دل نوشته ای که یک سال پیش تو یه همچین روزایی به یاد سلمی نوشتم
***^***^***
در آهنی بزرگ دبیرستان سعدی باز شد و سیل دانش آموزانی که اولین روز درسی رو پشت سر گذاشته بودند به همه سو روان. به محل توقف مینی بوسی که از نزدیکهای خونه رد میشد، رفتم. گویا خیلی سریع خودم رو به ایستگاه رسونده بودم، چون مینی بوس نسبتا خالی بود. چهره دختری که روی آخرین ردیف صندلی دو نفره ای نشسته بود و برام دستی تکون داد، آشنا اومد، هم کلاسی جدیدم بود. کنارش نشستم، اسم و محل زندگیمون رو با هم رد و بدل کردیم. گفت “از فردا با هم برگردیم”. با اون جملش حس غریبه بودن رو ازم گرفت و به جاش یه دوست بهم داد
اون روز اولین روز دوستیمون بود. دوران غریبی از تاریخ ایران رو با هم گذروندیم. گاهی با هم خندیدیم، گاهی گریه کردیم، گاهی از وحشت لرزیدیم وگاهی هم شجاعت پیشه کردیم ولی همیشه دوست هم باقی موندیم حتی بعد از اینکه از ایران رفتم. پشتکارش بی نظیر بود و درکش از اوضاع و احوال اطراف بینش خاصش رو نشون میداد. آخرین باری که دیدمش تابستون پارسال بود. شهر تا خرخره مسلح بود. زودتر از اون به کافی شاپ محل قرارمون رسیدم ولی وحشت بارون خیابون و نگاههای غرق در نفرت که همه چیز را زیر نظر داشت مانع از پیاده شدنم از ماشین شد. بهش زنگ زدم و ازش خواستم که کمی پایینتر ملاقاتش کنم. دیدنش مثل همیشه شیرین بود. از اینکه مجبور بودیم از خیر کافی شاپ همیشگیمون بگذریم خیلی راضی نبود. گفتم نگران نباش قول میدم دفعه بعد تو اون کافی شاپ قرار بگذاریم
وقتیکه خبر بیماریش رو شنیدم باهاش تلفنی صحبت کردم. تو آخرین تماس تلفنیمون به نفس نفس افتاده بود و سخت میتونست صحبت کنه، ولی حتی تو اون حال هم باز حوصله گپ زدن با منو داشت. هنوز هم پر از امید بود. یادمه که بهش گفتم که میدونم که این بیماری سختیه، ولی این رو هم میدونم که تو خیلی ارادت قویه و میتونی پشت این بیماری رو به خاک بزنی … خندید