زادروز من و روزردی گندمزاران
و دژم رویی میغ
بیش و کم با هم بود.
مادرم این می گفت.
او زبان جو و جنگ و جبروت و اشغال
سختی قحط و درو
و سرشک جوبار
بهتر از علم شمارش فهمید.
پای کوهستان بود؛
قدمی چند به تک چشمۀ کم آب خنک
در میان جنگل
در کنار ره کُهساری باریک خطرآکنده،
اوبۀ مادر من.
مادرم روشنی روز خراسانی بود:
پرتو افشانده ز پرواز فلق تا به شفق.
نه الفبای نوشتن آموخت؛
نه دلش دغدغۀ خواندن داشت.
از زبانش هنر خواندن آواز شبان و غم عشق
بی امان جاری بود.
فلسفت هم نه ورا کوزۀ آبی آورد.
سکناتش اما
درس آمادگی و کشمکش سختی بود
مملو از بیم و امیدی بیدار.
عالم آراست مرا
تا که او شیرۀ جانش به دهانم دوشید.
در سرازیری عمرش حتی
سخنش معجز احیای دگرباران داشت
که دمی با نفس باد صبا دم زده بود
در سحرگاهی که
لب او زمزمۀ شُکر ترنم می کرد
همره برگ بلوط
و نواهای هزار
و غم تنهایی.
مادرم مایۀ امید و فراز است هنوز.
از نوایش مددی می جویم.
تا خزان خوردگی بیشۀ اندیشۀ من
که توانی دارم
راهکی در پیش است.
باید آن ره بروم.
بیست و هشتم امردادماه 1388
اتاوا