بگذار تا بنشینم و تنها بگریم
بر کوه و دشت و جنگل و صحرا بگریم
بگذار تا رعدی شوم در کوهساران
یا همچو ابری تیره بر دنیا بگریم
بگذار تا از سینه، آتش بر فروزم
چون شمعِ جمعِ عاشقان خود را بگریم
بگذار تا پیراهن سرخی بپوشم
امروز شیون ها کنم فردا بگریم
فرصت ندادندم که در تنهایی خود
درسوکت ای دُرج شرف، حتّـا بگریم!
در چشمهایت گرچه بارِ سرزنش نیست
از شرم می خواهم که ساعتها بگریم
یک شانه می خواهم برای سرنهادن
تا لحظه ای بنشینم و دریا بگریم
وقتی که می ریزند خون هر جوان را
من باز در تنهایی ام تنها بگریم؟
وقتی که می سوزند دزدان خانه ام را
آیا تماشایش کنم؟ آیا بگریم…!؟
جهان آزاد
۲۰۱۲ نوامبر