میرسوند به آرایشگاه، و سومی رو به مطب دکتر و آزمایشگاه. خلاصه، مهدی نا پسری یک دوجین پیرزن و پیرمرد آمریکایی شد، که بچهها شون ماهی یکبار هم تلفن نمیکردند.
یه گیر کوچولو تو این مسیر خوش و خرم اینکه، اغلب “کلاینت”های آقا مهدی، مسیحی دو آتشه بودند! پای ایشون هم کم کم به کلیسا باز شد و چند فروند صلیب طلایی و نقرهای به مجموعه چند کیلویی ذال و زنبیل داش مهدی، اضافه گردید. تا اینجای قضیه، نه خیریش به ما رسیده بود و نه شرش، ولی سرنوشت چیز دیگری میخواست.
یه جمعه شب که به عادت معمول دانشجویی مشغول بازی پوکر شدیم، قدری بیشتر از حد نوشیدم و مقادیر هنگفتی زیادتر از بودجه باختم! مست و پاتیل، وعده سر خرمن و ماه دیگه و تو بمیری و منو کفن کنن دادم – که یارو قبول نمیکرد، و داش مهدی راه دیگری پیش پایم گذاشت. قرار شد که بابت ادای آن قرض، یکشنبه با او به کلیسا بروم، ولی روی صندلی چرخدار!
صحن کلیسا پر بود از مرد و زن شیک پوش و سلمانی رفته. اما بنده را روی “ویلچیر” زپرتی و در لباس ژولیده و با عینکی دودی آوردند، و گوشه محراب پارک کردند. کشیش آمد و اول چند آیه و سوره قرائت کرد، و سپس کلی وعده بهشت و تهدید جهنم فرمود. بعد نوبت به سرود خوانی رسید و همه ایستادند و کتاب دعا باز کردند. تا اینجایش را تو فیلم و تلویزیون دیده بودم و تعجبی نداشت.
آنچه شاخ اول را بر سرم سبز کرد، مراسمی شبیه به هلهله و سماع صوفیان بود. هر دقیقه از گوشه ای، مردی یا زنی بلند میشد و به صدایی عجیب و صوتی غریب (تانگ) چهچه میزد و ندبه و زاری میکرد! از هر دو نفر یکی هم پس از آن هنر نمایی، بیحال میشد و غش مینمود.
نیم ساعتی مجذوب این نمایش بودم که نوبت هنر نمایی ما رسید. ده دوازده نفر کور و کچل و علیل بودیم که به اشاره کشیش اعظم، توسط ریش سفیدان قوم، ردیفمان کردند و بردند روی سن. طنین ارگ کلیسا هم ناگهان بالا رفت و جماعت همگی برخاستند و به زبان و بیان خودشان، مشغول “یا علی و یا حسین” شدند. از آنطرف محراب هم سر و کله یک آخوند دیگر پیدا شد که هم گنده تر از قبلی بود، و هم لباس و کلاهی پر ابهت تر داشت.
این نمایندهٔ مسیح بر روی زمین، به سمت صف ما بیچاره گان آمد و با شدت و حدت، مشغول ورد خواندن و فریاد زدن شد. به هر کس که میرسید، چند تا دعأی بلند میخواند و دستانش را به آسمان تکان میداد، و یک مرتبه و با قدرت … طرف را هل میداد به عقب! یارو هم میافتاد تو بغل ریش سفیدان، و جماعت هم مثل غار سیاه میلرزیدند و جیغ بنفش میکشیدند!
یک دو نفر بیشتر به من نمانده بود که، تو دلم یاد گور بابای مهدی عرب را کردم، و جلدی از روی صندلی جستم و زدم بیرون. البته، داش مهدی تا یک ماه با من حرف نمیزد، ولی کسی هم سراغ بدهی پوکر را نگرفت. معجزه انجام شده بود!