بادبادکِ پاره پاره
ای بادبادکِ پاره پارهء قدیمی،
حتماً بهار بود که شروع به پرواز کردی،
ولی اکنون به چشم نمیخورد برگی.
تو را رها کرد،
که در آن بالا به تنهائی پیچ بخوری،
در شاخهها گیر بکنی،
ولی هنور متصل به یک نخ،
که زمانی تو را در نسیمِی امن پرواز میداد.
من عشق را پرواز دادهام، می دانم چه احساسی دارد.
هنگامیکه بر روی این یخ قدم میزنم
رودخانه ساکت است، چون یک سنگ.
دو باره همان رودخانه،
اما این بار آنچه در آن قدم زدیم
برای همیشه به پائینرود رفته است،
یا اینطور به نظر می رسد.
باران گرمِ تابستان چه عمیقاً جاریست.
عشق مرا شناور کرد، میدانم کجا جاریست.
نمیتوانم از این کلید استفاده کنم.
لعنتی،
مسدود، یا منجمد بسته شده است.
چه مکانِ عجیبیست اینجا بودن،
سعی در گشودنِ پنجرههای خودِ من.
لیک،
یک کلیدِ دوّمی هم بود.
یک کُپی از آن ساخته شده بود.
کلیدی که گرم است درونِ کیفِ تو.
عشق مرا گُشود، میدانم چه خوب عمل میکند.