Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13
میگن مردها عقلشون به چشمشونه. اگه درست بگن پس زنها هم دلشون به گوششون وصله. کافیه مردک یه چیزی تو گوش طرف بخونه. مثلا ”چقدر خوبی” یا “همش به فکرتم.” یا اگه بخواد درجه حرارت احساسات رو ببره بالا در گوشش زمزمه کنه “دوستت دارم.” اینو که بگه تو دل زن محشر کبری میشه. هر چی زن تشنه تر، میشه خوش باورتر. هر چی مرد گشنه تر، چشمش میبینه قشنگتر.
حالت آقای بیگلری طوری بود که اگه شهلا خانم میگفت بیا بالای کوه قاف منو ببین اومیرفت. گرچه شیره مالیدن سر همسر و درد سر سفر کشتی و ترن و ماشین و کشوندن سه تا چمدون کمر شکن بالای چهل تا پله دست کمی از بالا رفتن از کوه قاف نداشت. ناله نی لبک نیاز از این طرف و بوق شیپور هوس از اون ور با هم قاطی شدند تا که اپرایی به اسم “لذّت” در آپارتمان قوطی کبریتی “۴د” بر گذار شه.
ولی این تازه شروع قضیه بود. مقدمه. بخش اولی که دو آوازه خوان در بدو ورود رو صحنه اجرا میکنند.
ملاقات بیگلری با شهلا از اون رده دیدارهای فراموش نشدنی و مخصوص بود. از اون جورهائی که تو عمر کم پیش میاد. شاید هم واسه خیلیها اصلا پیش نیاد. اگه سرگذشت هر کدومشون قرار بود تو یک جمله خلاصه بشه، پاریس واسه شون یه پرانتز باز کرد ، بغلش هم یه ویرگول گذاشت؛ ویرگولی که معنی تمامی کلماتی که قبلش آمده بودند و بعدش قرار بود بیان رو به کلّ عوض کرد.
چنین شد که این دو همسفر در این فرصت طلایی کتابچه زندگیشون رو به دست هم داده که ورق بزنند. در خوندن اون صفحات و زندگی مشترک موقت شناخت ایجاد شد، علاقه به وجود آمد، دو زندگی به هم گره خورد.
روزی که جناب بیگلری خانم کاظم زاده رو برای اولین بار در بخش مالیاتی وزارت دارایی، ملاقات کرده بود، نه یحیی شیردل رو میشناخت و نه با جانی کانینگهام آشنایی داشت. شهلا هم نه میدونست گلگون پسر مش قاسم کیه و نه از مُنیره خواهر بیگلری و عفّت زن داداش بزرگش با خبر بود. تو لغتنامه اجتماعی او خانواده عالِمی وجود نداشت که حالا دخترهای اون فامیل جزو دوستانش باشند
در پاریس بیگلری وسیله جای ۴ بخیه کنار چشم چپ شهلا به آقای شیردل معرفی شد. و از زحمات آقای جانی کانینگهام هم مستفیض شد گر چه از وجودایشون همواره بیخبر ماند. شهلا هم متقابلأ به رل گلگون، مُنیره، عفّت و ناهید در زندگی بیگلری پی برد. بیگلری با هوش بود ولی شهلا حسّ قویتری داشت. به این ترتیب درک شهلا از رفتارهای بیگلری به مراتب درست تر بود تا بیگلری از او. بیگلری از زندگی نامه شهلا گر چه به شگفت آمده بود ولی پذیرفتن رفتارهای او و طرز فکرش واسش نا آشنا بود. شهلا به وجدش میاورد؛ نمیدونست چرا. شعار “شهلا، پاریس” که از اون ور آب تا اینور کشونده بودش، حالا شده بود “شهلا، معما”. معمایی سخت و بسی شیرین.
مگر غیر از این بود که شهلا یک فرد متوسط جامعه ایران اون زمون بود؟ و مگر نه اینکه آقای بیگلری ادعا میکرد که تبحّر داره در تمیز دادن شخصیت انسانها و اهمیت آنها؟ پس چطور شهلا به جای اینکه یه جواب ساده به هدفی مشخص باشه، شده بود واسه بیگلری یک مجهول؟ همونطور که خیلیها فکر میکردند که بیگلری ساده لوحه و میشه گولش زد، او هم شهلا رو ساده تصور کرده بود. شهلا ظاهرش غلط انداز بود. ولی باطنی پیچیده داشت. بیگلری کجا میبایستی پیچیدگی زن رو لمس میکرد که توان تشخیص اون رو پیدا کنه؟ دنیای او پر از مرد بود. مرد واسش کار میکرد، مرد کارشو راه میانداخت. مرد ازش ملک میخرید و مرد بهش جنس میفروخت. با چه زنهایی تماس داشت؟ مادرش بود که حرف نمیزد، وقتی هم میزد از این و اون عیب میگرفت. خواهرهاش بودند که سیکلشون رو که گرفتند راهی خونه شوهر شدند. کارشون بود پخت و پز و بچه داری. اگه وقتی باقی میموند پچ پچ میکردند پشت مردم. زنش بود که دنبال سرگرمیهای سطحی بود و پز. حالا که فکرش رو میکرد ناهید هیچوقت روزنامه رو باز هم نمیکرد تیتر مقالهها رو بخونه چه برسه که در مورد وقایع زمانه نظر بده. خونه پر بود از مجله و ناهید هر روز خودشو شکل این هنرپیشه یا اون آوازه خون در میاورد. به در و دیوار آینه وتابلو میچسبوند، مبلمان خونه رو دم به دقیقه عوض میکرد. کارش بود مهمونی دادن و سر کارگرها داد زدن. زنهای خانواده عالمی همه با کلاس بودند. ولی همه مثل همون قوطیهای پودر رختشویی که بیگلری تو کارخونه کرجش تولید میکرد، عین هم بودند. کمابیش ناهیدهایی بودند در لباسهای مختلف. دنیای اونها با دنیای مردها قاطی نمیشد. خواستههاشون از مرد عموماً مادی بود. محبتشون بین بچههاشون تقسیم میشد و والدینشون. فقط بین هم رفت و آمد میکردند. به هم نون قرض میدادند. چیزی به غیر از مدار بسته خودشون نمیدیدند، نمیخواستند ببینند. نمیتونستند ببینند. تجربه بیگلری این رو بهش فهمونده بود که زن یعنی حرف و خرج.
بیگلری مرد سنتی نبود. اگه بود که مونده بود شهرستان و دختر عموش رو میگرفت و مثل بقیه فامیلش بین خودیها میچرخید. درسته درس آن چنانی نخونده بود ، ولی شعور که داشت. کدوم آدم با شعوریه که نخواد یاد بگیره. نخواد بفهمه. نخواد پیشرفت کنه. مگه احمد بیگلری فاقد ادراک واحساس بود؟ تا وقتی بچه بود که اصلا داخل آدمش نمیدونستند. نه بر و رویی داشت که کسی تعریفش رو بکنه نه عزیز دردونه بود که مطرح باشه. اومد زن حسابی گرفت به خیال اینکه از او و خانوادهاش چیزی یاد بگیره خودشو ببره جلو. چی شد؟ زنه هم داخل آدمش نمیدونست. خودشو خیلی بالاتر از شوهر ش میدونست. بالاتر از اینکه بهش بخواد چیزی یاد بده. و جالبتر اینکه بیگلری با پول این خانوم با کلاس رو تونسته بود بخره و هر روز میخرید. از ناهید گرفته تا بقیه تعظیمشون به سلطان دنیا بود. اسکناس.
این حرفها رو به شهلا نمیگفت. تف سر بالا بود ولی جسته گریخته چیزهای میگفت که ندا میداد از یک روح آسیب دیده. یه جای قضیه لگدمال شده بود. به رو خودش نمیاورد. به خودش نهیب میزد و اعتماد به نفسش رو حفظ میکرد. ولی ته دلش کدورت وجود داشت. میگشت تو مغزش چه کسی رو پیدا میکرد که فقط چشمش به جیب اون نباشه. شاید بچه هاش. شاید هم فقط دخترش.
یه روز بعد از ظهر از فرط گرما خونه مونده بودند. بعد از عشقبازی و چرت، تو رختخواب واسه هم داستان بچه گیهاشون رو تعریف میکردند. بیگلری از خونه بابایی میگفت. از خواهر برادرها و خدمه خونه و بچه هاشون. واسش از گلگون گفت؛ دختر مش قاسم که لپهای قرمز داشت. همبازی کوچیکی هاش. از بچه گی با هم بزرگ شده بودند. شیش هفت سالگی روسری سرش کردند. تعریف میکرد که وقتی میخواست سر به سر گلگون بذاره دنبالش میدوید و روسری رو از سرش میکند. اونوقت گلگون میذاشته دنبالش به التماس که روسری رو بهش پس بده. وقتی ده یازده سالش شد دیگه نمیذاشتند با گلگون بازی کنه. بعد از ظهرهای تابستون وقتی اهالی خونه خوابیده بودند اونها دزدکی میرفتند تو حیاط پشت درخت گیلاس قایم میشدند و با هم حرف میزدند میخندیدند و بازی میکردند. تو عالم بچگی یه دفعه با هم کشتی گرفتند ببینن کی زورش بیشتره. دست احمد میخوره به سینه گلگون. هر دوشون سرخ میشن و به هم زل میزنند. گلگون میدوه میره خونه شون ته باغ. دفعه بعد که میرن زیر درخت، احمد میخواسته باز به سینه گلگون دست بزنه. بهش میگه. دستش رو دراز میکنه. همون موقع منیره، خواهرش سر میرسه، داد و فریاد راه میندازه. یه چک میخوابونه تو گوش گلگون راهیش میکنه. احمد رو میفرسته خونه. بعد از اون احمد از مادرش، از خواهر ها، حتی مش قاسم سراغ گلگون رو گرفته بود.ولی جوابی نگرفته بود. تو خونه زنها پچ پچ میکردند. یه شب که خوابش نمیبرد گوش تیز کرد دید منیره داره به مادرشون میگه “دختره مَر آمده بود. مش قاسم هم بردتش ده کارشو یه سره کنه.” احمد معنی این حرفها رو نمیدونست ولی یه چیز واسش حتمی شد. دیگه گلگون بر نمیگشت. احمد اون شب تا صبح خواب گلگون رو دیده بود. و صحنهای که منیره زده بود تو گوشش. خودش رو سرزنش میکرد؛ تقصیر او بود، اگه او به سینه گلگون دست نمیزد اونو نمیبردند ده کارشو یه سره کنند. تو خیالات بچگی تصور میکرد که لابد معنیش اینه که سر گلگون رو بریدند. واسه گلگون گریه کرد. تب کرد. مریض شد.
بزرگتر که شده بوده یه روز مادرش میفرستدش اونور حیاط خونه داداشش که صداشون کنه بیان واسه شام. داداشش رو تو سالن نمیبینه. در اتاق خواب نیمه باز بوده میبینه که زن داداشش که پنج شیش سال بیشتر از خودش سنّ نداشته، داره لباس عوض میکنه. همین که احمد رو میبینه فوری چادرش رو میکشه رو سرش، با خنده میگه “ای ناقلا داری دختر دائیت رو دید میزنی یا زن داداشو.” احمد بهتش زده بوده، میگه “اومدم بگم شام حاضره.” عفّت میگه “داداشت هنوز نیومده. بشین اونجا تا با هم بریم.” احمد میره تو نشیمن. عفّت در اتاق رو نمیبنده. فقط بهش میگه “چشماتو ببند.” احمد میخواسته چشمهاش رو ببنده ولی نمیتونسته. از لای در بدن نیمه لخت عفّت رو میدیده. دفعه بعد که میره صداشون کنه ، عفّت بهش میگه “همین جا بشین.” احمد هم چهار زانو میشینه گوشه اتاق از لای انگشت هاش که صورتش رو پوشونده بوده به عفّت نگاه میکنه. عفّت هم زیر چادر لباس میکنده. انگار میدونسته احمد داره نگاهش میکنه. انگار میخواسته احمد ببینه. اونو لخت ببینه. یادش میاد که عفّت سر شام انگاری بهش چشمک زده. داداشش رو میدیده خجالت میکشیده ولی عفّت رو که میرفته ببینه یه احساس هیجان مخلوط با گناه پیدا میکرده. یه روز که به بهانه چیزی بردن میره خونه عفّت میبینه که او چادرش رو از سرش برداشته. احمد رو صدا میکنه که بره تو اتاق. میاد سراغش. دست به سر و روی احمد میکشه. به گردنش، تخت سینه اش، شکمش، کمرش و بعد دستشو میبره وسط پای احمد، نوازشش میکنه. با خنده میگه. ” داری مرد میشی.” صدای در ورودی میاد. داداشش سر رسیده بوده. عفّت میکنتش تو پستو، میره و سر شوهرش رو گرم کنه که با هم برن خونه بزرگه. واسه شهلا فقط تا اینجاش رو میگه.
شهلا از اینجور داستانها نداشت. تو خونه ای که او توش بزرگ شده بود نه مش قاسم باغبون وجود داشت نه گلگون لپ گلی. عرض و طول خونه ۷۰ متر بیشتر نبود که حالا بیرونی اندرونی داشته باشه که خواهرش اونور باغ بشینه و برادرش اینور.
وقتی شهلا با بیگلری آشنا میشه با مادرش زندگی میکرده تو خونه بابایی. همون خونهای که خودش و خواهرش توش بزرگ شده بودند. دو تا خیابون پایینترش دبستان و دبیرستان رفته بودند و پنج تا خیابون اونطرفتر شهلا واسه دو سال به یه مؤسسه میره که تعلیم حسابداری ببینه. باباش کارمند بانک بود.اون زمان که کار زن خانه داری بود مادر شهلا رفته بود دوره مامائی خونده بود. هم وقتی که شوهرش زنده بود و هم بعد از اینکه فوت کرد، خانم کاظم زاده شبانه روز وقت و بی وقت میرفت بچه میزائوند. باباهه شهلا رو برد تو بانک دستشو بند کرد. فرستادش بره کلاس انگلیسی. برای سرگرمی هم کلاس آکاردئون میرفت. یحیی شیردل یک پسر جوون خوش تیپ خوش زبون تو راهش سبز شد. اومده بود بانک پول بریزه به حسابش. شهلا رو دیده بود و گلوش پیشش گیر کرده بود. دنبالش گذاشت. در عرض مدت بسیار کوتاه ازدواج این دو نفر سر گرفت. دو عاشق دل داده رفتند خونه بخت
آقای شیردل خوش زبان با اتیکت پس از مدت کوتاهی تبدیل شد به یک مردی که مثل نقل و نبات فحش میداد. یه مرد عصبانی، حسود، خسیس و بی تربیت. این بود ارمغان اون دوستت دارمها و میمیرم برات ها. اولش گفتند اولشه، تا دو نفر به هم عادت کنند طول میکشه. منتهی پسره یا روانی بود یا خودش رو به دیوونگی میزد. دست بزن داشت. اولین برخوردش با شهلا سر کلاس آکاردئون بود. همین آقایی که قبل از ازدواج شهلا رو میبرد کلاس و دم در وای میساد تا شهلا کارش تموم شه که با هم برن گردش, زد آکاردئون رو خورد کرد و پرت کرد تو کوچه. یه چک هم خوابوند تو گوش شهلا که “زن من قرار نیست ساز بزنه.” و بعد صحنه های اسفناک یکی پس از دیگری پدیدار شدند. یه روز خوش اخلاق بود، سه روز بد اخلاق .شهلا چون نمیدونست که چه چیزی موجب دیوونه بازیهای طرف میشه همش مواظب بود، این حرف رو نزنه، اون کار رو نکنه که خدای نکرده آقا اون روش بالا بیاد. فشار روحی یحیی مثل یک دمل بود، که خورده خورده گنده و گنده تر میشد و باید میترکید. اونوقت حمله میکرد به شهلا. خالی میشد. میافتاد به پاش به عجز و لابه. معذرت خواهی و اظهار پشیمانی. گًل و سنبل میخرید و دوستت دارم میمیرم برات میگفت میرفت تا دوباره جریان تکرار بشه.
یه دفعه یحیی سر رفتن به جشن تولد خونه دختر عموی شهلا دعوای شدیدی راه انداخت. شهلا رو هل داد، دختر سرش خورد به لبه میز، بالای چشمش پاره شد. هدیه سومین سالگرد ازدواج. شهلا رو برد بیمارستان چشمش رو بخیه بزنند. بعد آوردش خونه تا خورد کتکش زد، که چی؟ که اگه شهلا دست پا چلفتی نبود نمیفتاد چشمش معیوب شه. شهلا رفت خونه مادرش گفت دیگه بر نمیگردم. سالیان سال طول کشید تا معلوم شه چی موجب شد که یحیی دست از سر شهلا برداره و طلاقش بده. مردک انگار یه کاری کرد که شهلا کارش رو هم تو بانک از دست داد. خانوم شیردل، مادر گرام آن عالیجناب هم اینجا اونجا نشست گفت که دختره آبستن نمیشده که یحیی ردش کرده.
دختر با سواد، خوش رو با احساس و هزار آرزو رفت خونه شوهر، دل مرده و سر خورده و کبود تحویل مادرش دادند. به حال خودش شب و روز گریه میکرد، تو سرش میزد، تو دوران شک و تردید و تنهایی، خودش رو مقصر میدونست. “اگه این کار رو نمیکردم. اگه اون حرف رو نمیزدم. اگه بچه دار شده بودم.” اگه، اگه، اگه. مادرش که سکوت کرده بود و میدید دخترش مثل شمع داره آب میشه، بالاخره یه روز نشوندش باهاش حرف بزنه. “تسلیم شدی؟ به همین راحتی؟ که چی بشه؟ خیال کردی زندگیت تموم شد؟ به خاطر یک مرد؟ چیزی که تو دنیا ریخته مرده. اون هم اینجورش. پاشو. خودتو نباز. جوونی، پشت کار داری. درست میشه.” شوهر یکی از مشتریهای خانوم کاظم زا ده تو وزارت دارایی کار میکرد. سفارش کرد و اونجا به شهلا کار دادند. اینطوری شد که بعد یه سال خونه نشینی حالش که بهتر شد، برگشت سر کار. مادرش واسش یه ویولن خرید فرستادش کلاس. طولی نکشید که سر و کله دوستهای دوران مجردیش پیدا شد و تشویقش کردند برگرده بره باهاشون کلاس انگلیسی. رفته رفته حالش بهبود پیدا کرد و دوباره زندگی رو از سر گرفت.
شهلا وقتی با بیگلری آشنا شده بود، ۲۹ سال بیشتر نداشت. ولی خیلی بیشتر از سنش هم تجربه داشت و هم جرات. بیگلری تو ۴۷ سال عمر همیشه حرف خودش رو به کرسی نشونده بود. حالا رو برو شده بود با شهلا. شهلا بیجهت بحث نمیکرد. بله بله چی بیگلری هم نمیشد. دلیلی نمیدید. برای اولین بار تو عمرش بیگلری با زنی مواجه شده بود که نه میگفت. شهلا جلو بیگلری و پولش و مقامش و این و ا ونش خم نمیشد. مثلا اگه بیگلری ناراحت میشد، چی میشد؟ بالا تر از سیاهی که رنگی نبود. نهایتاً میذاشت میرفت. دنیا که آخر نمیشد. اونکه دختر چشم و گوش بسته نبود. زنی که از دست شوهری که ادعا میکرده عاشقش بوده کتک و لگد خورده بود حالا از بیگلری بترسه؟ زنی که پس از اون واقعه وحشتناک، اون ازدواج تلخ تونست خودشو باز بسازه، به شکست عشق غلبه کنه، خودش رو نبازه، دوباره از جا بلند شه و زندگی رو از سر بگیره مگه به این راحتی قرار بود هر چی آقا میگه بگه چشم؟ مگه جانی نگفته بود میره و برمیگرده؟ رفته بود و بر نگشته بود. آیا شهلا زانوی غم به بغل گرفته بود؟ پریشون و پشیمون زندگی رو به خودش تلخ کرده بود؟ نه. باز از اون کلبه درب و داغون عشقی کوچولو قصری ساخت از استقامت. انگار تنشهای زندگی در مورد شهلا کاظم زاده اثرمثبت داشتند نه منفی. یا که این شهلا بود که منفیها رو مثبت میکرد..
نه گفتن به مرد واسه شهلا چیز غیر عادی نبود. تو اداره هزاران مرد دیده بود. روزی صد دفعه نه بهشون گفته بود. نه آقا ملیات این معامله رو امروز باید بدی نه هفته دیگه. نه آقا اینجا رو اشتباه امضا کردی. نه آقا، اینجور نمیشه. نه آقا کار شما درست نشده. نه آقا برو پی کارت. نه، نه، نه. کار سختی که نبود. نه میگفت چون میتونست. سواد داشت، شغل داشت، در آمد داشت. مجبور نبود به هر درخواست بیخودی آره بگه تعظیم کنه بگه بفرما بزن تو فرق سرم. شما درست میگی، چون که چی؟ چون که من زنم، زبونم، ضعیفم، بیچاره هستم و تو مردی و همه کاره.
و در مورد احمد بیگلری هم با اینکه به او علاقه داشت، و هم خصلتاً زورگو نبود حاضر نمیشد حرف زور بشنوه. با مهربانی با طمانینه با احترام وبا صداقت حرفش رو میزد. شگفت آور این بود که بیگلری با اینکه حرص هم میخورد، به خودش جرات نمیداد که تند خوئی کنه یا یک دنده بازی در بیاره. شهلا با زبان بیزبانی به بیگلری درسی داد که صد تا گنده تر از او بالا شهر نشین با کلاسش موفق نشده بودند.
آقای بیگلری در عرض یک هفته نشست و برخاست با شهلا نه سیاست مدار شد، نه فیلسوف و نه کاسانوا. ولی یه چیز حتم بود و اینکه این تو بمیری از اون تو بمیریها نبود.