رده دوم
با استقبال از شاهنامه فردوسی
بشد روى يك اسب تارى سوار
و گفتا چنين كوسه نامدار
کسی کو هوای فِریدون کند
سر از بند ضحّاک بيرون کند
بپوييد ، کين رهبر آهَرْمَن ست
كه ايران زمين را به دل دشمن ست
و دانيد كين رهبرى ياوه گوست
نه انسان كه يك جانى ديو خوست
ز پارسى زبان و ز ترك و زگُرد
جهانی برو انجمن شد نه خُرد
بدانست خود کافْرِيدون کجاست
سراندر کشيد و همی رفت راست
شتابان به سوى فريدون برفت
و گفتا كه باشد ز تو تاج وتخت
فِريدون چو گيتی بران گونه ديد
جهان پيش ضحّاک وارونه ديد
همى سُوی مادر کمر بر ميان
به سر برنِهاده کلاه کيان
که من رفتنی ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ايچ کار
ز گيتی جهان آفرین را پرست
بسويش ببر از نيايش دو دست
فرو ريخت آب از مژه مادرش
همی آفرين خواند بر گوهرش
به يزدان همی گفت : زِنهار من
سپردَمْش به تو ای جهاندار من
بگردان ز جانش نهيب بدان
بيانداز گیتی ز نابخردان
فريدون سبک ساز رفتن گرفت
سَخُن را ز هر کس نِهفتن گرفت
فريدون بديشان سَخُن برگشاد
که خرّم زييد ای دِليران و شاد
که گردون نگردد بجز بر بِهی
به ما بازگردد کلاه مِهی
بياريد داننده آهنگران
يکی گرز فرمای ما را گران
يكى هم كليد در قلعه ساز
كه با آن شود هر در قلعه باز
چو بگشاد لب جمله بشناختند
به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پيشه بُد نامجوی
بسوی فِريدون نِهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وُزان گرز ، پَيکر بدیشان نُمود
نگاری نگاريد بر خاک پيش
بسان كليد و سر گاوميش
بدان دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کارِ گرزِ گران
به پيش فريدون همى تاختند
كليدى و گرز گران ساختند
به پيش جهانجوی بردند گرز
فروزان بکردار خورشيد برز
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشيدْشان جامه و سيم و زر
بسی کردشان نيز فرّخ اميد
بسی دادْشان مهتری را نُويد
که من اَژدَها را کنم زير خاک
بشويم شما را سر از گَرد پاک
جهان را همه سوی داد آوريم
چُن از نام دادار ياد آوريم
برون رفت شادان به خرداد روز
به نيک اختر و فال گيتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه اوی
به ابر اندر آمد سرگاه اوی
به پيلان گردون کَش و گاوميش
سپه را همی توشه بردند پيش
همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کينه ، دلی پر ز داد
رسيدند – بر تازیان نَوَند
به جايی که يزدان پرستان بوَند
ز شش سو هجوم آمد از رهبرى
ز هر سو بشد حمله ور لشكرى
فريدون برآورد گرز گران
بكوبيد بر كله نوكران
همه نوكران را لت و پار كرد
فرارى ز ضحاك و در بار كرد
و حالا رسيده زمان نبرد
نبرد فريدون و ضحاك خَرْد
تو گويى كه ضحاك بيرون كند؟
كه اين شيخ كار فريدون كند
بدانيد اين قصه افسانه بود
كه يك صحنه سازى جانانه بود
تو بنگر وزير عدالت چه كس
بود يك عدد مار تازه نفس
همانست كو با تمام توان
ببلعيده مغز هزاران جوان
اگر او وزير عدالت بود
براى فريدون خجالت بود
وزير دفاعش يكى پاسدار
روى دوش رهبر چو افعى سوار
وزيرى ندارد ز جنس زنان
شمارد زنان را ز نابخردان
کجا قفل ها راگشايد کَليد
گر اين هست تدبير و باشد اميد
بعيد است اين شيخ دستار بند كند
كار و انديشه اى سودمند
كجا سمبل مذهب تازيان
بود ناجى مُلك ايرانيان
كجا آنكه يك فرد روحانى است
وزيرش يكى قاتل و جانى است
همانكس كه نامش عوض كرده است
به در بار ضحاك چون برده است
بود چون فريدون و از آن تبار
فريدون فردوسى نامدار
فرهنگ پويا
19 مرداد 1392