فرار از تاریکی ها ( قسمت بیست نهم)
آن شب هوا بسیار تیره و تار بود هیچ نوری از ماه بر زمین نمیتابید. هیچ نوری در آنجا درخشش خاصی نداشت هچ بود و هچ. در اتاقی که سرهنگ و ویلهلم مشغول دادن گزارشاتش بود سرهنگ خیلی ناراحت به نظر میرسد حس ششمش به او میخواست حالی کند که مشگلاتی ممکن است پیش آید. هنگام رفتن متوجه سربازی شد که میخواست از رفتنش جلوگیری کند. فرمانده در دودلی عجیبی گیر کرده بود هم میترسید و هم جرات انجام کارهایی غیر عادی را نداشت. او دلش میخواست که سرهنگ را بازداشت کند ولی بایست بهانه ای میتراشید زیرا سرهنگ خیلی محبوب بود. سرباز که میخواست از رفتن وی جلوگیری کند دید که سرهنگ میخواهد با دستکشش به صورت او بزند. فورا خود را عقب کشید وسرهنگ و ویلهلم خارج شدند. در حالیکه مثلا میخندیدند سرباز جریان را گزارش داد و فرمانده پس از تحقیقات سرباز را عوض کرد و سربازی دیگر بجای او گذاشت که کارهای سرهنگ را زیر نظر بگیرد.
در همان حال هلن هم که زندانی شده بود میخواست که راهی پیدا نموده فرار کند. این زن جوان که غم زندگی و سختی هایش اورا بکلی شکسته کرده بود مثل نیمه مرده ای میخواست که فرار نماید. هلن زندان بان خودرا که مردی مسن بود به داخل اتاقش کشانید و با عشوه گری و طنازی دل و دین را از کف مردی که سالها زن ندیده بود برد. و آخر کار هم دارویی که داشت به او خورانید و وی بخواب رفت آنوقت آهسته و آرام میخواست که فرار بکند.
زندانبان مسن نیمه خواب آلوده در گوشه ای افتاده بود و هلن در تقلای فرار زندان بان که کمی حالش بهتر شده بود بسرعت سعی کرد که از جای بلند شود و دامان هلن را که میخواست فرار کند بگیرد و هلن کوشش بسیاری کرد که خود را از دست او برهاند ولی امکان نداشت که از دست مرد خلاص شود ولی بسیار مشگل شده بود. هلن کوشش میکرد که از دست او رها شود و خودرا از چنگ این دیو شهوت برهاند ولی ثمری نداشت و دستهای متشنج زندان بان با عشقی شدید و سبعانه تمنای خاموش کردن آتش عشق خودش را از هلن تمنا میکرد و به او با حالتی عاجزانه میگفت که وی را در خاموش کردن شهوت و عشق کمک نماید. او انسان بدی نبود ولی اکنون موج عشق و شهوت اورا مثل دیکتاتور دیوانه کرده بود. دیکتاتور مرگ و خون میخواست ولی او تنها عشق و شهوت میطلبید. وضعی بسیار چندش آور بود هلن در فکر فرار از تاریکی هایی جنگ و نفرت بود که از شعله های سرکش جنگ بگریزد و مرد میخواست که شعله عشق و شهوتش را خاموش سازد شاید آرامش بر او دوباره مسلط شود. هرکدام از این محکومان جنگ دیوانه یک راه دیگر میخواستند یکی میخواست فرار کند و دیگری میخواست که آتش عشق و شهوتش را خاموش کند او سالها بود که زنی را ندیده و لمس نکرده بود. خود ارضاعی هم او را معذب و بیچاره کرده بود. مرد مسن بایست با خود ارضاعی خودش را ساکت کند ولی حالا یک لعبت والا در کنارش بود و به زحمت میتوانست از آن صرف نظر فرماید. هلن با ناراحتی ظرف غذا را که برایش آورده بودند برگرفت و آنرا محکم بفرق وی کوبید و با لگدی سخت تر سعی کرد اورا از خودش براند و مجبورش کند که نقش بر زمین دوباره شود. . آنگاه با عجله بالا پوش اورا برداشت وبر خودش پیچید و با دقت و مهارت بی سابقه ای از آن ماتمکده خارج شد. و راه فرار بر قرار را در پیش گرفت. او خود را آزاد حس میکرد اکنون از آن ساختمان لعنتی خارج شده بود و قدم در راهی مینهاد که میتوانست ماه را ببیند و آزادی را دوباره حس کند.
سرهنگ آنشب در بسترش خیلی درغلطید حالتی عجیب به او مستولی شده بود مراقبت های زیاد از حد فرمانده او را کلافه و دودل کرده بود او داشت درک میکرد که چیزهایی اتفاق افتاده است که او نمیداند. فرمانده با او مثل اسیری رفتار میکرد که تنها بند به پا ندارد وضع خودش هم کسل کننده بود او هم مثل بسیاری دیگر از مردمان از دیکتاتور و حماقت دیکتاتور خسته و بجان آمده بود میدانست که فرمانده نسبت به او خیلی سو ظن دارد و نمی دانشت چه بکند و یا چرا فرمانده با او اینطور احمقانه رفتار مینماید. با نرمی از تختش به زیر آمد و حوصله پوشیدن لباس نظامی را نداشت ولی چاره ای دیگرنداشت بایست آنان را میپوشید و از روزنه در سرباز محافظش را تماشا کرد او در گوشه ای خوابیده بود و بوضعی خنده دار در عالم خواب فرو رفته بود گویی که در آن عالم رویا هایی شیرین میدید. شلوارش اکنون شل و وارفته و تکمه های کتش باز بودند و با لاابالی گری هر چه تمامتر تنفگش را چون چماقی بدست گرفته بود . آخر او را که برای جنگ نساخته بودند. مردی بود که با داشتن زن و بچه برای اینکه کاری داشته باشد به ارتش هیتلری وارد شده بود. از روی ناچاری آدمک شده و سرباز شدن را انتخاب فرموده بود. او از میهن و زن و فرزندانش دور شده بود تا در یک جنگ الکی برای مردی دیوانه خدمت کند. او بایست اکنون در آغوش خانواده اش میبود نه در کشوری دیگر برای خدمت به یک دیکتاتور دیوانه . سرهنگ با هوشیاری بالای سر وی آمد . فرمانده حتی تفنگی هم در اخیتار سرهنگ نگذاشته بود. سرهنگ باحرکتی سریع تفنگ را از دست سرباز ربود. سرباز خمیازه ای کشید ولی از خواب نپرید و متوجه هم نشد که تفنگ اورا برده اند. سرهنگ لبخندی ظریف بر لب راند و چشمان خودش را مات وار بگوشه ای متوجه کرد هیکل ظریف زنی را تشخیص داد که بسرعت و به ولی به آهستگی و نرمی کار را شروع کرده و میخواهد فرار کند. به تندی اورا دنبال کرد. سرهنگ آن وقت برای دلتنگی و بی حوصله گی و شاید هم تفریح از اتاقش خارج شده بود وحالا داشت به دنبال سرنوشتی عجیب میرفت. یقینا سرباز هم بعد از بیدار شدن نمیتوانست در باره سرهنگ چیزی بگوید زیرا تقصیر از او بود که سر پاس خوابیده بود. پس او هم خاموش میشد و هیچ نمیگفت. نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر نمیتوانست بگوید زیرا سرهنگ تفنگش را هم با خود برده بود. سرهنگ فاصله زیادی با زن نداشت دقت و ملاحظه ای که زن میکرد سرهنگ را بیشتر مشکوک میساخت. سرهنگ که تا آن موقع به آهستگی آمده بود بر سرعت خود افزود و جلوی راه زن رنجدیده را سد کرد فورا این بار اورا شناخت همان زنی بود که با نهایت قساوت و شجاعت و شهامت پیشانی فرمانده دیکتاتور کوچک را شکافته بود. و فرمانده را به بستر انداخته بود. سرهنگ دهان باز کرد تا فریاد کند و کمک بخواهد ولی کلارا خواهرش با وضعی عجیب و بسرعت دهانش را با دودستش محکم گرفت و صدای سرهنگ را در گلو خفه کرد او از این شجاعت نادانه اش تعجب کرد. سرهنگ در آن تاریکی ها خشمگین شد و کشیده ای سخت به گونه زن بینوا نواخت چرا هلن چنین کاری کرد؟ آیا او هم مثل دیکتاتور دیوانه شده بود؟ با دست که او نمیتواند دهان یک مردی قوی را برای همیشه بگیرد و بایست منتظر پیش آمدهای فجیع بعدی میبوده باشد. کار دیوانگی و جنون نبود هلن آنقدر وحشت کرده بود که میتوانست هر کاری ولی هر چقدر هم خطرناک را انجام دهد. و چاره ای نداشت که با سرهنگ هم گلاویز گردد و دهانش را ببندد.
سرهنگ تاکنون بایک شیر زن وحشی و بیچاره درگیر نشده بود و با اینچنین دیوانه ای خشمناک دست و پنجه نرم نکرده بود و مزه دندان های خشمگین ببر ماده ای را نچشیده بود.ولی سرهنگ خیلی زود کلارا خواهرش را شناخت و آهسته صدا کرد تو کلارایی؟
زن زیبا متوجه شد که برادر سرهنگش با او دعوا میکند به سرعت خود را در آغوش برادر انداخت و گفت عزیز دلم کجابودی؟ سیل اشگ از دیدگان هر دوی آنان جاری شد که چطور جنگ ودیوانه گی های هیتلری آنان را به آن روز کشانیده است. آنان با نفری بر جنگ و هیتلر دیکتاتور دیوانه همدیگر را سخت در آغوش گرفتند و لذتی بس زیبا و عاشقانه بردند. عشقی شدید میان خواهر و برادری دور از هم و رنج محنت های بسیار کشیده. ماه از زیر ابرهای خاکستری بیرون میآمد و براین عشق جاودانه نور فشانی میکرد. در زیر انوار نورانی ماه این ماه درخشان که شاهد غم ها و ظلم های بشر است اکنون منظره بس دلربا خود نمایی میکرد. بس زیبا و بس دلربا خواهری درمانده پس از سالها درد و عذاب جنگ و نفرت و دیکتاتوری برادر مهربان ویار غم خوارش را پیدا کرده بود وحالا میتوانست تمامی رنجها و ناله های خود را باز گو کند و از قدرت و مقام او استفاده نماید و در پناهش باشد. سرش را روی سینه برادر فشاد میداد و راستی که جنگ چه ظلم هایی که نمیکند. این دو یار مهربان را سالها از هم جدا کرده بود حالا نفس های تند و سریع کلارا صورت برادر نازنینش را نوازش میداد و سینه ظریفش بسرعت بالا و پایین میرفت. اشگهای گرم و غطان آندو باهم مخلوط شده بود و آنشب هلن با کمک برادر بخانه اش بازگشت ودر راه با درد آلوده ترین حالتهای ممکن با لحنی مشگل و دردناک جریان زندگی را به او گفت و باز این قطرات درشت و مروارید وار اشگهای آن دو بودند که گرد و بلورین آنقدر از آن چهار چشم فرو ریختند تا هر دو اندکی سبک تر شدند. با تسکین دردشان آنها داشتند که برای انتقامی سخت گرفتن آماده میشدند. آنان هر دو مجهز به یک ایده بودند انتقامی سخت از دیوانه ای که دیکتاتور شده بود. دیکتاتور کوچک که آدمکی برای دیکتاتور بزرگتر بود. به راستی که عشق و محبت پدری مادری و خواهری و برادری چه محبت پاک و بی آلایشی است. زیرا بزرگترین عشق ها همراه با هوس نمیتوانند با آن برابری کنند. زیرا عشق همراه با هوس روزی خواهد خشکید زیرا محتاج به آبیاری است و اگر امکانان کم شود چون عشقی همراه باشرطهاهایی است ممکن است که ابدی و دایمی نباشد. آن عشقی با شکوه است که بدون شرط باشد و ابدی و جاوید آسمانی و زیبا. هلن میخواست برادر را نزد خودش نگه دارد ولی او با نهایت اصرار با قلبی پراز آتش کینه و نفرت بازگشت ولی آیا گرفتن انتقام از فرمانده در آن شرایط به آلمان و سپاه زیانهایی غیر قابل جبران نخواهد زد؟ اینها پرسشهایی بود ند که جوان بینوا سرهنگ را بخود مشغول میکردند و عشق به وطن و عشق به میهن با او در جدال بودند تا از انتقام شخصی اش فعلا صرف نظر بفرماید. و بالاخره عشق به مهین برعشق خصوصی او غالب شد و عشق میهنی پیروز گشت و ساعتی بعد که او به خانه اش برگشته بود دیگر در فکر انتقام از فرمانده نبود.