از رختخواب به زور بیرون می آیم. باید یک شنبه باشد! پرده را کنار می زنم. آفتاب مثل کلاه زرینی سر بلوک روبرویی را تزیین کرده. پس نباید یک شنبه باشد! سرم را از پنجره بیرون می کنم. هوای خنک و تازه ی صبحگاهی صورتم را می نوازد. با نگاهم محوطه را، بلوک ها و پنجره ها و چمن را دور می زنم. هیچ کس هیچ جا نیست. پس صبح یک شنبه است! گوشه ی یکی از خیابان های باریک بین بلوک ها، خانمی ایستاده. افساری در دست دارد. پس باید سگش را برای گردش صبحگاهی بیرون آورده باشد. کمی آن طرف تر سگ به پایین تنه ی درختی می شاشد. اوه، حتمن یک شنبه است! با فنجان قهوه کنار پنجره ی آشپزخانه، رو به محوطه ی چمن می نشینم. آفتاب کم کم از بالای پنجره به داخل آپارتمان می خزد. شبنم یخ زده ی روی چمن ها می گویند صبح سردی باید باشد. هیچ پیاده یا دوچرخه سواری در محوطه به چشم نمی خورد. ماشین های پارک شده، سنگین و پا در یخ، به زمین چسبیده اند. پس یکشنبه شروع شده است، کسالت آور و حال به هم زن! “بودیل” با لباس گرم چسبان، در حال دو از خیابون باریک وسط چمن می گذرد. نگاهی به پنجره می اندازد. دستی تکان می دهد و … اندامی متناسب و صورتی دلنشین دارد این بودیل. وقتی می خندد، دو ردیف دندان های مرتبش به شکل مطبوعی میان لب های آلبابویی اش ظاهر می شوند. لبخند بودیل لکه ی بزرگی روی کسالت یک شنبه می اندازند. به باسن خوش ترکیبش که نگاه کنی، می گویی آخر تو را چه به دویدن، خانم؟ نیت کرده ای کسالت یک شنبه ی ما را از وسط جر بدهی؟ “لارس” با یک کیسه ی پلاستیک پر از شیشه های خالی آبجو و شراب، از در ساختمان بیرون می آید. لارس با قدی متوسط، حدود صد و بیست کیلو وزن دارد که نصف این وزن در پس و پیش بخش میانی تنه اش متمرکز شده. وقتی به زحمت روی دو پای کوتاهش راه می رود، شیشه های خالی در کیسه به هم می خورند. با شنیدن ملودی چندش آور شیشه ها در کیسه، ذهن یک شنبه ای ام از باسن خوش ترکیب بودیل تهی می شود. کسالت صبح یک شنبه با ضرباهنگ برخورد شیشه های خالی در کیسه ی لارس، با صدای دور زنگ کلیسا می آمیزند و فضا از تکرار، پر و خالی می شود. لارس که از پایین پنجره دور می شود، نگاهم به پشتش می افتد. مثل این که چند کیلویی در شلوارش ریده باشد. اوه، یا یک شنبه ی مقدس! چرا مردها باعث سرشکستگی آدم می شوند؟ از پیش روی پنجره بر می خیزم. فنجان نیمه پر قهوه را در دستشویی خالی می کنم…
باید با یک شنبه و کسالت بجنگم. برخلاف هر یک شنبه، ریشم را می تراشم و برخلاف یک شنبه های زمستان، لباس مرتبی می پوشم. شال بلندی روی شانه ام می اندازم و راه می افتم. در ده دقیقه تا ایستگاه قطار، دوباره لارس را می بینم. هنوز به مخزن سبز شیشه های خالی شهرداری نرسیده است. با اولین قطار، بطرف شهری در شمال این جزیره می روم. جایی که در روزهای آخر هفته، معمولن پر از سوئدی هایی ست که از آن طرف آب به این طرف می آیند تا با خیال راحت، دور از مزاحمت های پلیس سوئد چند آبجو در مخزن معده خالی کنند، و باز، در سایه روشن غروب، همراه چند شیشه آبجو یا شراب پر، سوار کشتی شوند و به خانه برگردند. تعطیلی آخر هفته را چگونه گذراندید؟ با ورود به گرمای مطبوع قطار، یک شنبه از یادم می رود. چند نفری خواب آلوده، اینجا و آنجا روی صندلی ها نشسته اند. کتاب را از جیبم بیرون می کشم. در تمامی کوپه تنها صدای خمیازه می آید. در ایستگاه بعدی چند پسر و دختر جوان که تمام شب تعطیل را در رقص و آواز گذرانده اند، وارد کوپه می شوند. داد و فریاد و شادی و موزیک فضا را پر می کند. مسافرین با لبخندی خمیازه هاشان را آرایش می کنند. یک شنبه از قطار پیاده می شود. یکی از پسرها که بوی الکل می دهد، تلپی روی صندلی کنارم می نشیند. با خنده معذرت می خواهد. نگاهی به کتاب می کند و می پرسد؛ خط عربی ست؟ می گویم بله. فریاد می زند، کازیم، کازیم، بیا! جوانی کوتاه و خپله سر صندلی ما سبز می شود. اولی می پرسد می توانی بخوانی؟ کازیم نگاهی می کند، و بی حوصله می گوید؛ این عربی نیست. اولی نگاهم می کند. می گویم تو پرسیدی چه خطی ست؟ نپرسیدی چه زبانی ست! می خندد و محکم به شانه ام می زند…
وقتی پیاده می شوم، با برخورد هوای صاف و خنک به صورتم، هوس پریدن در بازوهایم می چرخد. همه چیز خوب است. تنها ردیف بسته ی مغازه ها و حضور چند تن مست، چند تن ناهشیار، آرام در گوشم می گوید؛ یک شنبه است. یکی دو ساعتی در خیابان ساحلی قدم می زنم و عبور و مرور کشتی ها را تماشا می کنم. هیچ سوئدی مستی اینجا ولو نیست. مردی ایستاده و به آب خیره شده. می پرسم؛ امروز چه روزی ست؟ می گوید؛ هان! یک شنبه را گم کرده ای؟ به ایستگاه بر می گردم. انگار دستی مرا به داخل اولین قطار می اندازد. دو ساعت تمام تا انتهایی ترین شهر ساحلی در قطار می نشینم و کتابم را می خوانم. در شهرک کوچکی در انتهای خط پیاده می شوم. به قهوه خانه ی کنار ایستگاه می روم. قهوه ای سفارش می دهم و تکه کیکی بر می دارم. با قهوه و شیرینی سر یک میز می نشینیم و سه تایی خمیازه های پیرزن روبرویی را می شماریم. قهوه و شیرینی که ناپدید می شوند، تا رسیدن قطار بعدی، پیپم را روشن می کنم. دو ساعت بعد، وقتی به شهر قبلی می رسم، پانزده دقیقه ای تا حرکت قطاری که مرا به شهر خودم می رساند، باقی مانده. مردم بیشتری در خیابان ها هستند. صادق خود را در شال و کلاهی پیچیده و بی هدف پایش را روی آسفالت می کشد. اگر همین طور به راهم ادامه دهم، یک ساعت دیرتر به خانه می رسم. یک ساعتی که باید از حماقت و زشتی و بی نزاکتی دانمارکی ها و سوئدی ها و اروپایی ها، در مقایسه با “تمدن بزرگ ما” بشنوم. نه! این دیگر یک شنبه ای ست که با روز بیست و یکم ماه رمضان تصادف کرده باشد. به اولین فرعی می پیچم. دو قدم نرفته، کسی به اسم صدایم می کند! سرخورده و آرام بر می گردم. “یوته” است. صدای خنده ی پیرزن کوچه را پر می کند. یک شنبه از یادم می گریزد! یوته مثل خود نوروز است، پر شکوفه، مثل درخت های اردیبهشت، مثل یک شنبه در بهار. از روزگارم می پرسد، از سرزمینم و “رییس جمهور تازه”! می خندم. می گوید؛ حتی شنیدن حرف ها و رفتارش از تلویزیون، مرا می ترساند. می گویم؛ تماشایش از تلویزیون بی خطر است. همراهم تا ایستگاه می آید. پیشنهاد می کند یک شنبه ی بعد قراری بگذاریم تا با اسبش کمی سواری کنم. می گویم؛ یوته، آن اسب نیست، یابوست. می خندد. پای قطار مرا بغل می کند و می بوسد. یازده دقیقه ی بعد در ایستگاهم و پانزده دقیقه ی بعداز آن در خانه. غروب از راه رسیده. حال و حوصله ی هیچ کاری ندارم. قهوه ای درست می کنم. روی کاناپه می افتم تا چند ساعت باقی مانده از یک شنبه را با خواندن کتاب به آخر برسانم. کتاب را بر می دارم؛ “سال های سگی”!
علی اوحدی
دوشنبه دهم بهمن 1384