در آستانه ی دومين جشن تولدت و از پشت ميله های بند ۳۵۰زندان اوين چهره ی معصومت را می بوسم. احتمالا از آن چه که برايت می نويسم تا سال ها بعد بخواني، چيزی درک نخواهی کرد که دنيای تو اکنون با مفهوم هايی از اين دست بيگانه است. من برايت می نويسم تا سال های بعد بخوانی و بدانی که در روزهايی که تو به دنيا آمدی و همواره تنها مادرت را در کنار خود ديدی و بزرگ شدی و به دو سالگی رسيدي، چرا من در کنار شما نبودم و از پشت ميله های سرد زندان اوين تو را تصور می کردم که در کنار سميرايم در حال فوت کردن شمع های کيک تولدت هستی. بايد بنويسم تا بدانی چرا به ناگاه من از زندگی تو کنار رفتم و تو با من چنان غريبه شدی که وقتی برای نخستين بار از زندان به خانه آمدم، ديگر مرا نمی شناختی.