وقتی که از سر میز بلند شدم، اشک توی چشمم حلقه بسته بود. جلوی پامو نمیدیدم.
همینطور که از در اون کافی شاپ میومدم بیرون، با خودم فکر میکردم: چرا دارم گریه میکنم؟ کسی به من توهین نکرده بود. کسی منو کتک نزده بود. پس چرا گریه؟
از خودم پرسیدم: علتش خشمه؟ یا دلسوزی؟ یا احساس عجز و ناتوانی در برابر این همه جهل و نادانی؟ یا شاید در برابر اینهمه بی تفاوتی؟ یا شاید دلیلش انزجاره, در برابر اینهمه خودکامگی که در افراد میبینیم؟
شایدهم همه اینها با هم باعث دل آزاری من شدند. شاید، این خودکامگی بعضی از افراده که در اثر تغذیه از جهل و نادانی به بیتفاوتی مطلق به نوع بشر تبدیل شده.
فکر کردم : شعرا و فیلسوفهای قدیمی ما چقدر خوب میفهمیدند و چه درس هأیی که به ما در مورد انسانیت و نوع دوستی و همبستگی ندادند. پس اینها همه چی شد؟ اینهمه که ما به فرهنگمون افتخار میکنیم و لاف میزنیم، پس چی از اون فرهنگ والا امروز نصیب ما شده؟ اون فرهنگ غنی و این همه فردگرایی و خودکامگی؟ یاد شعر قشنگ حافظ میافتم که میگه:
مرا گر تو بگذاریای نفس طامع بسی پادشاهی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت ز هم صحبت بد جدایی جدایی !
حرفهای شیده رو توی ذهنم دوباره مرور میکنم : …سوری تو چرا نمیخوای بفهمی که تمام اینترنت، یک دنیای ذهنیه و وجود خارجی نداره؟ تو عیبت اینه که همه چی رو خیلی جدی میگیری. این چیز هایی رو که توی سایت میخونی، واقعی نیستند. آدما میان اینجا فقط یک رلی بازی میکنن و میرن، ولی تو هر حرفی رو جدی میگیری و خیلی زود عکسالعمل شدید نشون میدی، بابا این فقط بازیه، جدی نیست.
خندیدم. شیده گفت داری به من میخندی؟ گفتم نه، ولی این حرفت منو یاد یک جوک قدیمی انداخت:
میگن یه مرده با دوستش میره فیلم سکسی ببینه. میبینه زن خودش داره نقش اول رو تو فیلم بازی میکنه. بعد از اینکه فیلم تموم میشه، یه آه میکشه و به دوستش میگه: خدا رو شکر که همش فیلم بود. اگه واقعی بود، خیلی ناراحت میشدم !
شیده، تو چرا نمیخوای بفهمی که پشت سر هر نوشتهای توی این سایت، یک انسان وایساده؟ یک آدم مثل من و تو. فرقش فقط اینه که آدمها در زندگی واقعی، روی افراد تک تک اثر میذارند، ولی وقتی که افکارشون رو توی سایت چاپ میکنند، روی جامعه و بطور گروهی اثر میذارند.
من اصلا اینو قبول ندارم که تو میگی ما ایرانیهای مهاجر، هممون دلسوخته ایم. از نظر روحی نابسامانی داریم. نمیدونیم چه جوری واکنش هامون رو نشون بدیم .دوست داشته باشیم،.چه جوری نوازش کنیم….. و از همه مهمتر چه جوری ببخشیم.
این هایی که تو میگی اصلا درست نیست. همش مغلتست برای توجیه کردن این بابا. تو فکر میکنی که ایرانیها تنها مهاجران این دنیا هستند؟ میدونی چقدر مهاجر توی دنیاست؟ میدونی که از سی میلیون جمعیت کانادا، فقط بیست میلیونش مهاجرند؟ تازه اون ده میلیون دیگه هم، همه از مهاجرین قدیمی هستند. اگه روی فرضیه تو بخوایم حساب کنیم، که الان تمام کانادا و امریکا باید یک دیونه خونه بزرگ میشد! پس چطوریه که قانون اساسی کانادا، خود بیانیه حقوق بشره؟
من فکر میکنم هر کدوم از ما در مقابل جامعه باید احساس مسؤلیت کنیم. این جامعه چه کوچیک باشه مثل این سایت ایرانی که ما عضوش هستیم، و چه بزرگتر, مثل کشوری که توش زندگی میکنیم و یا تمام جهان. اگه یه نفر، دونسته یا ندوسته اومد به دیگران تجاوز اخلاقی کرد، از طریق حرفهای رکیک، دشنام، و اونچه که ما به انگلیسی بهش میگیم اینتیمیدشین، باید جلوش رو گرفت. تمجید و تحسین کردن از اون شخص و توجیه کردن کاراش، نه تنها اخلاقی نیست، بلکه توهین به دیگران و توهین به تمام موازین اخلاقی ایرانی و همچنین به موازین حقوق بشره. اونوقته که به قول سعدی: دیگه نشاید که نامت نهند آدمی.
شیده : موضوع جالبی رو مطرح کردی. تجاوز اخلاقی یا همون “ابیوز” به انگلیسی، خیلی مساله مهمیه. من”ابیوز” رو در هر شکل و صورتی که باشه محکوم میکنم. ولی در عین حال معتقدم که اگر چه نمیتونیم از اون در زندگی واقعی دوری کنیم و در مقابلش دفاع کنیم یا حداقل خودمون رو حفاظت کنیم، ولی در این دنیای ذهنی اینترنت، اقلاً دیگه میتونیم ازش اجتناب کنیم.
– خوب، خوبه شیده، میبینم که دوباره حس تظاهر به روشنفکریت ٔگل کرده. حرفهای روشنفکرانه میزنی. خوب بگو ببینم چه جوری؟ به نظر تو چطوری میشه از مخاطب “ابیوز” قرار گرفتن تو اینترنت اجتناب کرد؟
شیده : خوب جوابش رو نده. وقتی که میبینی یک نفر این کارا رو میکنه، ازش دوری کن و بی اعتنا باش. چون هر چی که بیشتر باهاش بحث کنی، بیشتر اون به کار هاش ادامه میده.
– اصل سر محکوم کردن همون کار هاست. همون چیزی که من میگم از نظر اخلاقی و انسانی غلطه. اونوقت تو میگی بهش بی اعتنا باش؟ خوب اگه من و تو و همه به این رفتار متجاوزانه به اصول اخلاقی بی اعتنا باشیم، پس تکلیف بشریت چی میشه؟ تو فقط این حرفها رو میزنی چون از شیرین کاریهای این بابا خوشت میاد و از حرفهای اروتیکش لذت میبری. هیچ فکر کردی که شاید این آدم، یک بیمار روانی خطرناک باش؟ اگه واقعا اینطور باشه آیا بازم همینقدر ازش دفاع میکنی و حرفهای ناپسندش رو ندیده میگیری؟ فکر نمیکنی با این کارت به جامعه لطمه میزنی ؟ فکر نمیکنی که اعمال بیتفاوتی در این جور موارد، خیانت به مردم حساب میشه؟
شیده : سوری باز تو شروع کردی زیادی جوش آوردن. این حرفی که تو میزنی اصلا منطقی نیست. اگه اینطوری باشه، خوب هر کسی تو سایبرنت ممکنه یه دیوونه خطرناک باش، مگه ما همه رو میشناسیم؟ اینجا که همه به طور ناشناس میان، ما چه میدونیم کی سالمه، کی نیست؟ تا جایی که به من مربوط میشه، من اگه ببینم که وقتی میرم تو چت، با خشونت یا “ابیوز” مواجه میشم، خوب دیگه نمیرم تو چت، به همین سادگی! تو مجبور نیستی که جائی که میدونی اذیت میشی بری.
– این که حرف نشد شیده جون. پس اگه اینطور باشه، ما باید به تموم جوون هامون تو ایران بگیم، وقتی که میبینین شما رو میگیرن و میکشن و زندانیتون میکنن، خوب نرین تو خیابون و تظاهرات نکنین. این حرفت درسته که میگی، ما هیچ کس رو تو اینترنت نمیشناسیم و نمیدونیم کی سالمه، کی خطرناکه. خوب تو خیابون هم خیلی آدمها رو میبینیم که ممکنه خطرناک باشن و ما ندونیم. ولی وقتی یکیشون نشونه هایی از خودش بروز میده که باعث شک در اینمورد میشه، بلافاصله بازداشت میشه تا تکلیفش معلوم بشه. یعنی جلوش رو میگیرن. یعنی همین کاری که من دارم سعی میکنم بکنم و تو باهاش مخالفی. اگه یک نفر تو خیابون بهت فحش بده، حرف رکیک بزنه، یا تهدیدت کنه، تو چه عکس العملی نشون میدی؟ فقط بی تفاوتی؟ اگه یه نفر بیاد به یکی دیگه فحاشی کنه یا بزنش، اونوقت چکار میکنی؟ بازم بی تفاوتی؟
اگه قرار باشه هرکسی که تو چت آزار و اذیت میبینه، دیگه پاشو اونجا نذاره، که دیگه تو جنگلها فقط فیل بود و شیر! نه آهویی نه گوزنی، نه خرگوشی نه پرنده ای………اینه اون دنیای آزادی که ما همه آرزوش رو داریم؟ تو دنیا فقط آدمهای زورگو بمونند؟ تو جنگل شیرها همه حیوونات دیگه رو بخورند و فیلها همه برگها رو بخورند؟ دیگه اونکه جنگل نمیشه…..صحبت از پژمردن یک برگ نیست، شیده جون، دیگه اون جنگل، بیابون میشه.
شیده دیگه خسته شده بود. میدیدم که حوصله حرفهای منو دیگه نداره، شاید از اولم واسش هیچ جالب نبود….
همون موقع در کافی شاپ باز شد. یک مرد جوون نسبتا خوش تیپ با قد بلند و چشمهای آهویی سبز وارد شد. حواس شیده به کلی دیگه پرت شده بود. مرد جوون رفت سر یک میز نشست که فاصله چندانی با میز ما نداشت. تقریبا روبه روی ما بود. شیده آشکارا هیجان زده شده بود. شتاب زده، توی کیفش دنبال چیزی گشت. پیداش کرد. آی پادش بود. به آرامی با عشوه گری خاصی، آی پادش رو گذاشت به گوشش. یک کم خودش رو تو صندلی جابجا کرد تا بتونه یک پاش رو بندازه روی اون یکی دیگه. اینکار رونهای برنزشو بیشتر در معرض دید اون مرد مینداخت. مینی ژوپ خیلی کوتاهش هم البته داشت وظیفه خودش رو به خوبی انجام میداد.
با این حرکت، شیده به من فهموند که بحث ما دیگه تموم شده و علاقهای به ادامه اون نداره. دست خودش نبود. شیده همیشه “شیفته” اروتیسم بود و جنس مرد واسش فقط سمبل همین بود. پیش خودم فکر کردم: کی میدونه، شاید همین مرد جوون هم، یه بیمار خطرناک باشه. اینجا چه فرقی بین دنیای واقعی و دنیای سایبرنتی هست؟
دیدم دیگه بهتره برم. درد غریبی توی دلم پیچیده بود. اشک تو چشمام حلقه زده بود. نمیدونم این گریه از چی بود؟ یا به حال کی بود؟ پیش خودم گفتم، وای بر من. وای بر ما انسانها، وای از این نفس طامع که همینطور داریم با خودمون یدک میکشیمش و هیچ کاری برای کشتنش نمیکنیم. شاید اگر این نفس طامع میمرد، ما همه به همدیگه نزدیک تر میشدیم.