کابوس

پنج و نیم صبح، به عادت معمول و به صدای زنگ ساعت، بیدار شدم … ولی‌ شیطون گولم زد و با فشاری بر دکمه “اسنوز”، دوباره به خواب رفتم.

از تهران سر درآوردم و اداره گذرنامه.

پاسداری ریشو با لهجه دهاتی و قیافه‌ای ضمخت، پشت میزی ایستاده بود و مدارکم را بررسی‌ می‌‌کرد. همه چیز روی میز بود … شناسنامه، پاسپورت، کارت ملی‌ و برگ پایان خدمت.

با لهجه غلیظ حرف می‌‌زد، و من درست نمی‌‌فهمیدم که چه می‌گوید. همینقدر دستگیرم شد که دوباره در سینما رکس آتش سوزی شده و خیلی‌‌ها مرده اند.

ناگهان، در بزرگی‌ پشت سرمان باز شد و گاری گاری، توده‌‌های سرخ و سیاهی پیچیده در نایلون را به داخل آوردند.

چشمانم به قطار گاریها خیره ماند. دقت کردم و متوجه شدم که هر کدام از آن بسته ها، جسدی سوخته و کباب شده است. هر کدام تا خورده و بر خود فرو بسته … گلوله شده و مانند چمدانی که در فرودگاه پلاستیک پیچش کنند.

پاسدار ریشو از مدارکم سوال می‌‌کرد و ایراد می‌‌گرفت. نمی‌‌توانستم درست بفهمم و جواب دهم. همینطور خیره نگاهش می‌کردم؛ که چگونه دانه دانه کاغذ‌هایم و کارت‌هایم را زیر و رو می‌‌نمود، و به نگاهی شکاک بازرسی میکرد.

بالاخره، قطار گاریها و اجساد نایلون پیچ شده، به پایان رسید. با تعجب دیدم که خدمتکار پیر یکی‌ از دوستان قدیم فامیل، داشت آخرین گاری را هل می‌‌داد و به پیش می‌‌برد.

کلفت سپید موی، مرا شناخت و سلام گفت. بعد هم، به نظاره صحنه بازرسی مدارک، جلو آمد.

پیرزن به گویش دهاتی، با پاسدار ریشو احوالپرسی کرد. سپس به من اشاره نمود و افزود: “می‌ دونی برادر فلانی هستند و فامیل بهمانی؟”

رفتار پاسدار ریشو عوض شد. زهر خندی زد و مهر سبز “خروج مکرر” را بر صفحه پاسپورتم فرود آورد.

راه افتادم که بروم – اما همانگاه، دوباره به لهجه عجیبش چیزی پرسید، که نفهمیدم.

خدمتکار پیر توضیح داد: “یعنی‌، گرسنه هستید؟ چیزی میخورید؟”

سپس بدون آنکه منتظر جوابم بماند؛ پاسدار ریشو، گوشه یکی‌ از بسته‌های نایلونی را باز کرد و تکه‌ای گوشت کباب شده از ناحیه گردن بیرون کشید، و به من تعارف نمود.

ساعت دوباره زنگ زد. دیگر هرگز دکمه “اسنوز” را فشار نخواهم داد.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!