این نوشتمو از خوابی الهام گرفتم که مدتی پیش دیدم و با خاطرات کودکی ام در آبادان تمامش کردم.
در بازار قدیمی قدم می زدیم. با دوستم بودم. بازار قدیمی ای مثل بازار سنتی یزد یا بازار وکیل شیراز با سقف هلالی پوشیده. کف بازار سنگ بود ولی دیوار و سقف قدیمی. مغازه ها شیک و لوکس و جدید بودند. یک پیراهن حریر بلند زردرنگ قدیمی پوشیده بودم و موهام کاملا بلند بود و روی شونه هام ریخته بود و آرایش ساده امروزی داشتم. همه چیز در خواب ترکیبی از گذشته سنتی و حال مدرن بود. در گوشه ایی دختر 7-8 ساله ایی رو دیدم با لباس و موهای قدیمی و بسیار دوست داشتنی که گلیمی کوچک پهن کرده بود و داشت با یک عروسک شیک جدید بازی میکرد. عروسکو بالا می انداخت و بعد رو پاهاش می خوابوندش، مثل توپ باهاش بازی میکرد.
خودمو به کنارش رسوندم و کنارش نشستم. با دوستم بودم، بهش گفتم: مغازه ها رو نگاه کن و کارت که تموم شد من اینجام. به دخترک گفتم: چه عروسک قشنگی. اصلا” نگام نکرد و همینجور بازی میکرد. عروسکو ازش گرفتم، لباسشو مرتب کردم ژاکت دخترک رو پهن کردم و ازش رختخواب و بالشی درست کردم و عروسکو روش خوابوندم. واسش لالایی گفتم لالالالا گل سوسن سرت بردار لبت بوسم، دختر مات نگاهم کرد. بهش گفتم: من هیچوقت عروسک نداشتم. دختر باور نمیکرد. گفتم: آخه ما 7-8 بچه بودیم اگه بابام میخواست واسه من عروسک بخره بقیه رو چکار می کرد. دختر گفت: پس با چی بازی میکردی؟ گفتم: بازیهای من بیشتر تو کوچه با همسن و سالهام یا با خواهر و برادر و خاله ها بود. گفت: واسم بگو؟ گفتم: یک خاله دارم 2 سال از من بزرگتره اون یک عروسک داشت با موهای طلایی بلند و چشمان آبی. با خاله ثریا خیلی رفیق بودم. هفته ایی یک روز عروسکو می داد من باهاش بازی کنم به هیچکس دیگه نمی داد. دختر نزدیک تر آمد و گفت: وای فقط یک روز عروسک مال تو بود؟ گفتم: آره، همه کار واسش میکردم. باغچه ایی کوچک در حیاط پشتی داشتیم. روی خاک باغچه آب می پاشیدم تا کاملا” گل بشه. گلهای آبادان معروفند خیلی چسبناک و خوبن، گلها رو بر میداشتم و باهاشون استکان، بشقاب و دیگ می ساختم و گوشه حیاط تو آفتاب چند ساعتی می ذاشتم تا خشک بشه. ظرفهای گلی من تو کوچه معروف بود. تازه تو دیگها با گل ریز ریز کوفته قلقلی گوشتی با برنج می ساختم، گاهی اینقدر غرق بازی با او میشدم آخه او واسم یک آدم واقعی بود. زیر درخت کنار سنگ چین کوچکی درست میکردم و چوبهای خشکو جمع میکردم و در قابلمه کوچک که مخصوص شیر جوش بود پلو می پختم، به کسی نگی ولی من تنها دختری بودم که تو باغچه خونه آتیش درست کردم و غذا پختم، کلی دعوام کردند حتی بابام گوشمو گرفت و حسابی تنبیه ام کرد. دخترک گفت: آخه چرا؟ گفتم: خوب خطرناک بود، تازه درخت کنار درخت مقدسی بود یعنی اگر شاخه و برگشو میزدی نباید ریشه رو در می اوردی گناه داشت، حالا آتیش سوزی یکطرف و سوختن درخت کنار طرفی دیگر. دخترک گفت: دیگه چی واسه عروسکت می ساختی؟ گفتم: یک پنبه زن بود بنام مش عباس سالی یکی دو بار می اومد پنبه تمام رختخوابها رو میزد و یا رختخواب جدید می دوخت از صبح ساعت 5 شروع میکرد تا غروب، مامان بزرگمو خیلی دوست داشت خیلی احترامش می ذاشت. یکروز بهش گفتم مش عباس یک رختخواب کوچک واسه عروسک ثریا درست میکنی؟ گفتش آره حتما” ولی وقتی کارم تموم شد. من اون روز در پوست خودم نمی گنجیدم، مرتب چای و میوه واسه مش عباس می اوردم. تا آخر سر یک رختخواب و بالش مخمل مشکی راه راه سبز ماشی تیره واسش درست کرد. وقتی ثریا اومد خونه بهش نشون دادم کلی با هم پریدیم بالا. وای چه لذتی داشت. دخترک گفت: حالا عروسکو دارید؟ گفتم: نه جنگ شد موند آبادان … دخترک گفت: اسباب بازی نداشتی حوصله ات سر نمیرفت؟ گفتم: نه کتاب زیاد داشتم می خوندم، تو کوچه حسابی بازی میکردم. تفریحات ما سالی 2 یا 3 بار بیشتر نبود، عیدها که بازدید بزرگهای فامیل بود، چهارشنبه سوری که می رفتیم باشگاه و عاشورا تاسوعا که ننه آش نذری داشت، هیچوقت یادم نمیره تا صبح بیدار می موند هر چی بهش می گفتند ننه دود تو چشمت میره بده یکی دیگه بپزه یا پولشو بذار کنار بده کسی میگفت نه نذر اینجوری قبول نیست خودم باید بپزم، دو سر چادرشو پشت گردنش گره میزد و تا صبح آشو هم میزد تمام برنج و حبوباتشو و سبزیها رو خودش تنها پاک میکرد هر از گاهی هم بعضی زنهای فامیل که نذر داشتند کمکش می کردند، سه تا دیگ بزرگ نذری رو هیزم بار می ذاشت بزرگی دیگها و ملاقه و صافیها به من احساس قدرت میداد، خیلی اوقات کنارش می نشستم، میگفت ننه برو بخواب دود چشمتو می سوزونه ولی به گوشم نمیرفت، همونجا خوابم می برد و صبح آفتاب نزده بیدارم میکرد تا کمک کنم آشها رو پخش کنیم. صبح بخاطر قرمزی و پف بودن چشمام احساس می کردم همه نگاهم میکنند و بخودم بمی بالیدم که خانمی شدم. دخترک گفت: این کارو دوست داشتی؟ گفتم: آره بوی آش نذری ننه، صبح زود، دود هیزم همش واسم لذت آوره. دختر گفت؟ چهارشنبه سوری چکار میکردی؟ گفتم: بابام کارگر شرکت نفت بود، باشگاهی واسه کارکنان بود، هر سال چهارشنبه سوری کارکنان را با خانواده هاشون دعوت میکردند. مامان می رفت آرایشگاه و حسابی بخودش می رسید، ما بچه ها سریع حمام می رفتیم و آماده می شدیم. ولی من همیشه مشکل داشتم. دخترک گفت: چرا؟ نمی بردنت؟ گفتم: من مدرسه ام کمی دور بود با دو می رفتم و می اومدم، کمی دیر می رسیدم چون خاله ها و همسایه ها همه با هم می رفتیم. هر وقت می اومدم آقاجون و مامان و خواهر برادرها رفته بودند یا با خاله هام می رفتم یا با صدیقه دختر همسایمون. صدیقه از من بزرگتر بود خیلی همدیگرو دوست داشتیم، آخه شب های ضربت خوردن حضرت علی اون نذر داشت تا صبح شمع روشن میکرد و بیدار می موند توی انباری گوشه حیاط اونقدر کوچک بود که نمیتونستیم پاهامونو دراز کنیم. یک پتو می اورد با دو نعلبکی توش شمع روشن میکردیم و بیدار می موندیم. می گفت اگر بخوابی نذرت قبول نیست. هیچکس باهاش بیدار نمی موند ولی یکسال بهش گفتم صدیقه من بیدار می مونم گفت راست میگی خدا را شکر تنها نیستم چون می ترسم خوابم بگیره و شمع خاموش بشه. اون سال باهاش بیدار موندم ساعت 2 یا 3 شب بود خوابمون گرفت ولی من صبح زود از خواب پریدم زود شمعها رو روشن کردم وقتی صدیقه بیدار شد کلی ماچم کرد و به همه گفت فریبا شمعها رو تا صبح روشن نگه داشته واسه همین بامرامیم می ایستاد تا من از مدرسه بیام و باهام بریم باشگاه، تازه بعد مکافات داشتیم. دخترک گفت: چرا؟ گفتم: آخه من موهام خیلی تو هم می رفت و فر بود. دخترک گفت: مثل من همه میگن خیلی قشنگه. گفتم: آره ولی اون موقع موی فر زیبا نبود، کسی حوصله نداشت واسم شونه کنه واسه همین مامان موهامو همیشه پسرونه میزد ولی روز جشن چهارشنبه سوری صدیقه جلوی موهامو با حوصله سشوار می کشید و گیر سر می زد، تا چند روز دوست نداشتم برم حموم می ترسیدم صافیش از بین بره. تو باشگاه به دخترها عروسک و به پسرها توپ پلاستیکی می دادند. دخترک گفت: پس عروسک گیرت می اومد؟ گفتم؟ نه عروسکه رو دوست نداشتم موهاش خیلی کم بود مثل نخ خیاطی بود، لباسشو هم دوست نداشتم قیافش مصنوعی بود بعد فرزاد داداشم توپ فوتبال دو پوسته دوست داشت من بجای عروسک توپ میگرفتم و اون توپشو دو پوسته میکرد. دخترک گفت: عروسک عروسکه باید نگهش میداشتی بهتره از هرگز نداشتنه. گفتم: نه با اون عروسک پلاستیکی دراز و لاغر حس بازی نداشتم نمیتونستم باهاش حرف بزنم و درددل کنم. به اون عروسک ثریا همه چیز میگفتم. دخترک گفت: مثلا چی؟ گفتم: میگفتم کاش موهام صاف بود مامان همش موهامو کوتاه میکنم دوست ندارم، میگفتم دلم میخواد یک آتیش بازی حسابی راه بندازم از آقاجون می ترسم.
دخترک عروسکشو بهم داد گفت بیا بازی کنیم. دیدم دوستم از خرید برگشته. لبخند زدم. به دخترک گفتم: نه من باید برم. مواظب عروسکت باش واسش ظرف و ظروف بخر، باهاش مهربون باش و مراقبش باش و باهاش حرف بزن. گفت: باشه. بوسیدمش و بلند شدم. دوستم گفت: حرف از گذشته زدن واسه این دخترک چه سودی داره؟ گفتم: سودشو نمیدون. ازم خواست واسش تعریف کردم. ولی اون فهمید چقدر همه چیز تغییر کرده ولی نیاز بازی، دوست داشتن، احترام، خانواده، بزرگتر داشتن، سخن گفتن و عشق بدون تغییر باقی می ماند.
فریبا اسکندری