هَرَس مِنت

مرد، دو دستانش را به دور تنه درخت حلقه زده بود. تنه درخت آنقدر قطور بود که دستانش به هم نمی‌رسید. صورتش را از نیمرخ بر پهنای تنه درخت قرار داده بود و با چشمان بسته، بیحرکت و مجسمه وار به در آغوش کشیدن درخت ادامه میداد! گویی معشوقی را بعد از سالیان دراز یافته بود. دوتا بچه مدرسه‌ای اول با کنجکاوی و با لبخندی کودکانه آن مرد را نگاه کردند و بعد به هم نگاهی‌ انداخته و خنده‌ای سر دادند. شاید به نظرشان این یک بازی بود، و یا اگر نبود، حداقل صبح اول صبحی‌، یک آدم خل و چل را در حال انجام کاری غیر عادی و مسخره دیده بودند و این سوژه خوبی‌ برای گفتن به همکلاسی‌ها بود. بعد به راه خود ادامه دادند، در حالیکه گه گاه به عقب برمیگشتند و صحنه را از دور نگاه میکردند.
بعد این پیرزن همسایه روبرویی بود که متوجه این منظره غیر طبیعی شد. به دوستش در آپارتمان مقابل زنگی زد و او را دعوت به تماشا کرد. فکر کردند شاید یک آدم دیوانه است و مردد بودند که به پلیس زنگ بزنند یا نه‌؟ هرچه بود آن مرد، آزاری به کسی‌ نمیرساند، و چهره اش با آن آرامش وصف ناپذیر و چشمانی بسته، نشان از دردسر یا تهدید نداشت.
کم کم افراد دیگری از ساکنین محل متوجه مرد و درخت شدند. چند نفری دور آنها جمع شدند. یک نفر نزدیک رفت و جرات کرد بپرسد: “آقا، حال شما خوب هست؟”
مرد غریبه، بی‌ هیچ واکنشی به در آغوش کشیدن درخت ادامه میداد. این درخت، که یک درخت صنوبر چند ساله بود، قطور‌ترین یا قدیمی‌‌ترین درخت محله نبود. اصلا هیچ چیز خاصی‌ راجع به این درخت وجود نداشت، جز اینکه سر خیابان شانزدهم در میان یک سری درخت‌های ردیف شده در طول خیابان کاشته شده بود.
یکی‌ گفت باید به پلیس زنگ بزنیم. دیگری می‌خواست مستقیما با تیمارستان شهر تماس بگیرد. دیگری گفت، شاید این درخت را سالها پیش این آدم کاشته، و حالا بعد از سالها آن را پیدا کرده و از ذوق آن را اینطور در آغوش گرفته… هر کس نظری میداد. به هر حال برای ساکنین محل، این صحنه غیر عادی و در عین حال کمی‌ سرگرم کننده بود. ساعاتی گذشت. مردم رفته رفته پراکنده میشدند و به زندگی‌ روز مره خود ادامه میدادند. وقتی‌ ظهرشد، بالاخره یک نفر پلیس را در جریان گذاشت و پلیس چندی بعد، سر و کله اش پیدا شد. یکی‌ از پلیس‌ها مودبانه با مرد صحبت کرد. وقتی‌ جوابی نشنید، سعی‌ کرد علائم حیاتی را در مرد غریبه کنترل کند. هر چه بود فقط یک آدم، یک درخت را در آغوش گرفته بود. آنها فقط میخواستند مطمئن شوند، فرد در شرایط نرمال به سر میبرد. عجیب آنکه آنها قادر نبودند مرد را از درخت جدا کنند، گویی به تدریج مرد داشت جزئی از درخت میشد….
پلیس رو کرد به آن دیگری و گفت “حالا که اینطور هست تا فردا صبر میکنیم و بعد با هماهنگی با شهرداری درخت را قطع میکنیم… این مرد از درخت به هیچ وجه جدا نمی‌شود. من متوجه شدم اعضا و جوارح درخت در مرد جذب شده و بالعکس..” سپس سری خاراندند و مردم را به پراکنده شدن دعوت کردند.
موقع غروب آدمها نه تنها پراکنده شده و به خانه برگشته بودند، بلکه تقریبا همه‌شان ماجرا را فراموش کرده بودند. پلیس‌ها به گشت شبانه‌شان ادامه میدادند، گربه‌ها در خیابان به فکر جفت گیری شبانه بودند، چراغ‌های کم نور خیابان به زحمت از پس تاریکی بر میآمدند. و مأمورین جمع آوری زباله حتا متوجه مرد و درخت نشدند. گهگاه بادی خنک در لابلای انبوه درختان میپیچید….زندگی‌ روال عادی خود را طی میکرد و همه، مرد و درخت را فراموش کرده بودند…..
***
صبح زود مأمورین شهرداری سر و کله‌شان پیدا شد. اره برقی بزرگی‌ در دست داشتند و بی‌‌ معطلی، مشغول کار شدند: اوّل دست و پاهای مرد را بریدند. گردن اوکه از سرش جدا میشد، گرد و خاک زیادی به پا کرد و در چشمهایشان غبار و تکه‌های ریز براده چوب پراکنده میشد. حتی انگشتان مرد را نیز با آره بریدند تا در دستگاه مخصوص خورد کردن شاخه‌ها جای بگیرد. تمام کار از نیم ساعت کمتر طول کشید. وقتی‌ تکه‌های بدن مرد را درون دستگاه فشار میدادند صدای قرچ قرچ خورد شدن استخوان‌های مرد، گوش را آزار میداد. صدایشان اهالی را بیدار کرده بود و خیلی‌ها با چشمان خواب آلود کارشان را نگاه میکردند. وقتی‌ رفتند هیچ آثاری از خود به جای نگذاشتند. خیلی‌ حرفه‌ای کار را انجام دادند…. به هر حال کار که تمام شد همه چیز تمام شده به نظر میرسید.
استخوان‌های مرد با زمین همسطح شده بود.
از مرد چیزی باقی‌ نمانده بود جز ریشه‌هایی‌ در خاک که انگار چیزی مثل نبض در آنها میتپید و هنوز گرم بودند…
خرداد ۸۰

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!