در دفتر کارم نشسته بودم
ومشغول گپ زدن با همکاری
که ناگهان و بدون اطّلاع قبلی
به خانۀ وجودم پا گذاشت،
همچون کاردی به استخوانی
این مهمان ناخوانده
دردیست در آرنج چپم
که حدود بیست سال است
هر از گاه سری به من میزند.
دردیست سرِخود و یک دنده
که سرِتسلیم در مقابل هیچ
پزشک و داروئی فرو نمی آورد.
هرچه می خواهم به او بفهمانم
که میهمانیست نا خواسته،
ناخوانده و مزاحم
بروی خود نمی آورد.
انقدر می ماند تا خودش
خسته شود و ترک منزل کند
و من بهنگام اقامتش
یا باید وجودش را نا دیده بگیرم
یا به بودنش خو کنم.
ایکاش به من می گفت که کدامین
کار من بیش از همه او را می آزارد
و وادار به رفتن می کند
تا من همان کار را انجام دهم.
دریغا که خاموش است و
پر از رمز و راز.
مهوش شاهق
یکشنبه 27، 2011