واقعيت اينست که ما بعنوان يک ملت سر هر بزنگاه تاريخى اشتباه کرده ايم و گناهش را به گردن اجنبى انداخته ايم تا از خود سلب مسئوليت کنيم. ما ايرانيان که تمدنى دو هزار و پانصد ساله داريم عاشق سينه چاک گذشته هاى دور هستيم چرا که از زمان حالمان بشدت شرمنده ايم. کافى است نگاهى به تاريخ اخيرخودمان بيندازيم تا روشن شود چرا به دوهزار سال پيش مينازيم و دلمان را به يادها و به بودها خوش ميکنيم.
رضا شاه مدرنيسم را به درستى درک نکرد و با وابستگى کامل، تجدد بدون دمکراسى را از بالا و بشکل روبنايى به ملت تنقيه کرد چرا که آدمى قلدر و بيسواد بود و ايمان داشت بدون سرنيزه اين ملت به راه راست نخواهد ر فت. در زمان سلطنش دانشجويان زيادى به خارج رفتند تا راه و رسم دمکراسى را بياموزند و دانش و تکنولوژى جديد را به ايران ارمغان بياورند. در نتيجه تعداد زيادى روشنفکر فرنگ رفته پيدا کرديم که قرار بود پيشروان فکرى ما ايرانيان باشند و از تمدن چيزى سرشان بشود.
عده اى از اين تحصيلکرده ها شيفته فرهنگ غرب شدند و وقتى از خارج برگشتند شدند فرنگى. اکثريت آنها جذب سيستم دولتى شدند تا جامعه را با فشار از بالا مدرن و دمکراتيزه کنند! بعضى ها هم البته در احزاب غير دولتى ليبرال متشکل شدند تا شايد شاه را راضى کنند که سلطنت کند و نه حکومت!
يک عده هم که بشر دوست دوآتشه بودند کمونيست شدند و چنان تعبير چپ اندر قيچى از آرمان هاى سوسياليسم ارائه کردند که هنوز که هنوز است روح مارکس بيچاره در قبر ميلرزد. اساسا سوسياليسم به محض آنکه از مرز شمالى قاچاقى وارد ايران شد بلافاصله فئوداليزه شده و بعد هم بشدت وابسته به شوروى، برادر بزرگ سوسياليستى، چرا که روشنفکران سوسياليست ما هم اساسا قدرت تفکر و عمل مستقل نداشتند.
بعدها يکى دو نفر ديگر هم رفتند غرب را ديدند و برگشتند و گزارش دادند که در غرب خبرى نيست. اين بيچاره ها از سر دلسوزى ولى با ديد محدود و مذهبى خود يک جنبه از دمکراسى غربى را با اصل دمکراسى يکى گرفته و آن را موجب فساد و تباهى جامعه اسلامى ارزيابى کردند. اينها نظريه بازگشت به اصل خويش را مطرح کردند که نتيجه خواسته يا ناخواسته اين طرز تفکر رجعت به اسلام بود چرا که اينها هم جهان بينى و راه حل مستقلى نداشتند و چسبيدند به آنچه در دسترس عموم بود يعنى اسلام.
آخرين شاه ايران هم فرزند نا مشروع و محصول همخوابگى مدرنيسم و وابستگى بود و هر شب با لالايى ديکتاتورى به خواب ناز فرو رفته و راهى جز اعمال زور بلد نبود. در نتيجه به تبعيت از پدر آنقدر جامعه نيمه فئودالى ايران را با مظاهر حاشيه اى فرهنگ غربى اماله کرد تا بالاخره کشور آبستن انقلاب شد.
پس از پنجاه سال تحمل استبداد، ناگهان اقيانوس ملت به شکل موجهاى ميليونى به پا خواست و خواهان تغيير شد ولى افسوس که هرچند مشکلات را خوب ميدانست، راه حلى بلد نبود. در مواجه با چنين زلزله اجتماعى روشنفکران ندانم کار ايرانى همگى هاج و واج مانده که چکار کنند. يکى از آنها بدرستى گفت باران ميخواستيم سيل آمد.
بهرحال فرصت کم بود، ملت طاقتش طاق شده بود، شاه هم بايد ميرفت. در نتيجه روشنفکران که غافلگير شده و راه حل مستقلى هم نداشتند هول هولکى به دنبال ملت راه افتادند و شعار الله و اکبر سر دادند تا کار يکسره شود تا شايد پس از پيروزى انقلاب فکر بکرشان را از طريق حکومت الله عملى کنند!
و بدين ترتيب با قابلگى مشترک روشنفکران چپ و راست و مذهبى، از نهاد ملت ايران نوزادى عجيب الخلقه و ماقبل تاريخى متولد شد که نامش را جمهورى اسلامى نهادند. اگر مامايى ايدئولوژيک همين روشنفکران دلسوز نبود از زهدان تاريخى ملت ايران چنين هيولا يى زاده نميشد. هيولايى که اولين اقدام عاجلش براى تداوم حيات خوردن همين روشنفکران بود.
سئوال اينجاست که اين خيل عظيم روشنفکران کم مايه، بى بصيرت و بشدت دنباله رو که در تمام عرصه هاى ادبى، هنرى، روشنفکرى و اجتماعى حضور فعال دارند از کجا آمده است؟ متاسفانه از درون همين ملت.
بجز مواردى معدود و استثنايى، اساسا روشنفکر ايرانى بى بصيرت و دنباله روست. نه نگاهى تاريخى همه جانبه و نه شناختى عميق از جامعه خود دارد. راه برون رفت از هزارتوى شکست تاريخى که گرفتار آنيم را نميداند و از اين بابت نگرانى هم ندارد.
مشکل ما ايرانيان در اساس قبل از اينکه مشکل سياسى باشد مشکل فرهنگى است. تا زمانى که ما بعنوان يک ملت نتو انيم روشنفکر واقعى يعنى پيشرو، مستقل و دورنگر تربيت کنيم هرگز نخواهيم توانست از مهلکه اى که در آن گرفتاريم رهايى يابيم.