لیسبون همچنان آن شبِ بارانی ۱۱ آوریل سالِ ۱۲۳۱ میلادی را به خاطر دارد.کِشتی کوچکی به ساحلِ سائو فِرناندو نزدیک شده و سپس چندین سوار که خود را به خوبی پوشانیده بودند به آرامی به ساحل پای گذاشتند و سپس فرمانده اینان که با دستاری بزرگ صورتِ سیاه چُرده خود را پوشانیده بود به سوارانِ دیگر دستور به حرکت داد.اینان ۳۶ سرباز جان بر کفِ گروهی نظامی از قبیله مُورها بودند که به دنبال شاهزاده خود، نورالدین بودند، چند ماهِ قبل شاهزاده در یک عملیات به دستِ شوالیههای انگلیسی به سرکردگی پینکِرتون دستگیر و به قلعه سائو فرنادو در پرتقال، لیسبون بُرده شده بود.اما مورها محلِ زندانی او را کشف و تصمیم به آزادی این شخص گرفته بودند.هنوز شب بود و از تاریکی کوچه پس کوچهها استفاده و اینان به قلعه رسیدند، در جنگی غافل گیرانه به سربازان انگلیسی و کمانداران پرتقالی حمله و شاهزاده را آزاد کردند.از آن ۳۶ سرباز مور تنها ۱۱ نفر باقی ماندند که توانستند با همان کشتی لیسبون را ترک و سپس به جنگِ صلیبی دیگر ادامه دهند.
***
وقتی که در اروپا زیاد سفر کنی، همه جا به همدیگر شباهت پیدا میکند، به خصوص شهرهای قرون وسطایی! اما یکی از این شهرها که همیشه مرا تحتِ تاثیرِ خود قرار میدهد، لیسبون است.این شهر شاید به تاریکی بوداپست و به سیاهی لندن نیست اما چیزی از سویل و ناپل کم ندارد.این روزها فیلمی مستند را به پایان بردیم که در رابطه جنگهای صلیبی، به خصوص جنبهٔ مذهبی آن صحبتهای فراوان دارد، من در قسمتهای پایانی این فیلمِ فرهنگی همکاری داشته ام.
امروز که کارِ فیلم به اتمام رسید، از گروه جدا شده و به پرسه زنی در شهر مشغول شدم، لیسبون و یا لیشبُوا آنجور که خود ِ پرتقالیها مینامندش، شهریست فراموش نشدنی به خاطر تاریخی که دارد و به خاطر مردمانی که در آن میزیستند و هنوز عمر را سپری میکنند.این شهر بیش از ۱۴ جنگِ بزرگ و کوچک را به خود دیده است، ۲ بار کامل ویران شده است، ۴ بار سونامی وحشتناکی از سوی اقیانوس مردمانی فراوان را به خاکِ سیاه نشانده است، اسپانیولیها بارها شهر را تسخیر کرده ند، نیمی فراوان از جمعیتِ خود را به خاطر جُذامِ انگلیسی و طاعونِ اسپانیولی از دست داده است اما سَنت ویسنتِ که از حضراتِ مقدسِ این شهر است، بارها لیسبون را به زیرِ چترِ مهربانی خود قرار داده و مردم بار دیگر شهر را از نو ساخته ند.
***
هنوز جای شمشیرها به روی دیوار است، صدای ضجههای مردمانی پر دَرد را میشنوم، اگر شهر را نشناسی ، اگر دل به خود داده و به زمزمهٔ مردمِ توّجه نکنی، خیلی زود در لیسبون گم میشوی، قسمتِ قدیمی به نحوی ساخته شده است پر کوچه و پر پیچ تا دشمن و تا غریبه در آن به جایی پی نبرد، به هیچ جا نرسد، اما با این حال این شهر مهمان نواز است، درینجا همه به تو لبخند میزنند، مردان با مردانگی دست داده و زنان با عشوهٔ تمام تو را به خوردنِ نانِ تازه و شرابی خوش رنگ و گرم دعوت میکنند، لیسبون شهریست خانوادگی، پر رمز و راز دوست داشتنی.
***
و اما چرا اینجا را شهر ترانههای گمشده نامند؟ به این فکر بودم که شبانه به کناره اقیانوس آتلانتیک، در نزدیکی صومعهای قدیمی رسیدم، در خیالِ یک جوابِ مناسب بودم که صحنههائی در ذهنم ایجاد شدند، آن صحنه همان زنانی بودند که روزها و هفتهها به جلوی بندر منتظرِ شوهران و فرزندانِ خود به انتظار میماندند و اینان همدیگر را تسلی داده و از بازگشتِ این ملوانانِ سختکوش خبر میدادند.و کشتی بالاخره پس از چند هفته و شاید چند ماه به بندر میرسید، زنان جیغ میزدند، بچهها شادی و پیران لبخند زنان سور برپا میکردند.وقتیکه ملوانان به ساحل میرسیدند، زنان و بچهها را در آغوش گرفته و این جشن را دیگر پایانی برایش نمیدیدی.اما آیا همه آمدند؟ همه حاضرند؟ یکی از ملوانان جانِ خود را از دست داده است، این خبر را که به همسرش میدهند، تمامی زنانِ دیگر به خانه آن زن رفته و تا صبح در کنارش هستند و سپس تو فادو میشنوی، موسیقی محزون و غمگینی میشنوی که داستانِ جاشوانِ فراوانی را نقل میکند، از سفرِ اینان و از دردِ انتظاری که همسرانشان و مادرانشان به چشم کشیده ند.
شنیدنِ این ترانهها برای کسی که بیش از ۳۰ سال دلتنگی مملکتش را به ذهن و خاطرش دارد بسیار سخت است اما به دل مینشیند.تمامی این ترانهها که غم و ماتم بر میخیزند، در یک جا باقی نمیمانند و همواره در کوچه پس کوچههای لیسبون در پرواز و در آسمانِ این شهر به ملودی خود ادامه میدهند و این خود امید بخش است که هیچگاه این ترانهها برای کسی پیدا نشوند و اینها همچنان گم بمانند.
***
لیسبون را دوست دارم، این شهرِ کوچک و پر از حکایت را من خیلی دوست دارم، درین شهر زمان به سودِ مردان و زنان عاشق به جلو رفته و با هر دلی شکسته..یک ترانه دیگر ساخته و سپس به دست فراموشی سپرده شده تا گم شود و دیگر کسی یادش نکند، درین شهر همه احساساتیند ، هر قدم یک کلیسا بینی و در هر دو قدم یک میخانه تا در آنجا نیز به عبادت مشغول شوی و آآآآآه من شرابِ پرتقالی را خیلی دوست دارم.صدای این سبک موسیقی.. فادو را خیلی دوست دارم که این سبک سعی دارد از گذشته آغاز و از حالی پر شور سخن گوید و در آخر به سرنوشتی عجیب رسد که شاید هم من و هم تو بدان دچار شویم و برایم محال است که با صدای زنِ خواننده همدلی و هم دردی نکنم و جلوی بغضی طولانی را گرفته و غمباد و غمباد و دوباره عطشِ یک گریه مفصّل را با شرابی قدیمی خاموش میکنم و به دنبالِ اینکه درین سرنوشتِ ما آیا چارهای به غیر از این وجود دارد؟!
***
در ساحل، در آن ساعتِ شبانه سردم میشود…در سکوتی عجیب با امواجِ اقیانوس هم صحبت شده و اینان چه خوب به هم صحبتی من راضیند و هیچگاه جملاتم را قطع نمیکنند، این امواج شنوندگانِ خوبیند و هر بار که به کنار ساحل میرسند، تصویری از ماه را به من نشان میدهند که شاید، که شاید به این نحو میخواند به من آرامش بخشند و من سپاسگزار.
آسمانِ شبانه لیسبون همچنان میدرخشد و سبد سبد ستاره گان بر سرم بارانی پر احساس به ذهن و به خاطرم میریزند.این لحظه از بودنم در لیسبون را با هیچ چیز عوض نمیکنم، این احساس همان حسی را به من میدهد که هنگامی که زنی زیبا جمله دوستت دارم را برایم زمزمه کرد و او را سخت در آغوشِ خود گرفته و این دوستت دارم را با هم آغوشی دیگر جواب داده ام.لیسبون، این شهرِ قدیمی، قرونِ وسطایی و سخت مذهبی را من دوست دارم.
فردا مسیح را به صلیب میکشند، تمامِ شهر به ماتَمکده تبدیل شده و شهر دوباره پر از ترانههای گمشده میشود.
✿⊱╮
عیدِ پاک سالِ ۲۰۱۲ میلادی ..
رم؛سویل؛لیسبون .