کسی که پنجره را گشود و پریدنت را ندید
زندگی ندانست
پرواز ندانست
مگر به زیر پوستین شبی که ترا برد
من به بالهای تو بستم خاطر خود را
نگاه کن که
چگونه هرگز ترا جدا نتوانستم
عشق پر از باورهای غریب است
پر از تو
وقتی که باران تنت را با خیسی دستانش بوسه میساید
وقتی که کوههای دور ترا چون مهربانی سپیدی بر سر میکشند
و در ان افق دور
رنگ قلب تو چون حقیقتی ثابت نشسته میماند
حقیقت چه بود ای دوست
جز انکه انسان را باد میبرد
هر شب بربال یاس های خانه ما
و هر صبح نوزادی که تشنه باغچه یاس زده ماست
چشم میگشاید انگار به نور
اما به پروازی که در پر باد خفته است
حقیقت ای دوست
بازگشتنی ست به بی اغازی تو
به بی پایانی تو
به من گم شده که چشمهایم را در تو یافتم
و رفتنت منظره ام را برد
اه ای کسالت زندگی
که امروز ترا بیشتر از هر روز
باور میکنم
سلام من با تو خالصانه ست
چون با انکه دوستش میدارم
میخواهم باور بیاورم اما
به اینکه به راه اندیشیدن
اغاز صبحی ست ابدی
فرح افشاری
۱۳-۲-۲۰۱۲