نمیدانم از شانس بد است یا ما خود
اخترخودرا بد میکنیم.
صبح زیبای روز شنبه بود و فکر کردم بد نیست به بهانه خرید قدری خواربار ایرانی به طرف “سن فرناندو ولی” بروم.
راه خوبی است و حدود یکساعت طول میکشد و منطقه فوق الذکرخواربار فروشی های ایرانی متعددی دارد. منتها اشکال رفتن به این مغازه ها مواجه شدن با طرز راننده گی برخی ازهموطنان درست توی محوطه پارکینگ جلوی آنهاست. بسیاری از ایرانیها همیشه از جهت غلط وارد پارکینگ میشوند و ترافیک را گره میزنند. بعد هم با یک نگاه مظلوم به ظالم و عاقل اندر سفیه انسان را گرفتارعذاب وجدان میکنند که شاید تقصیر از ما بود که فراموش کردیم فارسی را از راست به چپ مینویسند. همین ماه قبل بود که جلوی مغازه “عَرَبه” زدن گِللگیر مارو کج کردن و چراغ اونوری رو هم شیکوندند.
باری بیش از این وقت عزیزتان را با مسائل فرعی تلف نمیکنم. درون مغازه هم که البته اشکالاتِ ترافیکِ منحصر به خودش را دارد و از تنگی دوراز جون شما آدم را یاد شب اوّل قبر میاندازد. که هر چند بنده شخصاً تنگی قبر را تجربهً نکرده ام ولی از طریق دوستان اطلاع موثق دارم.
باری ما همینطور سرمان توی کارخودمان بود و مشغول گذاشتن سبزی و غیره در زنبیل بودیم و رادیو مغازه هم مشغول نواختن آهنگ معروف خواننده محبوب ِابی بود: ……..بر آسمان اين خاک هزاربوسه ميزنم
نفسم را ازرود سپيد و آسمان خزر و خليج هميشگي فارس ميگيرم…
خلاصه ما از خوشی کاذب خیلی تو ِکیف بودیم و زمزمه کنان شروع کردیم به سوا کردن قدری بادمجان که باور بفرمائید و خیلی عذرمیخوام بدون غلو و اغراق هرکدام به این بزرگی و درازی بودند که آدم اخلاقاً روش نمیشه و مردد میشه که بخرم؟ نخرم؟ خوب اگه یک فامیل و آشنا ببینه چی فکر میکنه؟
حالا فامیل سرشو بخوره، آدم اصلاً با چه رویی این بادمجان رو ببره جلوی این خانم
صندوقدار؟ و سخت گرفتار این گونه افکار بودم که بطور کلی تمام روز و شب ما را پر کرده است.
همینطور بادمجان بدست مردد بودم و درکشمکش و جدال فکری که یکدفعه متوجه شدم مردی که پشت سر من مشغول سوا کردن هویح بود دارد آهنگ ِابی را به اینصورت و آنهم با یک لهجه عربی زمزمه میکند:
………. اي وارثان پاکي من آخرين نگاهم
بر آسمان آبي اين خاک و خليج همیشه عرب
عرب عرب خواهد بود
آقا مارو میگی اصلاً تمام مسائل شخصی و درونی مون تحت الشعاع این صحنه
غیره منتظره قرار گرفت! ضربان قلب بالارفت، رگهای دورگردن و حوالی کشاله ران شروع کردند به سفت شدن و گوشها شروع کردند به داغ شدن، افکارم شروع کردند به مرور تاریخ ایران آنهم مثل حرکت یک توپ سرگردان بیلیارد با سرعت نور. از هوخشترمیرفتم
به یعقوب لیث(که خاطرتان هست نان و پیازرا دوست داشت)، از رودکی به رهی معیری، ازاردشیر درازدست به پروین اعتصامی، و
ازمردآویز به آذرمیدخت ( خدا شاهده است بدون اینکه جنبه سکسی آنرا درمّد نظر قرار دهم) و از آرامگاه ساده کورش به قبر مولتی
میلیون دلاری خمینی، و ازحافظ به فردوسی
تا سعدی شمالی وبعد خیابان اسلامبول و
کالباس آرزومان و غیره و غبره و یکباره
بخود آمدم متوجه شدم یخه یارو تو دستم و داریم جّر و بحث میکنیم.
بهش گفتم خجالت نمیکشی این آهنگ مارو عربی میخونی؟ (و در عین حال اون بادمجان را به او حواله
میدادم.) آن مرد هم خوب شهدالله در بابِ فضل و ادب کم از ما نبود و ضمن حواله یکی از هویجها یش میگفت
“بخواب ببینی اون خلیچ همیشه عربی است.”
داشت کار بالا میگرفت که صا حب
مغازه و دوسه تا از کارگران مکزیکی اش مارا از هم جدا کردند وطبق پیشنهاده
صا حب ما به دفتر مغازه رفتیم و نشستیم. دستورداد دو تا چائی آوردند و ما ضمن
صرف آن جریان و دلیل کشمکش را تشریح کردیم. ولی جدال کماکان ادامه داشت و صاحب
مغازه هم برای خواباندن دعوا نقطه میان را گرفته بود و اصرار داشت که به طریقی قال
قضیه را بکنیم و آشتی کنیم.
خلاصه مختصراً عرض کنم، بعد از کم
و بیش حدود سه ربع ساعت و صرف مقدار زیادی زولبیا و بامیه هر دو رضایت دادیم به
قبول یک راه حل هرچند موقت ولی نسبتاً منطقی، که بقول معروف نه سیخ بسوزه و نه
کباب و مخصوصاً که د یگه ریده نشه توی باقیمانده روز شنبه مون.
سپس طبق روال معمول نژاد آریائی و سامی بعد از دعوا ماچ و بوسه کردیم و
چنین موافقت کردیم که از آنروز به بعد و تا اطلاع ثانوی لااقل بین ما دو نفر نام خلیج
فارس طبق جدول بندی ذیل مورد استفاده قرار گیرد:
آیّام هفته:
شنبه و یکشنبه: خلیج همیشگی فارس
دو شنبه و سه شنبه: خلیج همیشه عرب
چهارشنبه و پنجشنبه: خلیج نیمه عربی فارس
جمعه: خلیج از بیخ عرب
بعد هم قرار شد یک نامه به نشریه
” نشنال جیوگرافیک” بفرستیم و از این سازمان بخواهیم که اینقدر آب به آتش نریزد و از این
پس بجای استفاده از کلمه “دی گالف “ و یا
“عریبین گالف” از کلمه
” دی 50/50 گالف” استفاده کنند.
چون بقول مرحومه عزّت خانم رختشوی خانه ما که میگفت “سه هفت سال بیست و یکسا ل و خره همون خرمیمونه و شما معلم اجتماع که نمیتونی بشی.”
اینهم اصل شعر برای حسن ختام:
با هر نگاه
بر آسمان اين خاک هزار بوسه ميزنم
نفسم را از رود سپيد و آسمان خزر و خليج هميشگي فارس ميگيرم
من نگاهم از تنب بزرگ و کوچک و ابوموسي نور ميگيرد
من عشقم را در کوه گواتر در سرخس و خرمشهر به زبان مادري
فرياد خواهم زد
فرياد خواهم زد
تفنگم در دست سرودم بر لب
همه ي ايران را ميبوسم
من خورشيد هزار پاره ي عشق را بر خاک وطن مي آويزم
من خورشيد هزار پاره ي عشق را بر خاک وطن مي آويزم
اي وارثان پاکي من آخرين نگاهم
بر آسمان آبي اين خاک و خليج هميشگي فارس
فارس فارس خواهد بود