همه اهالی شهرک های حاشیه ای تهران به خصوص اسلام شهر و یافت آباد، یاخچی آباد و خادم آباد و جاده قم و واوان و علی شاه عوض، رباط کریم، قلعه حسن خان و قلعه نو و امین آباد و فشافویه و حسن آباد….. رجب قرقی را به خوبی می شناسند. رجب کار خود را از یک کارگاه یخ سازی شروع کرد. آنها در تابستان قالب های بزرگ یخ را به کارگران ساختمانی و همه مردم فقیری که یخچال نداشتند می فروختند. هم دعای خیر آنها را داشتند و هم پول خوبی گیرشان می آمد. تنها مشکل کار،خست بی حد صاحب کار رجب بود. موسی بنا که سبیل هایی به سبک ویلهلم دوم امپراطور آلمان داشت خیلی دوست داشت با عنوان پر طمطراق موس خان خوانده شود. مردم در ظاهر می گفتند موسی خان ولی در باطن به موسی قازان معروف بود. قازان به ترکی به معنای دیگ است. کله طاس و بی موی موسی درست مثل این بود که دیگی را وارونه روی سرش گذاشته باشد. موسی همیشه ماشین های بنز بیست سال قبل را سوار میشد. سالی چند بار میرفت استانبول به قول خودش صفا. البته تنها و بدون زن و فرزند. چند دست کت و شلوار و پیراهن گل و گشاد و گل منگلی هم از حراجی های میدان تقسیم به قول خودش اوستانبوول می خرید. هر وقت از سفر بر میگشت در آرزوی و رویای سفر بعدی خاطراتش را مرور میکرد. بعضی وقتها هم گوشه هایی را برای رجب تعریف میکرد. دونر کباب های روبروی مسجد ایا صوفیه را خیلی دوست داشت. چند کلمه ترکی استانبولی هم یاد گرفته بود. بالیک یعنی ماهی و ایچمک به معنی مشروب.چندین بار هم نامی از محلات کاراکوی و بی اوقلو برد که چه اوقات خوشی آنجاها داشته است. رجب با بی میلی گوش میداد و می گفت من اگر پول داشته باشم عیال و بچه ها را میبرم رستوران کاروان سرا سنگی. هم قیمتش مناسب است و هم کباب کوبیده و آبگوشتش حرف ندارد خودش هم نانوائی دارد. نمیدانی کباب داغ و نان داغ چه مزه ای دارد. غلط کرد استانبول. وقتی بچه ها با ولع لقمه های کله گربه ای را می لونبانند، تماشای صورتشان خیلی کیف دارد. موسی خان دیگر نقل خاطراتش را متوقف میکرد. موسی قازان خیلی دوست داشت ادای از ما بهتران را در بیاورد ولی عین کمدین های فیلم های صامت بود. شایعات فراوانی بر سر زبانها بود که قبل از انقلاب مباشر یک از ملاکان بزرگ بود و رفتاری را که الان دارد، از اربابش یاد گرفته است. موس قازان هیچ درسی را به اندازه خست از ارباب سابقش یاد نگرفته بود. به لطایف الحیل سعی در کسر دستمزد رجب داشت. همه سخت گیری های موسی خان یک مزیت بزرگ برای رجب داشت. رجب بعد از سه سال کار در یخ سازی موسی قازان، برای خودش یک تکنسین فنی تمام عیار شد. از برق و سیم کشی و مکانیکی و حتی بنائی و لوله کشی سر در می آورد. نجار، کاشی کار و نقاش ماهری شده بود. موسی قازان این نکته را به رجب تفهیم کرد که اگر کارگاه یخ سازی به هر دلیلی محصولی بیرون ندهد، از دستمزد خبری نیست. بنابراین باید همه مشکلات فنی را رفع ورجوع کند. رجب تخصص دیگری را هم تحت فشار کاری موسی قازان به خوبی یاد گرفت و آن نصب و راه اندازی گیرنده های ماهواره ای بود. اولش خیلی سخت بود. واقعاً سمت، ارتفاع، زاویه، فرکانس، کانال و پلاریزاسیون را درک نمیکرد ولی وقتی موسی قازان ازش خواست که تنها ظرف دو روز ، ماهواره ای را که کانال های آنچنانی ترکیه را برایش عین آئینه پخش کند، نصب و راه اندازی کند، رجب با استعداد ذاتی که داشت، از دوستانش همه ظرایف بر پائی بشقاب وتنظیم کانال ها را به خوبی یاد گرفت. این هنر در آینده خیلی به دردش خورد. خیلی زود با موسی قازان به هم زد. موسی روز به روز خسیس تر میشد. روزی که تصمیم گرفت دیگر نزد موسی قازان نرود، 67256 تومان ازش طلب داشت. عطایش را به لقایش بخشید. با خود فکر میکرد که ضرر را از هر جا بگیری منفعت است. باید برای خودش کار میکرد و روی پایش می ایستاد. بعدها موسی قازان سفارش ها فرستاد و قول حقوق بالاتری را داد. مرغ رجب یک پا داشت. به کسی که پیام موسی قازان را آورده بود گفت: دل نیست کبوتر که چو برخاست، نشیند — از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم.
رجب خیلی زود ازدواج کرد و تا به خود بیاید چهار تا بچه توی خونه راه می رفتند. سعی داشت هر چه زود تر به خانه بیاید و به جای استراحت شروع کند به کار برای همسایگان. آرزو داشت کسی به در منزلش نیاید و مغازه ای از خودش داشته باشد ولی این آرزوئی بود دست نیافتنی. پر کردن شکم اهل و عیال دیگر پولی برای پس انداز باقی نمیگذاشت. رجب از بس زرنگ بود و کار بلد که خیلی سریع لقب قرقی گرفت. هیچگاه فس فس نمیکرد. مشکلات مشتریان خود را خیلی سریع درک کرده و بهترین و ارزانترین راه حل را ارائه میداد. گذشت زمان به خوبی ثابت کرد که لقب قرقی کاملاً برازنده رجب است. همه اشکالات فنی منازل همسایگانش را با کمترین هزینه و در کمترین زمان انجام میداد. آبگرمکن های نفتی را به گازی تبدیل میکرد. لوله های فاضل آب گرفته را باز میکرد. نصب ماهواره در اولویت همه حاشیه نشینان بود. برای رجب خیلی عجیب می نمود که خانواده های فقیر حتی بیشتر از خورد و خوراک به نصب ماهواره فکر میکنند. آنهایی که خیلی فقیر هستند و پول خرید ماهواره را ندارند کابلی را به رایگان از همسایه می گیرند و مجبورند کانال هایی را ببینند که همسایه برایشان انتخاب کرده است. این روزهای زنان فقیر در همه شهرک های حاشیه تهران سریال های عشقی این کانال ها را دنبال میکنند و اغلبشان مثلث های عشقی اند. چیزی که حتی تصورش هم برای این زنان شرم آور است با اینحال به دقت سرنوشت قهرمانان را پی می گیرند تا سرانجام شاهد عقوبتشان در این دنیا و سوختنشان در آن دنیا باشند.
در آمد اصلی رجب از محل ساخت اطاق های قاچاق و دور از چشم ماموران شهرداری است هر کسی می خواست اطاقی در طبقه بالای منزل بسازد، باید حتماً رجب را میدید. در فاصله بین 12 شب تا 6 صبح که هوا روشن میشد، با کمک تنها دو کارگر اطاقی را کاملاً آماده بهره برداری میکرد. میماند گچکاری و لوله کشی و بقیه کارهای داخلی که در چند روز آینده همه آنها را تکمیل و تحویل صاحب کار میداد. زنان صاحب کار با غذاهای چرب و چیلی و صد البته چائی داغ از رجب و کارگرانش پذیرائی میکردند تا کار به بهترین شکل ممکن تمام بشود. اغلب مردم فقیر حاشیه نشین خدمات رجب را با دادن گوشت قربانی و حبوبات و قند و شکر و پولی اندک که خودشان هم اقرار میکردند در مقابل خدمت رجب، خیلی کم است، جبران میکردند. رجب از زندگیش راضی بود و شکر خدا میکرد که به موقع زمین اوقافی 120 متری خریده دو تا اطاق ساخته و الان مجبور نیست با زن و چهار بچه کرایه نشین باشد که با درآمد اندکش هیچ جائی را نمی توانست پیدا کند.
رجب قرقی همیشه شعاری برای خودش داشت. می گفت تشخیص مناطق فقیر نشین در همه دنیا کار راحتی است. اگر جائی دیدی که از کابل های برق خیابان با کشیدن سیم هایی برق دزدی می شود بدانید که در آنجا افرادی زندگی می کنند که توانائی پرداخت قبض های برق را ندارند و بنابراین خطر مرگ را به جان خریده و سیم های لختی را که قبلاً آماده کرده اند به کابل های داخل کوچه گیر میدهند. وقتی توی قهوه خانه گوینده اخبار تلویزیونی اعلام کرد که پارسال 780 نفر دچار برق گرفتگی شده و کشته شده اند، بلافاصله پیش خود تصور کرد که اغلب این بدبختها باید موقع برق دزدی مرده باشند. آنهایی که سیم های لخت را به کابل وصل میکنند و تازه یادشان می آید که نباید به سیم های لخت طرف دیگر دست بزنند. وقتی متوجه می شوند که کار از کار گذشته است.
با اعلام قطع یارانه های انرژی و بالا رفتن ارقام قبض های آب و برق و گاز، تعداد افرادی که می خواستند از سر سیم برق بگیرند، روز به روز زیاد میشد و هم زمان با آن هم آمار کسانی که در مناطق فقیر و حاشیه نشین شهر ها جان خود را در این راه از دست میدادند، افزایش می یافت. رجب دنبال راه حل ساده تر و ایمن تری برای این کار بود.
در شهرک خودشان مرگ حد اقل دو نفر را به خاطر داشت که موقع اتصال سیم به کابل های برق کشته شده بودند. رجب دنبال راه حل بهتری میگشت خیلی ساده فهمید که با یک اتصال کوتاه می تواند کنتور برق را از کار بیندازد. یعنی میشد چند روزی گذاشت تا کنتور کار بکند و بعد اتصال کوتاه را عملی کرد. در اینحال نه مامور نوشتن کنتور شک میکرد که چرا هیچ مصرفی صورت نگرفته و هم دیگر خطر برق گرفتگی در بین نبود. رجب قبل از هر کاری کنتور خانه خودشان را دست کاری کرد و وقتی نتیجه مطلوب را دید خواست خدمت جدید خود را رونمائی کند. راستش تا حالا هیچکس برای گرفتن برق از سر تیر مراجعه نکرده بود. همه سعی میکردند خودشان اینکار را انجام دهند. فرصتی را که رجب دنبالش بود با پای خود به سراغش آمد. باقر قهوه خانه دار قدیمی قلعه حسن خان بود. قدش کوتاه و دهانی کوچک و همیشه خندان داشت. شکلش عین قوری های دوران ناصرالدین شاه تپل و دلنشین بود. رجب طبق معمول هر روز وقتی دم غروب برای خوردن دو استکان چای و کشیدن قلیان به قهوه خانه باقر رفت که اسم بی مسمای قهوه خانه وحدت را یدک می کشید رفت. از نگاه های کنجاو باقر متوجه شد که حتماً مشکلی برای باقر پیش آمده است. آن روز باقر خیلی رجب را تحویل گرفت و وقتی رجب میزان شد. بدون گفتن کلمه ای قبض مصرف برق قهوه خانه را گذاشت جلوی رجب. رجب قرقی با همه زرنگی اصلاً متوجه قضیه نبود. باقر با انگشت اشاره کوتاه و چاقش که عین شاخه کوتاه و نیم سوز هیزم گردو در بساط شیره کشان بود رقم قبض را نشان داد. وای خدای من 900000 تومان برای سه ماه. یعنی حدود 300000 تومان ماهانه هزینه برق قهوه خانه. باقر قوری قیافه اش گرفته و دیگر از خنده دائمی روی لبهای کلفتش خبری نبود. باقر نگاهی به اطراف انداخت و بدون اینکه به صورت رجب نگاهی بکند گفت: اگر نتونی کاری برایم بکنی باید در اینجا را ببندم. مگه من چقدر درآمد دارم که برجی 300000 پول برق بدهم. اندکی مکث کرد و ادامه داد: فکر گرفتن برق از سر تیر را از کله ات بیرون کن. همه می بینند. تابلوست. رجب از دیدن قیافه ناراحت باقر خیلی دمق شد. باقر چشمانش را دوخت به لبهای رجب. رجب در حالی که پک عمیقی به قلیان میزد زل زد به چشمان باقر. صورتش خندید. باقر هم لبخند ملایمی زد. دلش قرص شد. رجب حتماً راه حلی در آستین داشت.. چشمانش را جوری بست که از هزار تشکر بهتر بود. با دو انگشت قند درشتی را بر داشت و داخل فنجان زد به چائی. رطوبت تا بالای حبه قند دوید. قند را گذاشت دهانش و استکان چائی کمر باریک را لاجرعه سر کشید.
رجب همان روز ترتیب کنتور برق قهوه خانه باقر را داد و ظرف چند دقیقه آن را دستکاری کرد. برای دیدن نتیجه باید سه ماه صبر میکردند. زمان خیلی سریع سپری شد. سه ماه تابستان کولرهای قهوه خانه به همراه چراغ های نئون همیشه روشن بودند. باقر قوری به اعتماد لبخند معنی دار رجب قرقی در مصرف برق اصلاً صرفه جوئی نمیکرد. و سرانجام آن روز تاریخی فرا رسید. وقتی رجب دم غروب آمد خانه تا وانت اش را پارک کرده و سری به همسرش و ناخنکی به شام بزند با دیدن قبض برق زود فهمید که همین الان باقر قوری هم قبضش را گرفته. با احتیاط به سوی قهوه خانه رفت. حتی از پشت درهای بسته توانست قیافه خندان باقر را ببیند. باقر شاید روز عروسیش هم این قدر شاد نبوده. چپ و راست همه را میهمان چای و قلیان میکرد. وقتی رجب را دید گل از گلش شکفت. چنان گونه های رجب را بوسید که همه اهل قهوه خانه فکر کردند رجب از زیارت آمده و آنها خبر ندارند. باقر رو کرد به رجب و گفت: جوک تازه را شنیدی؟ مادرانی که جلوی مدرسه جمع شده بودند تا فرزندانشان را به خانه بیاورند به مادر شمر می گویند: برو خجالت بکش با این بچه تربیت کردنت !! میدونی اگه بزرگ بشه می خواهد چه غلطی میخواهد بکنه؟ ! باقر و رجب هر دو دنبال بهانه ای بودند که بخندند. باقر بلافاصله کاغذی را توی دست رجب گذاشت و گفت: این رو بعداً بخوان و بخند. باریک الله. رجب وقتی دو تا چائی سفارشی خورد دست کرد تو جیبش و چشمش به قبض تازه برق روشن شد. مبلغش دقیقاً 48750 بود. یعنی همان چیزی که باقر قبلاً می پرداخت. از دور نگاه معنی داری به باقر کرد. هردو الکی خندیدند.
کار و بار رجب بعداً سکه شد. باقر کسانی را به وی معرفی میکرد و رجب در مقابل دستمزد اندکی کنتور برق آنها به ساده ترین شکل ممکن دستکاری میکرد. کاسبی بدی نبود. دستکاری برق خیلی راحت تر از آب بود.
با آمدن اولین قبض های جدید آب، فصل دیگری در فعالیتهای رجب گشوده شد. آب دزدی خطرات برق را نداشت ولی دردسرش خیلی زیاد بود. برای گرفتن آب از پشت کنتور آب و از لوله های بزرگ داخل خیابان حد اقل همکاری دو کارگر قوی و کار بلد لازم بود. از اوایل شب باید خیلی سریع بدون آنکه توجه مامورین گشت جلب بشود باید تا رسیدن به لوله آب اصلی زمین را کند. وسایل کار خیلی ابتدائی ودر عین حال مطمئن بود. رجب نزدیک ساعت 11 شب به محل کار می آمد. بوشنی را روی لوله آب اصلی قرار داده وخیلی سریع و با دقت آن را خوب و بدون نقص به لوله اصلی جوش میداد. حساس ترین مرحله عملیات بعد از این بود. با نوک انبر جوش لوله اصلی را سوراخ میکرد. آب با فشار فوق العاده زیادی درست مثل چاه نفت سرکش فوران میکرد. در اینحال شیر فلکه ای را که از قبل آماده کرده بود بر روی بوشن می بست. از نظر وی کار تمام بود. معمولاً صاحب کار و کس ( و یا کسانی) که کار را سفارش داده اند خودشان بعداً از پشت شیر فلکه با لوله کشی آب را تا محل مصرف می بردند. رجب قرقی با گرفتن دست مزدش محل را ترک میکرد. این کار زحمت زیادی داشت ولی خطری رجب را تهدید نمیکرد. بعد از قطع یارانه ها آن قدر تعداد سفارش ها زیاد بود که رجب نمی توانست به همه آنها پاسخگو باشد.
شش ماه اولی که از قطع یارانه ها میگذشت برای رجب خیلی خوب بود. یک روز که خسته و کوفته از سر کار آمده بود، زنش ضمن اینکه کاسه ای از سوپ شام را دستش میداد، گفت که باقر قوری زنگ زده و میگفت می خواهد تو را ببیند. رجب اولش اصلاً متوجه پیام نشد. زنش قوری را چنان عادی تلفظ کرد که رجب فکر کرد دارد شوخی میکند و قوری آشپزخانه زبان باز کرده است. تازه متوجه اصل قضیه شد. تعجبش وقتی بیشتر شد که او هرروز به قهوه خانه باقرقوری سر میزد و این پیام تلفنی و تاکید چه معنائی ممکن است داشته باشد. نخواست دلهره اش را پیش زنش بروز دهد. زنش موهایش را به دقت شانه کرده و گیره ای پلاستیکی طلائی رنگی را درست بالای گوش چپش روی موهایش زده بود. یادش آمد که سالها قبل به زنش گفته بود که اینطوری خوشگل تر میشود. بعد از آن زنش هر روز دم غروب موقع آمدن رجب از سر کار، موهایش را دلخواه شوهرش می آراست. رجب نگاه مهربانی به چهره همسرش انداخت. بی خودی نگران بود. آب دهانش را قورت داد. سعی کرد کاسه سوپش را تا ته بخورد. نمیخواست خودش را پیش همسرش نگران و ملتهب نشان دهد. د زنش باید تلفن باقر را عادی تلقی میکرد. به آرامی از خانه خارج شد. در کوچه با عجله به سمت قهوه خانه رفت.
قیافه باقر درست مثل چند ماه قبل که قبض برق آمده بود، در هم کشیده و غمگین بود. رجب اصلاً متوجه موضوع نبود. فکر میکرد دست کاری کنتور برق دیگر کارآئی سابق را ندارد. باقر لبخند تلخی زد. رجب هر قدر سعی کرد نتوانست چایی تعارفی باقر را بخورد. باقر دست کرد تو جیبش و کاغذی را تو مشت رجب گذاشت. رجب با احتیاط برگ کاغذ باریک و بلندی را که قبض گاز بود باز کرد و از دیدن رقم درشتش از جا پرید. دو میلیون چهار صد و بیست تومن برای سه ماه. باقر این بار هم بدون اینکه نگاهی به صورت رجب کند زیر لب زمزمه کرد. سماور و اجاق گاز اینجا تقریباً بیست و چهار ساعته روشن است. از اینها گذشته من باید چهار تا بخاری هم علم کنم. مگه من چقدر در آمد دارم که این پول را بپردازم. برجی فقط سه میلیون تومان کرایه اینجا را میدهم. دیگر به اینجام رسیده. دست راستش را باز کرد و تا سیب گلویش بالا برد. دنیا پیش چشمان رجب تیره و تار شد. هیچ سر رشته ای از گاز دزدی نداشت. خیلی خطرناک بود. این را میدانست که فشار گاز قبل از رگولاتور خیلی بالاست این دیگر آب نیست که لباسهایش را خیس کند. اگر لوله فشار قوی گاز منفجر شود همه خانه های اطراف خراب شده و از آن بدتر خیلی ها از جمله خودش کشته می شد. عین جنازه به خانه رسید. زن و همه بچه ها متوجه تغییر حالتش شدند. دو روز طول کشید تا رجب توانست بر خودش مسلط شده و صورت مسئله را بفهمد. ابتداء فکر میکرد با داستان ساده ای روبروست. با خودش فکر کرد در فاصله بین رگولاتوری که در کوچه نصب شده تا کنتور که داخل منزل مانده، یک سه راهی جوش بدهد و به گازی دست یاید که از کنتور نمی گذرد. خیلی زود فهمید که لوله گاز بین این دو نقطه کاملاً لخت و در معرض دید است. هر گونه دستکاری در این فاصله می توانست مامور گازی را که برای خواندن کنتور می آمد، متوجه قضیه کند. موضوع گاز با برق فرق میکرد. برق حتی قبل از ورود به کنتور همان 220 ولت بود ولی فشار گاز قبل از رگلاتور تا جائی که می دانست حدود 200 پوند بر اینچ مربع بود. بعد از رگلاتور این فشار به حدود 2 پوند بر اینچ مربع می رسید. یعنی کاهش صد باره فشار.
رجب کارهای روزمره را انجام میداد ولی دستکاری در کنتور گاز باقر قوری را همیشه در ذهنش داشت. به بازار جذابی فکر میکرد که با نزدیک شدن زمستان و افزایش مصرف گاز در انتظارش بود. اگر می توانست از پشت رگولاتور و از لوله اصلی گاز درست همانطوریکه در مورد آب عمل میکرد، گاز تهیه کند، در آن صورت نه تنها به باقر قوری بلکه به خیلی از رفقایش که نزدیک قهوه خانه منزل داشتند، گاز مجانی هدیه میکرد. حالا داشت با خودش می اندیشید که آب دزدی چقدر راحت تر از گاز است. آب تنها خیسش میکند و خطر مرگ ندارد ولی اگر نتواند گاز را جمع و جور کند، تراکمش منفجر شده و عواقب وخیمی به دنبال خواهد داشت. رجب یواش یواش خود را برازنده لقب قرقی نمی دید. باید برای گاز قهوه خانه فکری میکرد. در باره همه راهها فکر کرد. همگی به دلایلی غیر عملی بودند. فقط باید داخل کوچه درست زیر پای علمک گاز قهوه خانه آنقدر میکند تا به لوله اصلی برسد و آن وقت درست عین تهیه آب از لوله اصلی، در حالیکه رگولاتوری را برای اتصال به سر بوش رزوه شده آماده در دست دارد، ته بوشن را دقیقاً مثل مورد آب سوراخ کرده و بلافاصله رگولاتور را متصل کند.. دو خطر مهم در اینجا وجود دارد. موقع جوش دادن بوشن به لوله اصلی ممکن است دمای نقطه اتصال بالا رفته و باعث انفجار بشود. احتمال دوم انفجار وقتی است که رجب بخواهد ته بوشن را برای دسترسی به گاز سوراخ کند. ضخامت لوله اصلی داخل کوچه حد اقل 10 میلیمتر است. محل اتصال مته خیلی داغ خواهد شد و انفنجار حتمی است. رجب تصمیم گرفت مته را بر روی دلر چنان نصب کند که تنها بتواند 8 میلیمتر در بدنه لوله اصلی نفوذ کند. 2 میلمیتر باقیمانده را میشد بعد از ریختن آب صابون سرد کافی در محل و اطمینان از سرد شدن محل سوراخ شده با ضربه کوچکی در یک آن سوراخ کرد و بعد رگولاتور آماده نصب است. رجب قرقی به باقر اطلاع داد که جمعه شب در قهوه خانه کار دارد. باقر موضوع را گرفت. جمعه شب ها بر خلاف شب جمعه ها قهوه خانه زود تر از معمول تعطیل میشود. کارگران زود به خانه هایشان میروند تا به موقع بخوابند و برای روز کاری فردا ( شنبه ) آماده بشوند. رجب از ساعت 11 شب وانتش را در نزدیکی قوه خانه نگهداشت. ساعت 12 و ربع دیگر آماده کار بود. باقر در قهوه را نیمه باز گذاشته و داخل قهوه خانه نشسته بود. تابلوی رنگ و رو رفته ” تعطیل است ” بر روی شیشه خودنمائی میکرد. باقر ظاهراً خودش را بی توجه به رویدادهای خارج و مشغول حسابرسی نشان میداد ولی دل تو دلش نبود. نمیدانست که چرا این دفعه دلش این قدر شور میزند.
رجب عین فیلم های پلیسی که دزدان بارها نقشه سرقت از بانک و یا جواهر فروشی را تمرین کرده باشند، به دقت مشغول کار بود. هوا سرد بود و کندن زمین به کندی پیش میرفت. بارها میخواست تا وردستی برای خودش بیاورد ولی همیشه می ترسید که طرف آدم فروش از آب در بیاید و آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. بیشتر یک ساعت طول کشید تا به زانوئی علمک در کف کوچه برسد. به سمت مرکز کوچه کند و سرانجام دستش را از داخل دستش در آورد و روی لوله سرد گاز گذاشت. یک آن وحشت همه وجودش را گرفت. خواست برگردد و به باقر بگوید که اینکاره نیست. به فکرش رسید که اگر بتواند رگولاتور را با موفقیت نصب کند حد اقل به پنج خانه می تواند گاز بدهد و آن وقت هزینه همه این سخت کاری ها در می آید. قبلاً ترانس جوشکاری را به برقی که از قهوه خانه گرفته بود متصل کرده و لامپ 100 واتی برای روشن کردن موضع کارش آماده بود. آن موقع شب کسی در کوچه پیدایش نبود. همه از زور سرما چپیده بودند تو خانه. جوشکاری بوشن بر روی لوله اصلی با موفقیت تمام شد. رجب چندین بار رگولاتوری را که آماده کرده بود داخل دستهایش سبک و سنگین کرد. تا چند دقیقه دیگر همه چیز تمام میشد یا رومی روم یا زنگی زنگ. مرحله سوراخ 8 میلیمتری تنه لوله اصلی هم با موفقیت تمام شد. رجب همه فضای داخل بوشن را پر از آب صابون کرد. میخ بلند نوک تیزی را در دست چپ آماده داشت. با احتیاط آن را درست وسط بوشن و متصل به بدنه لوله گذاشت و با چکشی که در دست راست داشت چند ضربه کوتاه به سر میخ نواخت. دو میلیمتر باقی مانده خیلی سماجت میکرد. رجب از خود بیخود شده و مرتب ضربه های بیشتری را بر سر میخ می کوبید. یک آن جرقه آبی کوچکی دید و انفجار کور کننده اتفاق افتاد. رجب چند متر بالاتر پرتاب شد. همه شیشه های قهوه خانه شکست. باقر در جا بیهوش شد. همسایه ها بیرون ریختند. شعله های آتش هر آن بالاتر میرفت.
روزنامه های فردا ازانفجار لوله گاز در قلعه حسن خان در اثر برخورد یک لودر خبر دادند. متن دستکاری شده خبر از مرگ کارگری به نام رجب میر ترابی معروف به رجب قرقی و قهوه خانه داری به اسم باقر اکرمی معروف به باقر قوری خبر داده بود. ماموران سوراخ ایجاد شده در لوله را رفع و رجوع کردند و رویش خاک ریختند. چهل روز بعد همه چیز برگشت به حالت اولش. برادر باقر قوری به نیابت از خانواده برادرش اداره قهوه خانه را بر عهده گرفت تا چرخ زندگیشان بچرخد و یادگار برادر چرخش بچرخد و سوت و کور نماند. یعنی کریم کتری نشست جای باقر قوری و رحیم مورچه پسر خاله رجب هم حوزه کارش را گسترش داد تا مشتریان رجب را جذب کرده و همان خدمات قبلی را ارائه و شندر غازی بر عایداتش بیفزاید.
کریم و رحیم خیلی زود همدیگر را پیدا کرده و به قول بچه های بالا شهری با هم مچ شدند. کریم و رحیم علت واقعی مرگ باقر و رجب را میدانستند. رحیم مشتری دائمی قهوه خانه کریم بود. آنها همواره ارتباط بصری با هم داشته و چهره هایشان نشان میداد که دنبال راه حل اساسی برای مشکل گاز هستند. همین چند هفته پیش بود که کریم تو روزنامه خواند که یک و نیم میلیون مشترک گاز، از پرداخت قبض هایشان به دلیل بالا بودن میزان آن خودداری کرده اند.. کریم خیلی سریع نتیجه گیری کرد که این رقم در حال افزایش است و بنابراین تعداد کسانی که میخواهند کنتور گازشان را دستکاری کند، واقعاً قابل توجه است. به قول خودش پیدا کردن راه حلی برای این کار همه ثواب داشت و هم صواب بود. رحیم با وجود آنکه دیپلم ردی داشت نه تنها در مسائل فنی روزمره خانواده ها، همه مهارت های رجب را داشت، بلکه کرم موبایل و اینترنت بود. خیلی راحت مطالبی را که میخواست در اینترنت می یافت.
رحیم تقریباً هر روز میرفت قهوه خانه. توی استکان های کمر باریک چائی میخورد. لب به قلیان نمیزد. این اواخر رفته بود تو نخ اخبار خارجی. تلویزیون همش مرگ رهبر کره شمالی را نشان میداد. مردم در عزایش گریه میکردند. کریم صدای تلویزیون را کم میکرد. تلویزیون کره شمالی مردمی را نشان میداد که بر آخرین پله برقی که رهبر متوفی با آن پائین آمده بود گریه کرده و بوسه میزنند. احساس عجیبی داشت. دلش می خواست راه حلی برای مشکلی که رجب قرقی نتوانست با همه زرنگیش حلش کند، پیدا کند. تلویزیون جانشین رهبر درگذشته کره را نشان میداد. پسرش بود و چقدر شبیه باباش. یک روز به کریم گفت: کره ای ها چطوری همدیگر را می شناسند. کریم بعد از مدتها سکوت عین فیلسوف های چین باستان سری تکان داد و گفت: حتماً این مشکل راه حلی دارد. رحیم گفت چه مشکلی؟ کریم نگاه عاقل اندر سفیه به رحیم انداخت و گفت: شناختن چهره پسر دیکتاتور تازه درگذشته کره شمالی. رحیم چشمانش را ریز کرد و گفت: فکر کردم منظورت…….. چیزدیگه ای نگفت. رحیم یک ریز داشت به این فکر میکند که چطوری می توان از لوله اصلی و پر فشار ، گاز دزدید. تلویزیون خبری را به نقل از رسانه های کره شمالی پخش میکند که کلاغ ها را هم در مرگ رهبر تازه در گذشته عزادار نشان میدهد. رحیم به فشار بالای گاز در لوله اصلی فکر میکند. پخش اخبار تدفین رهبر کره شمالی از تلویزیون قهوه خانه ادامه دارد. اتومبیل سیاه رنگ بزرگی تابوت رهبر محبوب را که غرق گل بود حمل میکند. خیلی آرام راه میرفت. همه کره ای ها در یونیفرم های یکسان، هم آهنگ گریه میکردند. عده ای از وزراء کره شمالی دفترچه های یاداشتشان را برای ثبت سخنان رهبر جدید در دست داشتند. دانه های برف بر سر مشایعت کنندگان میریخت. رحیم مورچه به انفجاری فکر میکرد که رجب با سوراخ کردن لوله گاز ایجاد کرد و خودش هم کشته شد. این مشکل باید راه حل ساده ای داشته باشد. پخش مراسم تدفین همچنان ادامه داشت. چائی رحیم سرد شده بود. رحیم نگاهش قفل شده بود به پرده کشته شدن سهراب به دست پدرش رستم. ریش دو شاخه رستم اصلاً با سبیل تازه رسته سهراب همخوانی نداشت. چشمان رستم خیلی شریر و دماغ سهراب قلمی و باریک بود. عزاداران رهبر کره شمالی یک ریز گریه میکردند. رحیم داشت به خمیر اسیدی فکر میکرد که با تاخیر بر روی فلزات عمل میکنند. شاید راه حل قضیه همین باشد. تلویزیون خبری را به نقل از سخنگوی وزارت خارجه کره شمالی پخش میکرد که سیاست های پیونگ کیانگ همچنان ضد امپریالیستی باقی خواهد ماند. این را هم اربابان و هم نوکران محلیشان باید بدانند. رحیم همه اش به فکر سوراخ کردن لوله پر فشار گاز بود.