بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم مشتاق بندگی و
دعاگوی دولتم
دعاگوی دولتم
زان جا که فيض جام سعادت
فروغ توست
بيرون شدی نمای ز ظلمات حيرتم
هر
چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عيبم مکن
به رندی و بدنامی ای حکيم
کاين بود سرنوشت ز ديوان
قسمتم
می خور که
عاشقی نه به کسب است و اختيار
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم
من کز
وطن سفر نگزيدم به عمر خويش
در عشق ديدن تو هواخواه غربتم
دريا و کوه
در ره و من خسته و ضعيف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
دورم به
صورت از در دولتسرای تو
ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم
حافظ به پيش
چشم تو خواهد سپرد جان
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم