سر برآورده شب و
خویش وا داده درین بستر نرم
…….
مثل یک نهر زلال، کز میان سنگهای نوک کوه
میتراود بیغش
یاد تو میشکفد
در کف ذهن ترک خورده و خشکیدهٔ من
…….
آسمان میگوید،
وقت، وقتِ سحر است
ساعت اما انگار
مثل خواب دیشب
در درازای سیاه مویت
جامانده و درگیر شده
ساعتم خوابیده است
چشمم اما بیدار
از پس پنجرهٔ رو به سحر
نگهِ خسته من
در پی چیزی هست
…
بلکه از ابر برآشفته در اعماق افق
یادی از دیشب و مهمانی و از خواب تو را دریابد
زمستان نود