صبح زود ناغافل شازده ایرج میرزا به خوابم آمد. دیدم خیلی آشفته حال است، پرسیدم شازده چرا آشفته ای؟ چرا اوقاتت تلخه؟ گفت از وقتیکه این سران قوم اسم منو از روی بلوار مشهد برداشتند رفتم تو نخشون هرچی پیش تر میرم می بینم مادر این ها اونی نیست که وصفشو گفته بودم. اینه که مجبورشدم شعر خودمو وصف الحال اینها کمی دستکاری کنم. بعدشم شعررو برام خوند که یک هو از خواب پریدم وسراسیمه تا یادم نرفته بود یادداشت کردم:
گویند مرا چو زاد مادر
پستان گازگرفتن آموخت
شب ها برگاهواره من
دزدیدن ورانت خوردن آموخت
دستم بگرفت وپا به پا برد
تا شیوه کج راه رفتن آموخت
یک حرف ودو حرف برزبانم
آداب دروغ گفتن آموخت
لبخندِ گشاد برلب من
بر ریش وطن آویختن آموخت
بادوز وکلک، سیاه بازی
اعصابِ همه دریدن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
گورِ پدرِ دشمن و دوست