پنج شبانه روز بود که در بالای تپه زیر درختِ بیدِ مجنون نشسته بودم و به چشم انداز مقابل خودم خیره مینگریستم. نه پلکی میزدم، و نه سری به اطراف میچرخاندم. تنها زل زده بودم به منظره مقابلم. نمیدانم چطور ۵ شبانه روز درین حالت غریب تاب آورده بودم؟؛ نه آبی آشامیده بودم، نه غذایی خورده بودم، و نه چشم بر هم گذارده بودم. مثل آدمهای برق گرفته خشکم زده بود. از منظرهٔ شگفت انگیز روبررویم نپرسید “یک عمق بود با بسیاری چیزهایی خالی که در امتدادهای مختلف کِش میآمدند. اگر از زاویه خاصی به آن مینگریستی، میتوانست مثل خوشبختی کِش بیاید و بعد به همان منوال محو شود، درست مثل چند کیلو خوشبختی”!
طبیعی است که وقتی مرا بالای تپه یافتی، من به مقدار معتنابهی مرده بودم. کنار من نشستی، دست سرد مرا گرفتی، و با من به منظره مقابل چشم دوختی. نه از من پرسیدی: ” آخر عقل هم خوب چیزی است!” و نه اینکه”آخر، لامصب از این منظره چه دستگیرت میشود؟” آخر میدانی؟! اینها سوالهای تیپیکال و متعارف هستند که در این موقعیت پرسیده میشوند،..و تو هیچ کدام را نپرسیدی و فقط مرا خاموش و سربزیر درین حالتعزیز همراهی کردی… و هم ازینروست که من تو را اینچنین دوستت میدارم.
شاخههای بید مجنون با نسیم ملایمی به آرامی تکان میخوردند و من همه اینها را میفهمیدم.این بید مثل خود هر دوتای ما مجنون بود. اصلا راستش را بخواهی این تپه و این منظره و همه چیز دور و بر ماهم مجنون بودند.
و در میان ما تنها تو بودی که در عین مجنون بودن، لیلی هم بودی برای من… و من همه اینها را میفهمیدم. وقتی دست مرا گرفتی، چیزی مثل معجزه از دستانت به من منتقل میشد.
چشم انداز مقابل ما اینطور به نظرم میرسید که انگار ۵ شبانه روز است که به طور بی امان به ما چشم دوخته و در وجود ما چیزی کِش آمدنی یافته است که محو میشود. چیزی مثل….
چشم انداز روبه روی ما به ما کاملا مشرف بود و تمام عمق وزوایای ما را میپایید. موهای بید مجنون با موهای تو در هم میامیخت و بعد از چندی از هم قابل تشخیص نبود. اینچنین بود که همهٔ ما به یک حالت کِش آمدنی و محو شونده تبدیل میشدیم.
چشم انداز روبروی ما، در من و درخت و تو نه غروبی میافت و نه طلوعئ و نه هیچ چیز دیگری که به زمان متصل باشد؛ جز کِش آمدن و محو شدن، و این چشم انداز چقدر دلش میخواست بیشتر از اینها به ما نگاه کند….
تاریخش مهم نیست، ولی میدونم زمستون بود