آیا تا بحال به موقعیت یک برده که دچار دیسک کمر شده باشد فکر کرده اید؟
وقتی یکبار دیگر به اعماق سیاه تاریخ جهان شیرجه زدم و در آب کدر و آکنده از لجن آن غوطه ور شدم، جایی در ژرفنای متعفن آن، با بردهای مواجه شدم که ۲۲۲۹ سال پیش در مصر باستان زندگی میکرد، یا شاید اندلس یا روم باستان، یا هر جهنم درهٔ دیگری… نام او “فیگوپونوس” بود (اسم ساختگی). فیگوپونوس ۲۹ ساله که اینک ۶۰ ساله مینمود، در معدن سنگ گرانیت سالها به شکستن سنگهای عظیم که برای ساختن کاخهای سرداران مصری یا آندلسی یا هر جهنم درهٔ دیگری بکار میرفت، مشغول بود. او همچنین به انتقال این سنگهای عظیم الجثه به سطح زمین تخصص داشت.
غذایی که در ۲ وعده میخورد و عبارت بود از تکه نانهای خشک و گاهی کپک زده، او را در حد زنده ماندن و کار کردن نگاه میداشت و تمام انرژی او برای کارکردن زیر شلاقهای بیرحم محافظین و گماشتگان یک شاهزاده بی شعور مصری یا آندلسی یا… صرف میشد. او و خیل بیشمار هم قطارانش، سالها تماسی با دنیای خارج از معدن نداشتند. از پیشینه بسیاری از اینان و نحوهٔ برده شدنشان اطلاعاتی در دست نیست.تنها تماس فیگوپونوس با زنان این بود که۲-۳ بار گروه بردگان زن (که در جای دیگری به کار واداشته میشدند) را از دور دیده بود و یکبار هم یکی از همسران شاهزاده که برای سرکشی و بازدید معدن آمده بود او را شیفتهٔ خود کرده بود. بیچاره فیگوپونوس، حتا حال و وقت استمنأ کردن را هم نداشت…
فیگوپونوس به یک روبات تبدیل شده بود که اکنون یکی از قطعاتش شکسته بود و دیگر خوب حرکت نمیکرد. یعنی او دچار دیسک کمر شدید شده بود، و این برای یک برده یعنی پایان کار. روال کار چنین بود که بردگان بیمار و از کار افتاده را به جایی دیگر منتقل میکردند و در زیر آفتاب سوزان به حال خود رها میکردند تا از گرسنگی یا تشنگی یا به دست حیوانات وحشی هلاک شوند. اگر هم که بیماری کٔشنده بود، به اینها قد نمیداد. وقتی فیگوپونوس جوان سالخورده را به قربانگاه مرگ تدریجی منتقل میکردند، او به آرامی در زیر شلاقهایی که حتی در اینحال هم قطع نمیشد ، به طور چهار دست و پا میخزید. در د ناشی از دیسک کمر آنچنان بود که ضربات شلاق برایش نا محسوس مینمودند. نخاع او آسیب جدی برداشته بود. دیگر قادر نبود تظاهر کند که دچار درد و مشکل جسمی نیست: پس ذهن ساده فیگوپونوس که با غرایز طبیعی مرگ یا بقا برنامه ریزی شده بود و به ارزیابی شرایط میپرداخت، اینک مرگ را بر درد بی امان ترجیح میداد. درد او را بسوی قربانگاه رهنمون میکرد و او خاموش همچنان خود را از لابلای سنگهای خشن و راه ناهموار زیر شلاق ها، میخزاند….
وقتی داشتم دوباره از زیر آب کدر و متعفن تاریخ بشری بالا میآمدم (عجیب اینکه هرچه بالاتر میرفتم کدرتر بود) چیزی در حدود یک بیلیون وششصدمیلیون برده را بطور سرسری و تخمینی شمارش کردم، تا به بالای آب رسیدم و نفسی تازه کردم. همین. حالا برگردیم سر کارهامون …..
تابستون نود