روزگاريست در فرداي فردا ها
ميرسم جان خسته وقلبم
ازتو و عشق و جانسپاري
خواهد بود سير
من روانم سوي تو مست و خروشان
مثل رود
خوب ميدانم ولي
وقتي رسيدم پيش تو
يک سراب خشک و سوزان برنگ دريا
ترا از چنگ من خواهد ربود
آرزويت را چو يک ساقه نرم
کنج دلم کاشته ام
آه…اما باز ميدانم
که هرگز ساقه نازک تنم
شاخ و برگي بر تنومندي خود
در بهار جان من با تو نخواهد ديد
من بتو ميرسم اما..دير.
زمستان سرد 2010