توپ سفيد در ميان رود، در زمينهاى سبز رنگ، به آرامى در حرکت بود. ما در يک طرف برسطح شيب کنارهٴ رود، تکه سنگى و يا کلوخى را از روى شيب برميداشتيم و به طرف توپ پرتاب ميکرديم تا آنرا به سوى ديگر برانيم و او در آنطرف رود با تکه شاخهٴ خشکيدهاى در دست در انتظار اين بود که توپ در دسترس قرار گيرد تا بتواند به کمک شاخه آنرا از آب بيرون بکشد. نسخهاى از صداى شيرجهٴ سنگها در آب سبز را هنوز ميتوانم براى خود بسازم تا در گوشهايم بدوند و ردپايى از خود بجا بگذارد که بر سطح ذهن بتپد: تالاپ . . . تلوپ . . . . [دوب].
هرگاه که ردپاهاى خود را بر ساحل زمان مىيابم، ردپاهايى که به مرور زمان کمرنگ و کمرنگتر ميشوند، و به آنروزها برميگردم، متوجه ميشوم که در محيط رود سبز که پيراهنى رنگارنگ بتن داشت، هميشه جواهرى نهفته بود که ما را اغوا کند. هيچوقت براى مدت طولانى حوصلهمان سر نميرفت؛ اگر ماهيگيرى نبود، اگر از درختى بالا نميرفتيم، جانورى ما را مجذوب نميکرد، هميشه چيز ديگرى در آنجا يافت ميشد که ما را با رو د درگير و همراه کند تا ارتباط ما با آن قطع نشود؛ احساس ميکرديم که رود با بيتفاوتى نظارهگر ما نبود، بلکه هميشه ميخواست که ما را در بغل بگيرد و نوازش کند و با کلماتى که از نسيم و جنبش برگ درختان و صداى جانورانى که در کالبد خود پرورش ميداد شکل گرفته بودند، آوازهايى يکتا و در عين حال به گوشآشنا برايمان بخواند. و در آنروز، رود سبز توپ سفيدى را در مغز خود حمل ميکرد، ما را وسوسه ميکرد، با بازيگوشى فريبمان ميداد تا به قصد تصاحب هديهاش با او همآغوش شويم تا نجواى سحرآميز و افسونگرش را بار ديگر با لحنى تازه در گوشمان بخواند.
صداى دو رگهاش از کنارم آمد: « تو هم برو با اين نشونه گيريت، يکى حتى نزديکشم نميخوره.»
– فکر کنم که سنگام کوچيکن. بايد سنگهاى گندهترى رو پيدا کنم. اين پايين سنگ زيادى پيدا نميشه، بهتره بريم بالا.
– راست ميگى بد فکرى نيست. و شروع به بالا رفتن از شيب کرد. صداى [هن و هن] نفس زدنش با صداى [خش و خش] خرد شدن برگهاى خشک ادغام گشت و صداى کاملاً آشنايى از ترکيب آنها بوجود آمد. منتظر شدم تا اينکه خود را به زمين مسطح رساند و من هم به سمت بالا راه افتادم. به بالا که رسيدم ديدم که مشغول جمع کردن سنگ است. از آن سوى رود صداى فريادى که مُهر عميق شکايت فرستندهاش را بر پيشانيش حمل ميکرد بگوش ميرسيد: «پس چى شد، کجايين؟ چه غلطى ميکنين؟» جوابى نداديم و او که مشتهاى پر از سنگش را به سينهاش چسبانده بود را ديدم که بلند شد، در امتداد رود به دنبال تصوير توپ گشت، متوجه شد که توپ در جريان آرام رود، سى چهل مترى از او جلوتر پيش رفته بود. همانطور که سنگها را بغل کرده بود شروع به دويدن کرد؛ هيکل بزرگش به چپ و راست تلو تلو ميخورد و صداى خرد شدن و لغزيدن خرده سنگها بود که در اطراف ميپيچيد و منعکس ميشد. با آنکه چند سالى از من بزرگتر بود و هيکلش دوبرابر هيکل من، در آن لحظه به کودکى شباهت داشت که تازه راه رفتن را ياد گرفته بود و سعى ميکرد که بدود. خنديدم، باصداى بلند خنديدم و با صداى خندهام [مويرگهاى سبزرنگ در چشمهايم ميدوند.] ولى او چنان سرگرم دويدن بود که فکر نکنم صداى شليک خندهٴ مرا شنيد. خود را بموازات توپ رساند و هنوز يکى دو سنگى بيش به سمت توپ پرتاب نکرده بو د که از آنسوى رود صدا آمد: «توپه به پايهٴ پل گير کرده. بهتر شد حالا شايد بشه گرفتش، از شم . . شم. .شما بيعرضهها بخارى بلند نميشه.» من به آرامى به طرف پل دويدم و بزودى هر سه نفر روى پل کوچک چوبى به توپ که يکى از پايههاى ميانى پل مسير حرکتش را سد کرده و آنرا به تله انداخته بود خيره شده بوديم.
– حالا ميخواى چکار کنى، از اين پل که تو هم فکر نکنم که بتونى پايين برى.
نگاهش را به پايههاى پل دوخت، نگاهى به اطراف کرد، دوباره به پايههاى پل خيره شد، براى چند ثانيهاى به فکر فرو رفت.
– فکر نکنم که بتونم برم پايين، اگر توپو بخوايم بايد بزنيم به آب.
و من: معلوم نيست که توپ مال کدوم آدم بدبختيه که ما ميخوايم صاحبش بشيم.
– تو. . تو . توپى که تو اين آب بيفته مال هيچکى نيست، ما نگيريم يه کس ديگه ميگيردش. شايد يارو اصلاً توپو همينجورى انداخته تو آب، مگر نميگن که تو نيکى کن و در دجله انداز. .
و مکثى کرد و سرش را خاراند و گفت: « مصرع بعدشو يادم رفته. چى بود؟» شانههايم را بالا انداختم و او ادامه داد: « يه چيزى بتو بدهد باز. حالا طرف اينو تو آب انداخته شايد که بعداً يه چيزى عايدش بشه.» دوباره نگاهى به توپ کرد و گفت: « چارهاى نيست، بايد که لباسامو بکنم و بزنم به آب.» و شروع به در آوردن لباسهايش کرد. . . . . پيرهنش را که در آورد و رد زخم بزرگى که از سر شانهٴ راستش تا اوسط کمرش امتداد داشت، نمايان شد. من رد زخم را قبلاً ديده بودم ولى مثل اينکه او از آن خبر نداشت، يکه خورد؛ اشارهاى به پشت او کرد و با تعجب پرسيد: « کلهگاوى اين چيه؟»
– تو چند بار ديدى که اون لخت بشه بره تو آب، زخم را نديده بودى؟ – نه تا حالا متوجه نشده بودم. و او خنديد و در جواب گفت: « چهار سال پيش ماشينمنون تصادف کرد و من زخمى شدم. يه چند ماهى بيمارستان بودم، يک سال از درسم عقب افتادم.» پلکهايش سريعاً بهم خورد و ادامه داد:« الان ديگه چيزيم نيست، خوب خوب شدهام.»
– چه بد شانسيى. من خنديدم و گفتم: « بدشانسى؟ به اون ميگن خوش شانسى. يه سال قشنگ سر جاش خوابيده بود، مدرسه هم لازم نبود بره.» نگاهى به من انداخت، و در حاليکه با دستش گردنش را مىماليد به من خيره شد و با نيشخندى بر لبانش گفت: « بيا اينجا.»
– چکار دارى؟
– بيا اينجا تا بت بگم چکار دارم.
– تو اول بگو چکار دارى تا بيام.
– تو بيا اينجا تا بت بگم.
– نه اصلاً تو بيا اينجا. سرش را بالا گرفت و صدايش را بلند کرد: « دماغ گنده بيا اينجا تا گردنتو بشکنم و تا آخر عمرت خوششانس باشى.» و زد زير خنده، همگى ميخنديديم. رود هم به گمانم، با توسل به حنجرههاى کلاغها ميخنديد
. – خوب چيزى گفتم، کيف کردى؟ اگر بگى که تقلبى بود خودتو ميبينى که بجاى کلهگاوى با لباس دارى ميرى وسط رود که توپو بيارى. خندهام را کنترل کردم و گفتم: « اگر خوب فکرشو بکنى، ميون اون بازى “بيا اينجا، من نمىآم” وقت داشتى که خوب در موردش فکر کنى و . . . » حرفم را بريد و گفت: « بت توصيه ميکنم که قبل از اينکه جملتو تموم کنى لباساتو در بيارى.» سرش را برگرداند و گفت: «خوب چيزى گفتم، نه؟» و او در حالى که شلوارش را در مىآورد- انگار که کشتى افکارش در مکان ديگرى لنگر انداخته بود- در جواب زير لب گفت: «بد نبود.» و دقيقهاى طول نکشيد که تمام لباسهايش را در آورد و فقط شورت بلندى بپا داشت. لباسهايش را تا کرد و زير بغل زد و به طرف حاشيهٴ رود به راه افتاد، ايستاد و سرش را بالا گرفت، به اطراف نگاهى کرد و به طرف درختى راه افتد. درخت، درخت چنارى بود که چون در پايين آن شاخهاى در دسترس نبود، بالا رفتن از آن مشکل بود. از داخل کيفش طنابى را در آورد، لباسها را با طناب به هم بست، انتهاى ديگر طناب را به کمرش گره زد، با دستها و پاهايش درخت را بغل کرد و آرام آرام چون کرمى به بالاى درخت خزيد. صداى نفسهاى عميقش در رود ميپيچيد و به صدايى زوزه مانند تبديل ميگشت و از هر ندايى که در اطراف پرسه ميزد غليظ و برجستهتر به گوش ميرسيد.
و دقيقهاى بعد خود را بجايى رساند که شاخههاى درخت در دسترس بودند. چند مترى با کمک شاخهها بالا رفت، لباسها را با طناب بالا کشيد و آنها را به شاخهاى بست و با چالاکى از درخت پايينآمد. و من در کنارم شنيدم: «ميتونى از اون درخت برى بالا؟» گفتم: « نه، اون درختى را انتخاب کرد که مطمئن بود نميتونم ازش بالا برم.» و او را ديديم که از درخت پايين آمده بود و آماده ميشد که خود را به آب بزند. روى پاها و سينهٴ برهنهاش خطهاى سرخرنگى کشيده شده بودند.
– کله گاوى خيلى به خودت زحمت دادى، لاز م نبود که لباساتو ببرى بالاى درخت ببندى. ما يه شوخى را دو بار بيشتر نميکنيم مزهاش ميپره. جوابى نداد و فقط فحش رکيکى زير لب داد، وارد آب شد و به طرف پل راه افتاد.
از روى پل نگاهم را به صحنهٴ روبرويم دوختم: تونلى با ديوارهايى از درختان، رنگارنگ و رود سبز در ميان آن در جريان. در آن لحظه اگر نميدانستم که بيش از دو و يا سه رديف درخت در اطراف رود نيست، اگر حافظهام را از وجود پيادهرو خاکى و ديوارهاى منازل سکنهٴ اطراف رود خالى ميکردم، اگر گوشم را بر صداى خفيف خيابان شلوغ و پرهياهويى که در چند صدمترى قرار داشت ميبستم و بعد نگاهم را فقط به روبروى خود خيره ميکردم- فکر ميکردم که در ميان جنگلى وسيع قرار داشتم که سرتاسر آنرا درختان پوشاندهاند و رود سبزى از ميان آن در جريان بود و همين نکته، همواره تخيلات مرا به بازى ميگرفت و در اين بازى رود نما و بعد ديگرى از خود را به نمايش ميگذاشت. درختان انبوهتر و متراکمتر ميشدند و بلندتر. . . آن درختانى که ناسالم بودند و کم برگ، با چند شاخهٴ خشکيده، سالم و پربرگ ميشدند. . . تمام سطح شيب براقتر ميشد. . . و رود بود که به آرامى ميلغزيد، درختان و برگها و هر آنچه که در حاشيهٴ مسيرش بود را با قلمى باريک و لطيف از نو رنگ ميزد و با اين رنگاميزى بيپايان به آنها جانى تازه اهدا ميکرد. . . . تمامى صحنهٴ روبرويم به صحنهاى با ظرافت رنگاميزى شده و موزون مبدل ميشد. . . آن جنگل ما بود، جنگل ما در ميان شهرى پر از بتون، آجر، سيمان و اسفالت؛ آن جنگلى بود که از آنجا شروع ميشد و در سرزمين خيالات و تخيلات ما امتداد پيدا ميکرد، بالهاى خود را بر سطح آن ميگشود تا پهنا و وسعت واقعيش را افشا کند.
ما به طرف پايين شيب سرازير شديم. طولى نکشيد که با توپ برگشت و هنوز پا به خشکى نگذاشته بود که در دنبالهٴ لبخندى که بر لبانش افتاده بود گفت: « توپ خوبيه، توپ واليباله، فردا ميارمش مدرسه، زنگ تفريح وسط حياط يه شوت ميکشم زيرش که پنجاه متر بالا بره و همگى براى گرفتنش و يه شوت ديگه زيرش زدن دنبالش بدويم.» و من که از لحن کودکانهاش خندهام گرفته بود، گفتم: « آره، که بعد بچه لاتا بيان توپو بگيرن و يا حتى مثل توپى که من پارسال آوردم مدرسه يه چاقو بزنن وسطش.» به او اشارهاى کرد و گفت: « نه اينبار اين هوامونو داره.»
– بيا و درست کن، عجب گيرى کرديم، شدم محافظ شخصى شما دو تا.
***
به دنبال زندگى هستى، احساس ميکنىکه لحظهاى براى تلف کردن در دست ندارى. سنگينى تمام آنچه که بر دوشميکشى را بر پشت خود احساس ميکنى و بدنبال زندگى هستى؛ بدنبال زندگى هستى، با آنکه آنرا در هر گوشه و در هر لحظه مىيابى. در کافهاى مينشينى و همانطور که با قاشقى شکر را در چاييت حل ميکنى ميشنوى که صاحب کافه به دوستش ميگويد:« ديروز کاسبى خوب بود ولى امروز چندان جالب نبود ولى هر چه بود گذشت، شايد فردا بهتر باشد.» ديروز. . .امروز . . . فردا. . . .اينست زند گى.
اينکار را کردى و آنکار را و اينکار را دوباره. اينجا بودى و آنجا و اينجا دوباره. آمدند و رفتند و گفتند سخنى، گاهگاهى شايد ناسزايى، زدند لبخندى در يک لحظه و برپشت چين موجى محو گشتند لحظهاى دگر- چون برفهاى سر قلهٴ کوه نماى پنجرهٴ اتاقت. دعوت همسايه به چايى، پيزنى عصازنان با سبد خريدش در دست، پسربچهاى ميخندد و بر چمن ميغلطد و بوى نعنا و سيب و عرق بدن: اينست زندگى.
بهار مىآيد و تابستان و بعد پاييز و زمستان و دوباره بهار، تصاوير قطِعه قطعه شدهٴ شناور در سر: برگ خشکى مىافتد در جويبار، جوانهاى بر شاخسار و شبنم بر شبدرها. بوى چوب سوخته ميخزد بالا از دودکشها، قطرات باران بر پنجره، رگ بنفشى بر برگ گل سرخى، آرى: اينست زندگى.
نه فرشتهاى را در آسمانها ميبينى که ترا بخواند به سويش؛ خود بىبال، و نه جنى از اجنه به قصد به زنجير انداختنت در دنبال. خود را زادهٴ بطن شب ميبينى، شبى برگرد فوران روزها. و خوب ميدانى، خوب ميدانى: اينست زندگى.
قدمزدنهاى طولانى در قلب شب، نورهايى که در دوردست سوسو ميزنند، صداى خندهاى منعکس شده در تاريکى، قطعههاى خشک چوب و بعد نجواى آتش در کنار درياچه: اينست زندگى.
تصاوير خبرهاى روز بر سطح حبابى شيشهاى؛ شاديها، جشنها و فجايع طبيعى و صداى زجه و نالهها؛ کودکى در کنار دريا يتيم ميشود و دريا طوفانى، صداى خشم باد در ميان درختان جنگلى. . .و مردى ميفروشد عضوى از بدنش را به بهايى ناچيز؛ رد و بدل بوسه اى بين دو عاشق، طفلى کشته ميشود به دست مردى جانى و طبيبى مشهور، جان پيرمردى را نجات ميدهد مفت و مجانى: اينست زندگى.
دوست داشتى و مجذوب شدى؛ دوست خواهى داشت، بوى ياس بعد از ريزش باران، مجذوب خواهى گشت؛ مجذوب چشمهايى گره خورده با بالهاى لبخندى، مجذوب گردش ماهى در حوض. زخمخوردهاى و زخم خواهى خورد، زخمهايى عميق که امواج زندگى آنها را مکرراً به سطح ذهن مىآورند و درد فراموش شدهاى در وجودت از نو جوانه ميزند. . . .خنجر، غم، لطافت، زخم، مهربانى، درد- باور کن، باور کن: اينست زندگى
حماسهها و افسانهها، نقشها و تصاوير تار گشته در احتضار بيپايان زمان، آويخته شدن به چهار ميخ کلام در سکوتى سحرآميز، سرودهاى خونآلود، عشقهاى جنونآميز با زخمهايى دردناک در دنبال، غريوى نفرتآلود، فريادهاى خالى بر سر برجهايى ميان تهى، انفجار زشت خندههاى پرکنايهٴ تاريخ، نوسان در حال مرگ خونى در رگى از هم گسيختهشده، تصويرسازان تصويرى، اثر دندان خشم بر جگرى سرشار از رنج. . . .بايد قبول کنى، اينست زندگى. . . . اينست زندگى. . .
پژمان پويا