خلیفه: از نگاه برخی شاعران پارسی گوی

 

 

محمد قریب در “واژه نامه ی نوین” ، خلیفه را برابر جانشین، جانشین پیغمبر، پیشوای مسلمانان و کمک استاد دانسته است. “لغت نامه ی دهخدا” ، واژه ی خلافت را به معنای بجای کسی و بعد وی بودن در کاری ، ایستادن بجای کسی که پیش از وی بوده باشد، نیابت ، جانشین شدن ، پی کسی آمدن، بجای کسی خلیفه کردن کسی را، ولی عهد کردن ، جانشین کردن و جانشینی آورده است. همچنین بنا بر لغت نامه ی دهخدا ، خلیفه گری به معنای سمت خلیفه داشتن و مقام خلیفه داشتن است که در اصطلاحات دینی مسیحیان نیز معمول است و در تهران خلیفه گری های ارامنه وجود دارد. بنا بر “دانشنامه ی ویکی پدیا” ، معنای واژه ی خلیفه چنین است: “خلیفه شخص نخست و پادشاه یک خلافت به شمار می رود. این واژه، عنوان و لقبی است که در قانون جوامع اسلامی یا شریعت به رهبر امت اسلامی داده می شود. این واژه از ریشهٔ خَلف میآید و به معنای جانشین یا نماینده است”.
واژه ی خلیفه در آثار سرایندگان یا شاعران کلاسیک و پارسی گوی ، فقط تا اواسط دوران قاجار به چشم می خورد و سپس تقریبا منسوخ و متروک و به طاق نسیان و باد فراموشی سپرده شده است. پس از رویداد بهمن ۵۷ واژه ی خلیفه توسط برخی از شاعران معاصر ایران به کار گرفته شده و به سخنی دیگر، این واژه بعد از سالیان دراز  دوباره تجدید حیات یافته است. در زیر نمونه ای از این آثار را با یکدیگر مرور می کنیم:

وانگهانی آن امیران را بخواند/ یک به یک تنها بهر یک حرف راند
گفت هر یک را بدین عیسوی/ نایب حق و خلیفهٔ من تویی
وان امیران دگر اتباع تو/ کرد عیسی جمله را اشیاع تو
هر امیری کو کشد گردن بگیر/ یا بکش یا خود همی دارش اسیر
لیک تا من زنده ام این وا مگو/ تا نمیرم این ریاست را مجو
تا نمیرم من تو این پیدا مکن/ دعوی شاهی و استیلا مکن
اینک این طومارواحکام مسیح/ یک بیک برخوان توبرامت فصیح
هر امیری را چنین گفت او جدا/ نیست نایب جز تو در دین خدا
هر یکی را کرد او یک یک عزیز/ هرچه آن را گفت این را گفت نیز
هر یکی را او یکی طومار داد/ هر یکی ضد دگر بود المراد
متن آن طومارها بد مختلف/ همچو شکل حرفها یا تاالف
حکم این طومار ضد حکم آن/ پیش ازین کردیم این ضد را بیان: مولوی

جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد/ غلام همت آنم که دل بر او ننهاد
جهان نماند و خرم روان آدمیی/ که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد
سرای دولت باقی نعیم آخرت است/ زمین سخت نگه کن چو مینهی بنیاد
کدام عیش درین بوستان که باد اجل/ همی برآورد از بیخ قامت شمشاد
وجود عاریتی خانه ایست بر ره سیل/ چراغ عمر نهادست بر دریچهٔ باد
بسی برآید و بی ما فرو رود خورشید/ بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد
برین چه میگذرد دل منه که دجله بسی/ پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم/ ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد:
سعدی

تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
تا کی غم امام و خلیفه جهان خوریم
تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق
تیر امید ، کی چو شهان بر دفک زنیم
تا کی ز راه رشک ، برین و بر آن رویم
بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران
از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
دست حریف خوبتر آید که در قمار
شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو
اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
آن به که همچو شعر سنایی ، گه سنا
میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم : سنایی

می  بود ، خلیفه  وار  مشــهور
وز بی خلفی ، چوشمع بی نور
محتاج  تر از صدف  به فرزند
چون خوشه ، به دانه آرزومند
درحسرت آنکه دست بختش
شاخی ، بدر آرد  از درختش : نظامی

ایکه بر تخت مملکت شاهی/عدل کن، گر ز ایزد آگاهی
عدل چون گشت با خلافت یار/ نهلند از خلاف و ظلم آثار
عدل باید خلیفه را، پس حکم/ عدل نبود کجا کند کس حکم؟
عدل بی علم بیخ و بر نکند/ حکم بی عدل و علم اثر نکند
تخت را استواری از عدلست/ پادشه را سواری از عدلست
دود دلها به دادگر نرسد/ عادلان را به جان خطر نرسد: اوحدی مراغه ای

هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی
هیچ پیش آمده کز جان و جهان سیر شوی
هیچ دانی چه گرانبار غمی ست
کز پس عمری با سعی و عمل خو کردن
فارغ از سیر فلک رو به زمین آوردن
وانگهی این سیهکار هوسبازسراپا نیرنگ
بزند چرخی و بازیچه ی تقدیر شوی
هیچ می دانستی ، چه غم جانکاهی است
که هنوز برنامده از چاله ، فتادن در چاه
یا هنوزباز نگشته ز افسانه و افسون گرهی
با دو صد بند گران بسته ی تزویر شوی
یا به فرمان خلیفه ، غل و زنجیر شوی
هیچ دیده ستی در پهنه ی گیتی جایی، کاندر او نسل جوان
از پس عمری شور طلب ، جوش و خروش
خسته از بار ملالی که گرفته ست به دوش
مشت خود بر دهنت کوبد و آشوبد اگر
بشنود از تو دعایی که: برو پیر شوی
هیچ باور داری زیر این بر شده ی دودوش زنگاری
سرزمینی است عجیب ، همه چیزش وارون
کاندر او مرگ به از زندگی است
شرف انسان در بندگی است
دیده ی گریان خوب است و لب خندان بد
موهبت های خدا فقر و نیاز و مرض است
که کنی عصیان ، روزی تو اگر سیر شوی
هیچ پنداشتی ای بسته به آینده امید، عاشق صبح سپید
ای به سودای طلوع سحری جسته زجا ، راه پیمای جهان فردا
کز پس عمری سعی و عمل ، شوق و امید
زیر آوار شب تیره زمینگیر شوی؟
وندر این دامگه جهل و جنون ، زرق و ریا
به گناهی که چرا دم زدی از چون وچرا
هدف ناوک مرد افکن تکفیر شوی
هیچ پیش آمده کز جان و جهان سیر شوی:  سعیدی سیرجانی

این چشمه سارهای فراوان
از ژرفنای سینۀ این مرز و بوم سوخته می جوشند
دریایی از ذخیرۀ رویانشان نهان
اینان هزار خنجر بیداد را به نام خدا،
بر روی تکه تکۀ اندام خویش به سی سال آزمودهاند
با شور و با توان جوان -آب و آتشاند- آمیزۀ زلالی و جوشندگی
پیوسته اند با هم و همبسته تر به راه روانند همچنان
اینک عظیمْ رودبار خروشان به روی بستر آتشفشان!
خواهند هر زبالۀ جهل و دروغ و خدعه و بیداد را
در زیر نام هر چه که باشد ز ریشه پاک به روبند
با منطق زلالیِ آب روان- شایستۀ کرامت فرزانگان
اما به روی رودِ روان گر که باز هم
مسندْ مدارهای قلعۀ دین پیشگان جهل و جنایت
سدّی ز تازیانه و تیر و تفنگ ببندند
آنگاه رودبارِ آب روان، آتش مُذاب تواند شد
وآن آتش دمندۀ پنهان
در شعله های جنگل آتش نمود خواهد کرد
وز دود پشم و چربی و عمامه و عبا
وز هستیِ خلیفه و فرمانبران
آن جانیان تیغ به مردمْ کشان
ابری سیاه، آبیِ ژرفای آسمان میهنمان را کبود خواهد کرد
تا کوتوال قلعۀ دینْ پیشگان چه اندیشد:
تسلیم داد و جُستن راهِ گریز؟
یا سرنوشت دیگرِ خودکامگان؟ نعمت آزرم

آيد پيامِ مرگ، كه يعنى، به چار سوى
فرمان دهند مرگ پرستان به نامِ مرگ
آيد پيامِ مرگ، كه يعنى ز زندگى
گيرند مردگانِ قرون انتقامِ مرگ
آيد پيامِ مرگ، كه يعنى كه تنگ شد
بر زندگى مجالِ نفس ز ازدحام مرگ
آيد پيامِ مرگ، كه يعنى سپاهِ كين
اردوى عشق را بفرستد به كامِ مرگ
آيد پيامِ مرگ، كه يعنى شرابِ خون
نوشند قومِ باده نخوران به جامِ مرگ
آيد پيامِ مرگ، كه يعنى به خلقِ خويش
هر دم دهد خليفه ى ما بارِ عامِ مرگ
آيد پيامِ مرگ، كه يعنى به هوش باش
كز نردبامِ جهل برآيى به بامِ مرگ : اسماعیل خویی

با هیچ مستمسکی حتی اطاعت از خليفه
به گونۀ هیچ زنی سیلی مزنید
درب امن هیچ خانه ای را به آتش نکشید
و با لگد مشکنید
شاید کنیز زهرا  که آبستن حقیقت می باشد
پشت در بماند و جنین او سقط شود
با هیچ مستمسکی حتی بیعت با خليفه
بر گردن هیچ جوانمرد آزاده ای دستار میاندازید : باقر حسین پور

همین نه خویش و تبار تو داغدارانند
که خانه خانۀ هر شهر، سوگوارانند
تمام مدرسهها بی معلماند امروز
مداد و دفتر و شاگرد اشکبارانند
نه پنج کُرد جوان را خلیفه اکنون کُشت
که کشتگان ستمکاری اش هزارانند
همیشه پیشمرگ وطن بوده‌اند مردم کُرد
که پیش صاعقه چون صخره استوارانند
که قوم کُرد، نژاد اصیل ایرانی ست
عزیز مردم ایران و همتبارانند
عزای کُرد همانا عزای ملی ماست
به سوگشان همۀ خلق داغدارانند
بدا به دولت دین پیشگانِ کُرد ستیز
که پیش صبح حقیقت سیاهکارانند
مقدّر است که توفان درو کنند اینان:
گُراز۫ اهرمنانی که باد کارانند
برای رُفتن این تازیان چنگیزی،
دو نسل بابک و یعقوب، سربدارانند
مبین که رُویۀ دریا به چشم خاموش است
به عمق، یکسره امواج، بی قرارانند
سپاه دانش و نیروی کار، هم پیمان
به رزمگاه هماندیش و هوشیارانند
یقین که دیر نپاید بساط جهل و جنون
چنین که دختر و مادر به کارزارانند
به نامنامۀ کوشندگان آزادی
هرآنچه مهدی و فرزاد ماندگارانند
به صبح روشن فردای داد و بهروزی
ستارگان شبِ تیره یادگارانند : نعمت آزرم

مگر اينکار تزوير و ريا نيست؟/ مسلماني مگر جغرافيائيست؟
چرا خرداديان شد لعنت و هو/ که رقصيده چرا در ساندياگو
به کاليفرنيا وقتي که رقصيد/ مجازاتش چرا در شهرري ديد؟
بله دين است و در آن نيست ارفاق/ ندارد حکم دين ييلاق و قشلاق
مگر اينکه يکي آيد درين بين/ مسلمان باشد اما ذوحياتين
کند در ملک خارج حفظ ظاهر/ که دين ما بود عين جواهر
به داخل طبق دستور خليفه/ لچک بر سر عيال است و ضعيفه: هادی خرسندی

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت
تو ماه ماندی و من قطره قطره خشکیدم
سیاهی دل چون برکه ای که ماه نداشت
منم  خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای کز آغاز ، تخت و تاج نداشت
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من،از ابتدا رواج نداشت
نخواست شیخ بیابد مرا ، که یافتنم
چراغ نه ، که به گردیدن احتیاج نداشت : فاضل نظری

من امپراتور روم را که آمده بود تا بشکند مرا
گفتم، تا زانو نهد به خاک در برابرم
من تازیانه گرفتم ز تازیان
ودادم به دستشان قلم
اینک ای حرامیان نمک به حرام
که خاک و خانه ی من خفیه گاه شما شده ست
آن سوی این خاک پشته های خیس خزان
جوبار خرم خرداد را ندیده اید
که شتابان سرریز می شود به خواب و خاکریز هایتان
پس کو کجاست خلیفه ی خونریز کورتان
دیدند تمام مردمان زمین بر هزار دامنه رودبار نور
ورقص خوشه های جوان را
بر کشتزار روشن فردا : محمود کویر

یاد آوری : مجموعه سروده های بالا برای واژه ی خلیفه ، بر پایه ی مفهوم و معنائی است که در بخش نخست این نوشتار به آن اشاره شده است . واژه ی خلیفه می تواند به شکل بخشی از نام و شهرت افراد (مانند سحر خلیفه داستان نویس فلسطینی ، رشاد خلیفه بیوشیمیست و ریاضی دان مصری – آمریکایی ، خلیفه بک بن محمود نویسنده ی  مصری  ودیگران ) و یا نام جغرافیایی (مانند ده خلیفه از دهستان های حومه ی  بوشهر، ارومیه، زنجان، خرم آباد و بسیاری نقاط دیگر در ایران و یا نام کوهی در عربستان سعودی) نیز بکار رود. بدیهی است که مجموعه سروده های حاضر ، بهیچوجه چنان نام هایی را در بر نمی گیرد.
دکتر منوچهر سعادت نوری
آدينه  ۲۴ دی ۱٣٨۹ –  ۱۴ ژانويه ۲۰۱۱

مجموعه گل غنچه های پندار

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!