“آزادی، اعتراض در خیابانهای تهران” رمان سعیده پاکروان (ترجمه از انگلیسی)
**** رها ****
همه آمدیم شاپینگ مال. آتوسا، بردیا و مازیار جلو راه می روند، ویترین یک مغازه لباس ورزشی را دارند تماشا می کنند. کیان و من یک گوشه ایستاده ایم، به فکر این که برویم بستنی بگیریم، که یک هو سه تا سپاهی دور و برمان را می گیرند و می پرسند چه نسبتی با هم داریم. آنقدر مدت زیادی است که چنین اتفاقی پیش نیامده که جا می خوریم. مادرم تعریف می کند که سالهای اول انقلاب یک زوج نمی توانست هیچ جابرود ، حتی توی ماشین شان باشند، که فوری جلویشان را می گرفتند. برای خودم فقط یک بار پیش آمده بود، آن هم خیلی وقت پیش. فوری می گوییم زن و شوهریم. دو تا از اینها کیان را چند قدمی دورتر می برند و سومی با من می ماند. از دفعه پیش یادم هست که داستان از چه قرار خواهد بود. مدرک ازدواج از ما نمی خواهند، معلوم است زوجها همیشه چنین مدرکی همراهشان نیست و گواهینامه هم به دردد شان نمی خورد چون خیلی پیش می آید که زنها اسم شوهرشان را نگیرند، ولی از هر کداممان اسامی پدر و مادر آن یکی را سوال خواهند کرد، نشانی منزل، و چیزهای دیگری که ممکن است در دام بیفتیم و دروغ گفتنمان فاش شود. روششان زیاد به درد زوجی که مدتی است با هم هستند نمی خورد ولی لااقل آنهایی که تازه با هم آشنا شده اند مچشان گرفته می شود. حالا این رفتار چگونه به نفع جمهوری اسلامی است، نمی دانم. هرچه آدم می شنود، چه در روزنامه ها، چه در اخبار، همه حاکی است از پایین رفتن درآمد نفت، از این که دنیا چقدر از ما متنفر است و آیا قرار است انرژی هسته ای راه بیفتد. حالا تا چه اندازه جلوی پسرها و دخترها را گرفتن که با هم بیرون نروند به این وضعیت کمک می کند، نمیدانم. اما این ماموران از کارشان کیف می کنند و به قول عمو جمشید، آدمها هر چه قدر حقیرتر باشند، در ذهن خودشان مهمترند. نمیدانم اصلاً به این قوانین مسخره اعتقاد دارند یا فقط دوست دارند مردم را بترسانند.
از افکار شدیدی که در چنین وضعی به سراغم می آید هراس دارم. اصلاً قادرم بکشم، اگر چاقو داشتم، میکردم تو شکمش یا اگر قادر بودم صورتش را آنجا با مشت له کنم که این پوزخند را از رویش پاک کنم. بدترین جنبۀ اینجور برخوردهای ناگواری که در خیابانهای شهر پیش میاید همین عکس العملهاست. از این که قادرم کنترل از دست بدهم و از این که این آدمها را آنقدر بدبخت و کوچک می دانم از خودم بدم میاید. در واقع کاملاً آرام هستم، با قیافۀ معصوم به آنها نگاه می کنم، ازشان تشکر می کنم که ما را کلانتری نمی برند، و از دور می بینیم کیان هم دقیقاً همین روش را دنبال میکند.
بعداً سعی میکنیم به روی خودمان نیاوریم و وانمود کنیم که اصلاً چیزی پیش نیامده ولی به این سادگیها نیست. از دست خودمان دلخوریم که هرچه سعی می کنیم اهمیت ندهیم، هر چند بار یک آدم مثلاً قدرتمند بیاد به ما درس بدهد که رفتار درست چیست و لباس مناسب، و این جامعه مومن مسلمان از ما چه انتظاری دارد، وظیفه مان نسبت به مملکت عزیزمان چیست، باز هم عادت نمیکنیم. اولاً که کل داستان ترسناک است چون همیشه خطر این که وضع ناجور شود هست. بعضی وقتها، در یک مورد کاملاً عادی، یکی را میبرند زندان، به پنجاه ضربه شلاق محکوم می شود یا به جریمه سنگین و یا به زندان. ولی از همه بد تر این است که ما در آنچه که دلمان می خواهد باشیم یا انجام دهیم حق انتخاب نداریم. باید اطاعت کنیم، باید از این سری قوانینی که نه به آنها اعتقاد داریم و نه به سیستمی که آنها را برقرار کرده، پیروی کنیم و این تحقیرآمیزترین احساس ممکن است. هر چند بار به خودمان تکرار میکنیم که اینها آدمهای مفلوکی هستند که تنگ نظریشان تنها توجیه زندگیشان است، باز هم نمی توانیم به خودمان احترام بگذاریم چون آنها برای ما احترامی ندارند.
بعد از این جریان، دیگر حوصلۀ گشتن در مال را نداریم، بستنی هم نمیخواهیم. بر میگردیم به پارکینگ طبقه اول زیرزمین، نزدیک مغازه ای که خیاطی برای تغییر لباس دارند. مغازه ای دراز که عده ای در آن تکمه می دوزند و لباس اندازه می کنند.
آتوسا می گوید:
ــ اینا چجوری این جا کار میکنن؟ هوا خفقان آوره. چطور اینجا دکون باز کردن؟
می رویم منزل کیان. آتوسا و خودم در یک ماشین و پسرها در ماشین دیگر تا دیگر مساله ای پیش نیاید. از میدان تجریش که رد می شویم، آتوسا که هنوز از اتفاقی که در مال رخ داده ناراحت است می گوید از مامور بدش میاید، اصلاً از وجودشان متنفر است، از لباس بد شکلشان، طرز حرف زد نشان، این که همه شان بیسوادند و از پشت کوه آمده اند و حالا برای خودشان آدم شده اند چون می توانند به مردم زور بگویند. یاد حسین می افتم و می گویم همه این طور نیستند.
با عصبانیت می پرسد: تو از کجا میدونی؟
منزل کیان، کمی طول می کشد تا حادثه مال و برخورد با مامورین انتظامی را فراموش کنیم. من دیگر حوصله بحث جدید ندارم، دلم می خواهد دیگر هرگز این حرفها را نشنوم یا این که اصلاً بروم آن سر دنیا و حتی اسم ایران را دیگر نشنوم. در عین حال چنین چیزی را نمی خواهم. درست برعکس. دلم می خواهد وضعیت عوض شود و روزی که این تغییر پیش میاید در همین جا باشم و شاهد آن.
کیان برای همه ما نوشابه می آورد و می گوید:
ــ آهای بچه ها! چطوره فیلم تماشا کنیم؟ فیلم تارانیتینو Inglourious Basterds را دانلود کرده ام. هنوز تو آمریکا هم درنیامده. کپی دزدی شده از یک سایت هنگ کنگیه.
مازیار می گوید:
ــ آره منم اینو دارم ولی هنوز نیگا نکردم.
همه دلمان میخواهد فکرمان را با چیزی غیر از شلوغی این روزها مشغول کنیم و از تماشا کردن فیلم استقبال می کنیم. فیلم عالی است. پرده تلویزیون کیان عظیم است . اصلاً خودمان را توی فیلم حس میکنیم. ناتزی ها را مسخره می کنیم و قاتلانشان را تشویق می کنیم، یعنی گروههای یهودیانی که آنها را می کشند و پوست سرشان را می کنند.
بردیا میگوید: این جهودا خیلی زرنگن!
ــ آره بدم نمیاد با ما باشن!
بردیا باز میگوید: جهود جهوده، از همه بدتر!
کیان فیلم را متوقف میکنند و می گوید:
ــ ای بابا، باز شروع شد.
به بردیا می گویم: خفه شو! عین احمدی نژاد حرف می زنی! مگه جهودا چکارت کردن؟
ــ لازم نیست منو کاری کرده باشن. ببین با فلسطینی ها دارن چکار می کنن!
همه سر بحث را باز می کنیم. آتوسا بلندتر از همه داد می زند:
ــ میخوام فیلم تماشا کنم! کیان راهش بنداز!
فیلم که تمام می شود، بردیا می گوید:
ــ وای، چطور میشه همه این تخم سگا رو از بین ببرن! آدم همه شون رو بگذاره تو یه جا مثل این فیلم، احمدی نژاد، خامنه ای، همه را! بعد یه جا همه رو منفجر کنه!
ــ اما نمیشه تو سینما جمعشون کرد مگه امام حسین در کربلا رو نشون بده یاداستان زندگی خمینی.
با این که هنوز از دست بردیا دلخورم چون آن قدر از تبعیض نژادی بدم میاد، می گویم:
– ــ به هر حال نمیتونی اینارو منفجر کنی. مگه تو نبودی امروز مامور زخمی رو کمک می کردی؟
– ــ همه کمک میکردن.
– ــ حالا هر چی. منظور همینه. ماها نمیتونیم کسی را بکشیم یا اذیت کنیم.
کیان می گوید:
ــ اگه این وضع ادامه پیدا کنه، من یکی که میتونم.
ــ یعنی قادری پوست سرشون رو بکنی؟
ــ حالا خوب، این یکیشو نه. ولی دستم برسه، از فاصله دور می تونم تیر بهشون شلیک کنیم.
همه چند لحظه ای ساکتیم. بعد مازیار می گوید که هر کی جاشون بیاد عین خود اینها خواهد بود بلکه هم بدتر.
ــ اما تا ابد که نخواهد بود.
کیان قیافه متفکر می گیرد و میگوید هیچ چیز تا ابد نیست. همه دستش می اندازیم. بعد آتوسا دوباره موضوع زرتشتی شدن را پیش میکشد.
بردیا می گوید:
ــ باشه. برو زرتشتی شو. همه بریم دینمونو عوض کنیم. آدمایی رو می شناسم که همین کار را می کنن. میرن مسیحی میشن یا یه چیز دیگه.
من می گویم: من که نمی خوام دین عوض کنم. یعنی از یه سری اعتقاداتی که برات تکلیف تعیین می کند بپرم تو یه سری اعتقادات دیگه؟ اگه بهشت و جهنمی وجود داشته باشه، به هر حال میری به این یا آون، دینت هر چه باشه، تازه من که اصلا به این حرفها باور ندارم. موقعی کردنت تو اون سوراخ تو زمین، همه چی تمومه.
همه مرا دست می اندازند میگویند خیلی جدی حرف می زنم و هیچ کس قرار نیست دین عوض کند و قطعاً هیچکس قرار نیست برود جهنم.
**** کیان ****
این روزها این داستان آنقدر تکرار می شود که شده عین خواب. جدی می گویم، دیشب خواب دیدم از زور گاز اشک آور چشمم اصلاً جایی را نمی دید و صدای پای مردم در حال دویدن به گوشم می رسید، عین همین وضعی که الان در آن گیر کرده ام. با این تفاوت که وضع فعلی واقعی است. جای تعجب نیست که شبها خواب تظاهرات می بینم چون در ظرف روز بیشتر وقتها در همین تظاهرات هستم. ولی دیروز در تظاهرات آزادی شرکت نکردم. شانس آوردم چون میگویند حدود۰۰۰ ۴ نفر بازداشت شدند. فعلا که گوشم کر شده چون صدای هزاران سنگی که محکم به نرده های جلوی دانشگاه تهران کوبیده می شود بلند است. این شده مد جدید. یکی یک کار را شروع می کند و یکهو می بینی همه همین کار را تکرار می کنند. دفعه اول پریروز بود. همه پراکنده شده بودیم، نیروی انتظامی با خشونت خاصی به دنبالمان. همین که پا به فرار گذاشته بودیم، یکی از تظاهر کننده ها سنگ برداشت و شروع کرد به نرده های پارک کوبیدن. یک دقیقه نکشید که همه سنگ برداشتند شروع کردند کوبیدن. صدا سرسام آور شده و نیروی انتظامی مات و حیرت زده متوقف شدند چون تو آن شلوغی صدایشان دیگر به جایی نمی رسید. الان که جلوی دانشگاه هستیم، همین اتفاق چند دقیقه ای پیش می آید، این صدای گوش خراش هزارها سنگی که محکم به نرده ها کوبیده می شود، بعد که گاز اشک آور پرتاب می شود و دوباره همه شروع می کنیم دویدن.
من که پاک گم شده ام، و اشکی که از چشمم سرازیر شده نمی گذارد چیزی را ببینم. حتی یک دستمال همراهم نیست، دستم را جلوی بینی ام گرفته ام ولی دردی دوا نمیکند. صدای یکی از بچه ها را می شنوم، شاید بردیاست، که داد می زند، زود باش ! زود باش! دستم را جلویم دراز میکنم که نکند بخورم به دیواری یا زیر ماشین بیفتم. تلفن زنگ میزند، تلفن همراه رها که هنوز در دستم است. درست قبل از این که نیروی انتظامی جلوی دانشگاه حمله کند، گروهمان تماماً پا به فرار گذاشته بودند. داشتم به سمت فردوسی می دویدم که یک لحظه چون نیروی انتظامی دورترها گرفتار بود، چند لحظه ای مکثی کردم که نفسی تازه کنم. صدای تق تق پیوسته به گوش می رسید، عین صدای تیراندازی. امیدوار بودم این طور نباشد، کسی امروز صحبت تیراندازی نکرده بود ولی معلوم نیست. خواستم به مادرم زنگ بزنم ولی شارژ تلفنم تمام شده بود و از رها خواستم همراهش را به من بدهد. آن را از توی جیب شلوار جین اش بیرون کشید و داد به من. داشتم می رفتم که زنگ بزنم اما بردیا که منتظرمان بود داد زد زود باشید بچه ها! که سپاهی ها با سپرهای پلاستیکی و باتومهای افراشته شروع کردند به دنبال فراری ها آمدن که ما هم در رفتیم. امکان نداشت بتوانیم خودمان را به فردوسی برسانیم. دویدیم توی یک کوچۀ نزدیک انقلاب که درست همان لحظه یک نارنجک گاز آشک آور خورد به دیوار روبرو که صاف توی صورتمان منفجر شد. کاملاً کور شدم، دست رها را ول کردم و شروع کردم مثل بردیا داد زدن: زود باش رها، بدو، بدو!
او هم با آن صدای تیزی که این روزها هر موقع میترسد از گلویش خارج می شود داد میزند که هیچ جا را نمی بیند. بعدش یکی مرا محکم گرفت و هل داد کنج دیوار.
مردم بدو بدو از آنجا رد می شوند. تظاهرکننده ها و نیروی امنیتی دارند همه از جلوی این ساختمان رد می شوند. گاز کم شده ولی سینه ام هنوز میسوزد. کم کم چشمم دوباره می بیند. در ورودی ساختمان بانک ایستاده ام. چند نفر دیگر هم در آن جا هستند، از جمله بردیا، ولی نه رها، نه آتوسا، نه مازیار. از بردیا می پرسم آیا آنها را دیده یا نه ولی او هنوز در حال پاک کردن چشمانش است و می گوید ندیدتشان.
شروع می کنم اسمش را فریاد زدن «رها! رها!» ولی جوابی نمی آید. باورم نمی شود رها را گم کرده ایم. سر و صدای کوچه خوابیده یعنی اگر زیاد دور نباشد حتماً صدایم را میشنود. همچنان اسمش را صدا می زنم بعد بازوی بردیا را محکم می گیرم: فکر میکنی کجاست؟ او هلم می دهد: چه مرگته؟ ولم کن! خیالت نباشه. حتماً با بقیه برو بچه های دیدمشون که از اونور می رفتن!
میدانم الکی حرف می زند. امکان ندارد چنین چیزی را دیده باشد، هنوز گاز اشک آور در هوا پخش است، بنابراین متوجه نمی شود که من واقعا دارم گریه می کنم.
ــ حالا جواب پدر و مادرشو چی بدم؟ بهشون چی بگم؟
ــ تو که مسئول رها نیستی. به سن بلوغ رسیده، میدونه داره چیکار میکنه!
به رها فکر می کنم، آن هیکل آنقدر ظریف که هر کی می تواند با یک هل دادن او را از وسط نصف کند. صورتش جلو چشمم است که همین امروز صبح به من می گفت که نمیخواهد بیرون برود. من احمق اصرار گردم، گفتم باید هر روز شرکت کنیم، تسلیم نشویم، مخصوصاً امروز که تظاهرات برای یادبود دانشجویان دانشگاه تهران است که ده سال پیش در شلوغیها کشته شدند. گفتم وظیفه داریم شرکت کنیم. عجب احمقی! همراهی که هنوز در دست دارم زنگ می زند و می پرم هوا. یادم رفته بود تلفن رها پیش من است. اسمش را در تلفن داد می زنم، که کار کاملاً غیر منطقی نیست چون یک لحظه فکر می کنم میداند تلفنش پیش من مانده، شاید از مغازه ای یا جای دیگری زنگ می زند. اما صدای نسرین است. طبیعتاً تعجب می کند که من جواب می دهم. فوری میگوید: رها کجاست؟ گوشی روبده بهش.
حالا دیگر حسابی هق هق می زنم.
– نمیدونم کجاست، نسرین جون، ازهم جدا شدیم.
ــ تو تظاهراتی؟
ــ نه، خبری نیست، هیچکس نیست.
گوش نمی کند.
ــ بهش نگفتم نرو؟ گفتم داره زیادی خطرناک میشه، اینا دارن از این بازیها خسته میشن و سرکوب شدیدتر میشه. مگه گوش کرد؟ نمیدونم شما جوونا چه مرگتونه که هیچوقت گوش نمی کنین؟
بچه ها چقدر باید این حرف را از پدر و مادرشان بشوند که از پدر و مادر خودشون شنیده اند؟ کی به حرف پدر و مادر گوش می کند؟
نسرین امر می کند:
ــ پیداش کن! همین الان پیداش کن، کیان! به خدا قسم اگه بدون رها بیای خونه قلم پاتو میشکونم! اصلاً تو چرا جواب تلفنشون میدی؟
– ــهمراهشو به من داد تا به مادرم زنگ بزنم. شارژ تلفن خودم تموم شده بود.
ــ بعد چی شد؟
ــ نمیدونم.
مجدداً می گوید، پیداش کن، و قطع می کند.
ولی پیدایش نمی کنم. با بردیا دور تا دور میدان میچرخیم و همه جا دنبالش می گردیم. مراقبیم به نیروی انتظامی بر نخوریم که هنوز همه آنجا ایستاده اند، با سپر و کلاه و لباس سیاه. کلمه «پلیس» بعضی وقتها روی لباسشان با حروف سفید نوشته شده را نمی بینم و نمیدانم اینها کی هستند ــ سپاهی، گارد ویژه، ضد شورش – خدا می داند.
با این که قیافه می گیرند و پز می دهند، کمی گنگ به نظر می رسند، به نظر نمی رسد از جان و دل کارشان را انجام بدهند. لابد خودشان هم حوصله شان سر رفته، مثل ماها، حالا که تظاهر کننده ها عقب نشینی کرده اند و دیگر خبری نیست. شمارۀ آتوسا را می گیرم به این امید که بلکه رها با او باشد ولی گویا خودش و مازیار، دقیقاً وضع ما را پیدا کرده اند، یعنی دویدند، گاز اشک آور کورشان کرده، بعد که همه چیز ساکت شده ماها را ندیدند و فکر کردند لابد رها با من است.
بعد از نیمساعتی، می بینم فایده ندارد. میرویم سراغ ماشین که دورتر پارکش کرده ایم. تا چشم کار میکند همه چیز خر تو خر است. ماشینها وسط خیابان ول شده، زباله دونی ها در حال سوختن، از پوسترهای انتخاباتی تا آت و اشغالهایی که اصلاً معلوم نیست چیست. به مادرم زنگ می زنم، برایش توضیح میدهم چی پیش آمده و اضافه می کنم که میروم منزل رها منتظر بشوم تا سر و کله اش پیدا شود. مادر می گوید او هم مستقیم از بیمارستان خواهد آمد آنجا. منزل رها که می رسم، می بینم نسرین از زور نگرانی و ترس پاک خودش را باخته. مثل این که کلی گریه کرده بود، چون چشمانش شده دو خط پف کرده، لابد از لحظه ای که با من صحبت کرده تا الان گریه کرده. نه تنها پای قولش نمی ایستد و قلم پایم را نمی شکند، بلکه مرا بغل می کند و همچنان در آغوشش نگه می دارد، سوال می کند آیا خبری دارم، و در ضمن مرا محکوم می کند که هرچه پیش آمده تقصیر من است. در جواب می گویم خبر جدیدی ندارم و در ضمن من مقصر نیستم.
– ــ چرا، هستی. تویی که همش میخوای بری تو تظاهرات شرکت کنی.
ــ نخیر، همیشه من نیستم. رها اصرار کرد، گفت اگر هر روز شرکت کنیم، دولت مجبور میشه انتخابات جدید بزاره.
نسرین سرم داد می زند: حتی امروز؟ من میدونم امروز نمی خواست شرکت کنه. صبحی می گفت حال نداره، نمیخواد جایی بره. بعد که دیدم هیچی تو خونه نیست رفتم خرید، وقتی برگشتم دیدم رفته.
جمشید سری تکان میدهد.
ــ شما بچه ها واقعاً ساده لوح اید. واقعاً فکر می کنی این دولت عقب نشینی میکنه؟ اونم به خاطر تظاهرات؟ بلکه اصلاً باور می کنین ازتون می ترسه!
نمی دانم چه بگویم. نسرین که حوصله بحث سیاسی نداره و دوباره مرا سوال پیچ می کند. درباره تلفن همراه رها، درباره سلسله اتفاقات، گاز اشک آور، کی از کدام جهت فرار می کرد. اجباراً تمام داستان را یکبار دیگر تکرار می کنم.
هرمز می پرسد: حال چقدر وقت گذشته؟ کی جلوی دانشگاه بودین؟ کی جدا شدین؟
ــ شاید سه ساعتی بشه. تا دزاشیب که راه بندون بود، تازه به خیابان دزاشیب که رسیدم عادی شد.
با صدای نالان، نسرین می پرسید، حالا چه کنیم؟
هرمز در جواب می گوید:
ــ هیچی. همین جا می نشینیم. منتظر میشیم زنگ بزنه. لابد جایی قایم شده، مثل روزی که رفته بود منزل اون زنه، اسمش چی بود؟ هان، خانم دلاوران. میگیره صبر می کنه اوضاع آروم بشه بعد زنگ میزنه. همراهش پیش کیانه ولی هر طوری شده تلفن دیگری پیدا می کنه.
با حالت عصبی نگاهی به من می اندازد.
ــ این بچه ها روز به روز بی فکر تر میشن!
حرفش کلی اوقاتم را تلخ می کند.
ــ چرا بی فکر؟ چون آینده می خواهیم؟
مادرم که تازه رسیده دستی روی بازویم می گذارد و با لحنی جدی می گوید مواظب حرف دهانم باشم ولی در ضمن گوشزدی به هرمز می زند و می گوید تا پریروز فقط ما بچه ها نبودیم گه تو تظاهرات خیابانی شرکت می کردیم بلکه همه آنجا بودند. خان جون که طبق معمول ساکت نشسته بود به پسرانش و عروسش می گوید:
ــ تازه سی سال پیش همتون و پدر و مادراتون از جمله خود من تو خیابون بودیم. ببین چی نصیبمان شد!
می نشینیم به انتظار.
http://azadipakravan.wordpress.com
ترجمه (از انگلیسی):سعیده پاکروان
ویراستاری: علی سجادی